#انگیزشی💪
.
.
برای رسیدن به هدفت تا میتونی تلاش کن و ارادت رو به کار بگیر چون اون هدف هدف توعه و تو باید به هدفت برسی🪴
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
. .
.
همیشہ مےگفت :
کار خاصے نیاز نیست بکنیم
کافیہ کارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این کار زرنگ باشے
شڪ نکن شهید بعدے تویے!
#شهید
محمد ابراهیم همت
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_یکم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_میدونی من نامزد دارم؟
َرها لب بست...نمیدانست این مردکیست؛
این حرف ها چه ربطی به او دارد!
در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه
هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو
بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم
چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه
فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم
عقدت کنه اما نتونستم... نتونستم اجازه
بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو
ازم گرفته، اما تو تقصیری نداری؛ عموم
کینهایه، تموم زندگیتو نابود میکرد...
نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا
زندگی خودم رفته رو هوا...
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی!فرداشب خانوادهی
رویا و فامیلای من جمع میشن اینجا که
صحبت کنن؛ ایکاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا
میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت
خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا
بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو
رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و
جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیامیان کهدیگران
براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده
بود؛تمام ذهنش درگیر رویا و حرفهایش
بود... رویایش اشک ریخته بود، بغض
کرده بود، هق هق کرده بود....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_دوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
برای مردی که قرار بود همسرش باشد
اما نام زن دیگری را در شناسنامهاش
حک کرده بود؛ هرچند که نامش را
"خونبس" بگذارند، مهم نامی بود که در
شناسنامه بود...مهم اجازهی ازدواج آنها
بود که در دست آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خستهتر از
روزهای دیگر بود؛سخت به خواب رفته
و تمام شب کابوس دیده بود.
پف چشمانش را خودش هم میتوانست
بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد.
موهایش را زیر روسریاش پنهان کرد.
تازه اذان صبح را گفته بودند...نمازش را
خواند، بساط صبحانه را مهیا کرد.
در افکار خود غرق بودکه صدای زنی را
شنید، به سمت صدا برگشت وسر به زیر
سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم.غذا رو
از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای
معصومه درست کن، غذای بیرون رو
نخوره بهتره!
دسر و سالاد رو هم خودت درست کن.
غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از
میز گوشه پذیرایی استفاده کن،میوهها
رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
_درست کن، حدود سی نفرن!
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را
آماده کرد و به اتاقش برد.سنگینی نگاه
زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در
اندیشهی دختر بود:
"یعنی نقش بازی میکند؟نقش بازیمیکند
که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر
خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ
و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو
رفته.
خانوادهی رویا را خوب میشناخت
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_سوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
اگر قبول هم میکردند شرایط سختی
میگذاشتند. لیوان چایش را در دست
گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد.
چه خوب که رفته بود...
این خونبس برای زجر آنها بود یا
خودشان؟ دختری که آینهی دق شده بود
پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی
هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر
حالش بد میشد. بهراستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی
بود، اما کارهای او زیادتر از وقتش آنقدر
زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش
هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوهها را
شست و درون ظرف بزرگ میوه درون
پذیرایی قرار داد،ظرفها را روی میز چید،
دسرها را آماده کرد...
برای پیش،غذا کشک بادمجان و سوپ
جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان
یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار
کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛
اما بعد از نماز انگار خستگی ازتنش رفته
بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون
بده نه اینکه جونتو بگیره، اگه نماز بهت
جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست
داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه...کاش آیه زودتر
بازگردد!
مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از
رستوران رسیده بود. ساعت هشت قرار
بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد
و سر میز گذاشت.
تمام مدت مردی نگاهش میکردمردی که
َحواسش را بین دو زن زندگی اش تقسیم
کرده بود، مردی که زنی را دوست داشت
و دلش برای دیگری میسوخت؛
اگر دلرحمیاش نبودالان در این شرایط
نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند،
انگار منتظر کسی است. به رویای هر
شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_چهارم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به
سمت خواهرش چرخیدوَمرد برخاست
و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را
روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث
کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟!
اونم نمیشناسی؟!اگه من متوجه نمیشدم
میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا
سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش
را شنید که مهمانها را برای شام دعوت
میکند.
ظرفهای میوه و شربت بودکه روی میزها
گذاشته شد وهر کس ظرف غذایی کشید
و مشغول شد.
رها ظرفها را جمع کردونشست در آن
میان گاهی ظرف غذایی را برای شام
پرمیکرد.
ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده
بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن،
شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج
سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود.
به سمتش رفت و او را در آغوش کشید.
متوجه شد مردی که او را آورده بود،
رفته است. صورت پسربچه را شست،
دستای کوچکش را هم شست و با حوله
خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه
نشاندش.
پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوست
داشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهرهی رها در هم رفت. احسان... باز هم
احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست
که چهره درهم کشیده است،پسدلجویانه
گفت:
ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی
کوچولو!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🎥🍇】
-
فرماندھڪہشماباشید
سربازتانمیشود!-
سردارتمامدلها؎عالم♥️🌱
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🍇🎥】⇉ #ڪلیپ
【🍇🎥】⇉ #رهبرمون
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
3557370375.mp3
6.82M
•°🌱
هرچی که منو یاد تو میندازه
دوست دارم ..♥️
انی احبُّ هرچه که دارد هوای تو ...
#شبزیارتی
#رادیو_هیئت_تمدن_سازان
@yazainab314 🌻
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے ماه تابانم بـے تو سرگردانم آقای من💔
#شبزیارتی
@yazainab314 🌻