میگفت سلام بر مادر شهید محمدخانی!
از دوران نوجوانی عاشق سپاه و شهادت بود.
با شهدا خیلی رفیق بود.
و شاید بخش عمده ای از زندگی اش را صرف شهدا کرد.
گاهی از بیرون که میآمد،
با شیطنت میگفت :
سلام بر مادر شهید محمدخانی!
«میخندد.
صورتش جان میگیرد.
محمدحسین با همین حرفایت مادرت را،
آماده کردی؟!
آرام آرام حرف رفتن را زده بودی،
و گوشش را آشنا کرده بودی،
با این واژه سنگین مادر شهید ..
که اگر روزی کسی در خانه را زد،
و خبر شهادت ات را آورد.
دلش هری نریزد و پاهایش سست نشود،
از شنیدن این واژه ؟!
از شنیدن ترکیب اسم تو با واژه خونین شهید؟!»
•
.
• #شهید_محمدحسین_محمدخانی
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
هفته ای یکی دوبار کوههای محوطه ستاد را پیاده دور می زد. یک جورهایی هم پیاده روی می کرد هم کوهنوردی.
این کوهها منطقه شکار ممنوع هستند و محل زندگی حیواناتی مثل آهو و بز کوهی.
حاجی با آن همه گرفتاری حواسش به این زبان بسته ها هم بود. گفته بود تانکر آب نصب کنیم و از آب همان تانکر در چند نقطه بگذاریم.
تابستان که میشد حکم می کرد برید ببینید اون تانکر آب داره یا نه ؟!
اگر رفع تکلیفی می گفتیم: «داره حاجی.» قانع نمیشد. می گفت: «نه، یکی تون بره ببينه بیاد به من بگه.»
زمستان ها هم که همه منطقه را برف می پوشاند و علف پیدا نمیشد سفارش می کرد برایشان علوفه ببریم. بس که دل رحم بود.
📚 برگرفته از کتاب سلیمانی عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✍یادم میآید مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود.
به اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم.
او هر روز برای عیادت به بیمارستان میآمد.
مادرم به مصطفی میگفت:
همسرت را به خانه ببر.
ولی او قبول نمیکرد و میگفت:
باید پیش شما بماند و از شما پرستاری کند.
بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد
و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دستهای مرا گرفت و بوسید و گریه کرد و گفت:
از تو بسیار ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی.
با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر میکنی؟!
او در جواب گفت: این دستها که به مادر خدمت میکنند برای من مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است
☆شهید مصطفی چمران
شادی روح بلند شهدا صلوات🌹
#السلام_علي_المهدي
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_یازدهم
وقتی به خانه رسیدم با صدای بلند و پر انرژی داد زدم
_سلااام .من اووومدم .ای اهل خونه
رهام که از پله ها پایین میومد گفت:
_سلام بر خواهر یکی یدونه خودم .
_سلام بر خان داداش خودم.باز میبینم خوشتیپ کردی کجا به سلامتی شال و کلاه کردی
_یه جای خوب
_منم بیام؟
_نخیر اونجا جای بچه ها نیست
_خواهش داداشی جونم.بابا دلم گرفت تو این خونه
در حالی که الکی بغض کرده بودم گفتم:
_مامان که همش سرش گرم کارای خودشه.باباهم که شرکته.من طفلک تو این خونه تنهای تنهام
_خودتو لوس نکن دختر گنده چه بغضم میکنه واسه من .روژان خودتی فکرنکن الکی بغض کنی میبرمت
من که دیدم تیرم به سنگ خورده گفتم:
_روهی جون منم ببر دیگه.
_روهی جون و کوفت .چندبار بگم اسمم رو درست صدا کن.اونجا جای مناسبی واسه تو نیست.
در حالی که ناراحت شده بودم آهسته گفتم:
_باشه بابا برو باهمون دوست دخترای رنگارنگت خوش باش.سنگ دل
از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم راه افتادم .دستم روی دستگیره در بود که در آغوش رهام فرو رفتم.در حالی که مقنعه ام رو از سرم بر میداشت گفت:
_هر چی فکرکردم دیدم نمیتونم همراهی خواهر خوشگلم رو از دست بدم.
یدونه خواهرجیغ جیغو که بیشتر ندارم.
_اخ جووون منو با خودت میبری
_معلومه که میبرمت ولی باید قول بدی از کنارم تکون نخوری
در حالی که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم .محکم بغلش کردم و گفتم:
_داداش دیووونه مهربوووون خودمی
رهام بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
_روژان جان .ساسان داره واسه گرفتن فوق تخصصش میره پاریس واسه همین گودبای پارتی گرفته.سریع اماده شو که دیر میشه .منم برم .پارتنر امشبمو کنسل کنم
_میگم داداشی اگه قول دادی به کسی ایرادی نداره برو من می مونم خونه.ممکنه ناراحت بشه
_فدای سر آبجی کوچیکه.تو برو آماده شو وروجک .کاری به این کارا نداشته باش
با لبخند به اتاقم رفتم تا آماده شوم .
ساسان دوست صمیمی رهام بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودند یک جورایی مثل یک برادر بود برایم. او متخصص قلب بود از رفتنش ناراحت بودم ولی موفقیت او باعث خوشحالی بود.
به سمت کمدم رفتم .پیراهن یاسی رنگی را انتخاب کردم که کوتاه و عروسکی بود.جلو آینه ایستادم و لباس را مقابلم گرفتم تا ببینم لباس مناسبی هست یا نه ولی یک لحظه به یاد استاد شمس افتادم قطعا اگر او بود میگفت .این لباس که زیادی کوتاه بود مناسب یک دختر خوب نیست.
نمیدانستم چرا ولی با تصور او از پوشیدن پیراهن منصرف شدم.
دوباره به سمت کمد رفتم و به لباسهایم نگاهی انداختم .همه از هم کوتاهتر و بازتر .دلم راضی به پوشیدن هیچ کدام نبود.
صدای رهام به گوشم رسید که میگفت عجله کنم به اندازه کافی دیرش شده.
بالاخره با عجله کت و شلوارصورتی کمرنگم را انتخاب کردم .کتش حدودا بلند بود.
در حالی که لبخند میزدم گفتم :
_این عالیه.
با عجله آماده شدم و بعد از انجام دادن یک آرایش ساده و دخترانه .
موهایم را که زیادی بلند بود را گیس کردم و بعد از برداشتن شال حریرم از اتاق خارج شدم و به سمت رهام رفتم.
رهام با دیدن من سوتی زد و گفت:
_خانوم خوشگله شما خواهر زشت منو ندیدید
در حالی که حرصم گرفته بود گفتم:
_زشت خودتی و دوست دخترات.
_اوه اوه چه عصبانی .با قسمت دوم جمله ات کاملا موافقم.بیا بریم که دیر شد.
همراه با رهام به راه افتادیمو بعد از حدودا چهل دقیقه رسیدیم
نگاهی به ویلای روبه رویم کردم و گفتم:
_من فکرمیکردم تو خونه اش جشن گرفته.اینجا ویلای کیه؟
_اینجا ویلای خودشه,تازه خریده.پیاده شو عزیزم دیر شد.
در حالی که دستم را دور بازوی رهام حلقه کرده بودم گفتم:
_چه سر و صدایی میاد.حتما خیلی مهمون داره
_اره فکرکنم.عزیزم لطفا تنها جایی نرو و فقط کنارم بمون .قبل نوشیدن چیزی هم حتما به من نشون بده که نوشیدنی الکی نباشه
در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم:
_کاش نمیومدم رهام .اینجا یه جوریه.میترسم
_نترس عزیزم .من پیشتم هرموقع دیدی حالت بد شد بهم اطلاع بده برمیگردیم
ساسان را دیدم که درحالی که لبخند میزد به سمتمان آمد و گفت:
_وای خدا ببین کی اومده ؟دارم از خوشی میمیرم
در حالی که لبخند میزدم به او گفتم:
_واسه همین خودت شخصا منو دعوت کردی
_به جان همین رهام .بهش گفتم بدون روژان پاتو اینجا نمیزاری
_اره جون خودت.انقدر بی معرفتی میخواستی بدون خداحافظی بری
در حالی که لبخند میزد منو به آغوش کشید و گفت:
_مگه میشه بدون خداحافظی با تو جایی برم .جغله
_ولم کن ساسان لهم کردی.جغله هم خودتی.تو اصلا داداش خوبی نیستی...
&ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دوازدهم
ساسان رهایم کرد .به او نگاهی کردم دیگر اثری از لبخندش نبود احساس کردم از دستم ناراحت شده .گفتم:
_حرف بدی زدم.
در حالی که سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان هم موفق نبود گفت:
_نه عزیزم .بیاید بریم داخل
همگی باهم به داخل ساختمان رفتیم .
با تعجب به اطرافم نگاه کردم .دخترانی را دیدم که لباسهایی نامناسب و باز پوشیده بودند و صورتشان غرق آرایش بود و پسرانی با تیپ های عجیب و غریب که در حال بگو و بخند بودند.
نگاه کلافه ام را به ساسان و رهام دوختم.
رهام لبخندی زد و گفت:
_من کنارتم عزیزم نگران نباش.بیا بریم بشینیم
به رویش لبخندی زدم .ساسان که رو به رویم ایستاد گفت:
_میتونی بری تو یکی از اتاق ها لباست رو عوض کنی
_نه ممنون.
رهام گفت:
_حداقل مانتوت رو دربیار بده به یکی از خدمتکارها ببره بزاره تو یکی از اتاق ها
_باشه.
مانتو را به ارامی از تنم در آوردم و به خدمتکاری که با اشاره ساسان به سمتمان آمده بود دادم تا ببرد.
تازه روی یکی از مبل ها نشسته بودیم که دختری به ما نزدیک شد.
چهره غرق آرایشش زیادی مضحک بود و لباسش که بیش از حد باز بود زیادی جلب توجه میکرد .
به عنوان یک همجنس از دیدن او با این لباس خجالت کشیدم و عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود.
وقتی به ما رسید همانند حیوان زیبایی به نام میمون از درختی به نام ساسان آویزان شد و گفت:
_ساسان جونم معرفی نمیکنی؟
ساسان که نگاه متعجب من را شکار کرده بود او را کمی از خودش دور کرد و گفت:
_رهام رو که میشناسی و این خانم زیبا هم خواهرشون روژان خانم هستند.
رهام در حالی که دستم را گرفته بود گفت:
_سلام پری .میبینم تو هم که اینجایی .فکرمیکردم الان باید شیفت شب باشی
پری خندید و گفت:
_مگه میشد گودبای پارتی ساسان رو از دست بدم.هنوز عشقم نرفته دلم براش تنگ شده
در حالی که دلم میخواست بخاطر لحن لوس پری زیر خنده بزنم رویم را از او برگرداندم تا نزنم زیر خنده.
رهام که متوجه حالم شده بود آهسته در گوشم گفت:
_نترکی بمونی رو دستم
با تمام شدن حرفش بلند خندیدم که رهام را هم به خنده انداخت,دستم را فشرد و اهسته گفت:
_ کوفت.جمع کن خودتو
پری با حرص گفت:
_روژان جون چیز خنده داری دیدی
_نه عزیزم رهام یه جک بامزه گفت خندیدم .
پری رو به ساسان کرد و گفت:
_عشقم نمیای بریم برقصیم
ساسان نگاهی به من انداخت و با حرص گفت:
_تو برو راحت باش.درضمن من عشقت نیستم چندبار بگم.
پری که مشخص بود از لحن عصبانی ساسان ناراحت شده و دنبال کسی میگردد تا ناراحتی اش را برسر او خالی کند ,دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد و گفت:
_چرا شالت رو در نمیاری عزیزم.نترس کسی اینجا به بچه ها نگاه نمیکنه.
_من بچه نیستم شما زیادی بزرگی مادربزرگ!!
_از طرز لباس پوشیدنت مشخصه.رهام جون !خواهرت زیادی ذهنش بسته است بهتر نبود با یک پارتنر دیگه میومدی تا آبروت رو نبره.
در حالی که بخاطر تمسخرش ناراحت شده بودم نگاهم به دست های مشت شده رهام و اخم های درهم ساسان افتاد.
رهام در حالی که سعی میکرد صدایش رابالا نبرد به او گفت:
_مواظب حرف زدنت باش پری.روژان خط قرمزمنه.کاری نکن یه جوری رسوات کنم که تو روت تفم نندازند.
پری با حرص نگاهی به ساسان کرد و گفت:
_تو چرا هیچی نمیگی .نمیبینی دوستت چطوری بامن حرف میزنه
ساسان در حالی که ما رو ترک میکرد گفت :
_حرف حق تلخه
پری درحالی که بانفرت به من نگاه میکرد از ما جدا شد و رفت.
سرم را روی بازوی رهام گذاشتم و گفتم:
_روهی جون میدونستی عاشقتم
_کوفت روهی.وظیفته عزیزم
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
_بی لیاقت .حرفمو پس میگیرم اخه کی عاشق تویه اورانگوتان میشه.
خندید و گفت:
_خواهر دیوونه خودم!!!
به جمعیت نگاه کردم که با صدای بلند آهنگ درحال رقصیدن بودند
.دیگر مثل گذشته از شنیدن صدای آهنگ ذوق نمیکردم و دلم نمیخواست با انها همراه شوم .
حس میکردم حال خوش آنها موقتی است و بعد از پایان این جشن دوباره غم ها به دلشان سرازیر میشود و من عجیب دلم یک شادی و نشاط دائم میخواست.
دوباره به یاد استاد شمس افتادم ,از وقتی با او آشنا شدم معنی واقعی آرامش را شناختم .
عجیب دلم میخواست با او صحبت کنم و بفهمم چرا انقدر احساس خلاء و پوچی میکنم .
رهام به من نگاهی کرد و گفت:
_آبجی کوچیکه میای بریم پیش بچه ها,صدام میکنند؟؟
_نه تو برو منم میرم تو حیاط میخوام به کسی زنگ بزنم.
_باشه عزیزم .مواظب خودت باش زیاد از دراصلی دور نشو .
_چشم...
&ادامه دارد...
https://chat.whatsapp.com/LPraNPoXPtiJBv9R82V7Yj
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سیزدهم
رهام که رفت من هم به بیرون رفتم و در حالی که به آسمان نگاه میکردم شماره ستاد شمس را گرفتم.
وقتی تماس برقرارشد دلهره پیدا کردم .نمیدانستم کارم درست است یا نه؟با صدای استاد شمس به خودم آمدم و گفتم:
_الو
_بفرمایید
_سلام استاد
_سلام شما
_ادیب هستم
_خوب هستید خانم ادیب
_ممنونم استاد شما خوب هستید ببخشید بد موقع تماس گرفتم
_نه خواهش میکنم .بفرمایید در خدمتم
_راستش....نمیدونم چطوری بگم
هرجور راحتید بگید
_خب راستش بخاطر شما زندگیم خیلی بهم ریخته
_بخاطر من؟؟؟
_اره یعنی نه بخاطر شخص شما نه بخاطر حرفهای شما
_چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته؟
_میدونید دیگه هیچی مثل قبلا نیست .کارهایی که قبلا دوست داشتم الان واسم دوست داشتنی نیست.
_میتونم بپرسم چه کارهایی؟
با باز شدن در اصلی به پشت سرم نگاه کردم .
پسر جوانی که حالت طبیعی نداشت و مشخص بود بیش از حد نوشیدنی خورده در حالی که حرفهایش را میکشید گفت :
_وای خوشگلم تو اینجا چیکارمیکنی
انگار قلبم دیگر نمیزد, با چشمانی ترسیده به او نگاه میکردم که دوباره گفت:
_عزیزم چرا ترسیدی بیا بریم باهم برقصیم
اولین قدم را که به سمتم برداشت از شوک خارج شدم وعقب تر رفتم و گفتم:
_اشتباه گرفتی اقا برو مزاحمم نشو
_نه عزیزم مگه میشه عشقمو نشناسم.
دوباره به سمتم آمد که عقب تر رفتم و پا به فرار گذاشتم و به پشت ویلا دویدم
صدای استادشمس از پشت خط می آمد که مرا صدا میزد
_خانم ادیب.خانم ادیب حالتون خوبه؟
به تاریکترین قسمت حیاط پناه بردم هنوز صدای پاهای او را میشنیدم که دنبالم میگشت.
در حالی که بغض کرده بودم گوشی را بالا آوردم و به استاد گفتم :
_من ....من خوبم
_اتفاقی افتاده؟
در حالی که به گریه افتاده بودم گفتم: ببخشید و تماس را قطع کردم .
با ترس به اطرافم نگاه میکردم هنوز صدای پایش می آمد .
شماره رهام را گرفتم تا نجاتم بدهد .
چندبار تماس گرفتم ولی جواب نمیداد برای بار آخر تماس گرفتم این بار تماس برقرارشد.
با گریه گفتم:
_رهام
صدای دختری به گوشم رسید که گفت:
_عزیزم .رهام رفته و گوشیش رو اینجا جا گذاشته!!!
در حالی که شوکه شده بودم گفتم:
_چیییی؟بدون من کجا رفته؟؟؟
_عزیزم با دوست دخترش رفت .حتما مزاحم نمیخواسته.
در حالی که گریه میکردم تماس را قطع کردم و باخودم گفتم:
_خدایا حالا چه غلطی کنم ؟یعنی رهام انقدر نامرده که خواهرش رو بین این همه پسر رها کنه و بره
شماره ساسان را گرفتم تا شاید او بتواند کمکم کند ولی اوهم جواب نمیداد.نا امید به درخت کنارم تکیه زدم و در حالی که گریه میکردم گفتم :
_خدایا نجاتم بده .قول میدم دیگه پامو تو این مهمونی ها نزارم.
در حال التماس به خدا بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.
با فکر اینکه رهام منو فراموش نکرده بدون توجه به شماره تماس را برقرارکردم و گفتم:
_داداشی من خیلی میترسم تو رو خدا بیا کمکم .
_خانم ادیب!!
با شنیدن صدای استاد شمس گفتم:
_ببخشید فکرکردم داداشمه
_خانم ادیب حالتون خوبه؟چرا گریه میکنید؟میشه بگید کجایید؟
در حالی که گریه ام شدت گرفته بود گفتم:
_با داداشم اومدم مهمونی ولی اون منو فراموش کرده و گذاشته رفته
با تعجب گفت:
_فراموش کرده .یعنی چی فراموش کرده
_نمیدونم وقتی...
با شنیدن صدای پسری که دنبالم میگشت و میگفت:
_عزیزم من دیگه واقعا دارم عصبانی میشما کجا قایم شدی ؟؟؟
هینی کشیدم و سعی کردم خودم را بیشتر از دیدش مخفی کنم .دوباره صدای استاد شمس اومد که گفت:
_خانم ادیب
در حالی که دست خودم نبود و بیش از حد ترسیده بودم گفتم:
_اون داره میاد سمتم .من میترسم .
_خانم ادیب کی داره میاد سمتتون ؟مگه کجایید شما؟؟
_همون پسره که میخواست دستمو بگیره
با گریه گفتم:
_من فرار کردم ته این باغ مخفی شدم .ولی اون داره میاد! صدای پاش رو میشنوم.
استادشمس با صدایی که کمی عصبانیت چاشنی آن بود گفت:
_خانم ادیب فقط بگو ادرس کجاست ؟خودم میام دنبالتون!!
_نمیدونم.
_یعنی چیییی نمیدونم؟
دوباره صدای گریه ام بلند شد .استاد شمس که کلافه شده بود گفت:
_خانم ادیب انقدر گریه نکنید گوش کنید ببینید چی میگم. میتونید لوکیشن بفرستید واسم؟
_بله
_خوبه.اول لوکیشن بفرستید واسم .دوم تماس رو قطع نکنید و به جای گریه کردن کمی ذکر بگید تا آروم بشید .من سریع میام
-ذکری بلد نیستم
؟باشه من میگم شما تکرار کن
_باشه
_الا بذکر الله تطمئن القلوب
_حالا تا شما این ذکر رو تو دلتون تکرار کنید من خودمو رسوندم .
_باشه
_خب آدرس رو دیدم الان تو راهم تا بیست دقیقه دیگه اونجام..
ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهاردهم
چشمانم رابستم و شروع کردم به ذکر گفتن .
دلم آرام گرفته بود حالا مطمئن بودم استاد شمس نجاتم میدهد و من دیگر غلط اضافه میکنم که وارد چنین مهمانی هایی شوم.
دقایقی که گذشت صدای استاد شمس دوباره به گوشم رسید:
_الو خانم ادیب حالتون خوبه؟
_بله ...بله خوبم
_من رسیدم تو کوچه میتونید بیاید بیرون؟
_این پسره هنوز اینجاست .میترسم بیام بیرون
_خیلی خب من میام داخل فقط بگید کجا هستید؟
_باشه,من پشت ویلا هستم .
از خجالت روبه روشدن با استاد شمس دوباره اشکم جاری شد .
کمی که گذشت متوجه شدم کسی به این سمت می آید.
ترس به دلم سرازیر شد که نکند دوباره همان پسر باشد ولی با نزدیک شدنش به من و وقتی مقابلم زانو زد ترس جایش را به خجالت و شرمندگی داد .
با صدایش به خودم آمدم:
_خانم ادیب
_سلام
_علیک سلام.شما اینجا چیکارمیکنید ؟اینجا جای مناسبی واسه یه دخترخانمه؟
_ببخشید به زحمتتون انداختم و مزاحمتون شدم
_من گفتم مزاحمید؟ بلندشید بریم.
وقتی ایستادم تازه به یاد آوردم که کت و شلوار به تن دارم .برای من پوشش زیاد مهم نبود ولی از اینکه استادشمس درموردم فکر بدی کند ناراحت بودم.استاد شمس بدون اینکه به لباسم دقتی کنی نگاه گرفت و کمی جلوتر از من به راه افتاد و من همچون جوجه اردکی پشت سرش به راه افتادم.
استادشمس در عقب را برایم باز کرد تا سوارشوم و سپس خودش هم سوار ماشین شد و به راه افتاد.کمی که گذشت گفت:
_خانم ادیب آدرستون رو بفرمایید
_فرمانیه خ نارنجستان هفتم
_خانم ادیب شما همیشه به این جور مهمونیا میاید؟
_بعضی وقتها ولی همیشه با داداشم میام
_من نمیدونم داداشتون با چه تفکری شما رو به این جشن ها میبره ولی شما خودتون باید بدونید این جور مهمونیا که هرکی به هرکیه مناسب یه دخترخانم نیست.اگه اتفاقی..
کلافه دستش را به موهایش کشید و زیر لب لا اله الا الله گفت.در حالی که شرمنده شده بودم ,گفتم:
_بله حق با شماست.
_حالا میگید چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته
از اینکه به یاد داشت من برای چه با او تماس گرفتم خوش حال بودم گفتم:
_قبلا از رفتن به این مهمونی ها از شنیدن آهنگ های شاد .از رقصیدن تو این جمعها خیلی خوشم میومد و تا اخر مهمونی خسته نمیشدم ولی امشب همه چیز فرق کرده بود .وقتی به دختر و پسرایی که میرقصیدند نگاه میکردم احساس حماقت میکردم از اینکه منم قبلا مثل اینا بودم.دنبال یه نشاط واقعی میگردم.من قبلا اونجاها یه نشاط موقت پیدامیکردم ولی الان اون نشاط رو نمیخوام.
الان احساس خلاء و پوچی میکنم .
الان نمیدونم دقیقا چی خوشحالم میکنه چی نه . الان احساس میکنم یه چیزی گم کردم که هرچی بیشتر میگردم کمتر پیداش میکنم .این اتفاقات از وقتی افتاده که با شماآشنا شدم و حرفاتون رو شنیدم
_حالا این خوبه یا بد؟
_این که با شما آشنا شدم؟
در حالی که از گیجی من خنده اش گرفته بود گفت: _اینکه حرفهام باعث شده یه سری رفتارها و خوشی های کاذب دیگه براتون جذاب نباشه
_واقعا نمیدونم .فقط میدونم الان خیلی بیشتر از قبل میخوام که امام زمان عج رو بشناسم
_خب این خیلی خوبه.من مطمئنم که شما میتونید به آرامش برسید
_امیدوارم...
ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پانزدهم
دیگر حرفی بینمان رد وبدل نشد .وقتی وارد کوچه شد با دست خانه را نشانش دادم و او جلو در نگه داشت و گفت:
_خانم ادیب میتونم یه خواهش کنم ازتون
_خواهش میکنم ,بفرمایید
_قصد دخالت تو زندگی شخصیتون رو ندارم ولی میدونم شاید پررویی باشه ولی میخوام ازتون خواهش کنم لطفا به هیچ وجه دیگه تو چنین جشن هایی شرکت نکنید .بین یک مشت آدمی که چیزی جز خوشی براشون اهمیت نداره جای مناسبی برای دخترخانمی مثل شما نیست.نگذارید پاکی دلتون رو نابود کنند.
من خوشحالم که حرفام باعث شده تا شاید کمی از اون خوشی های پرگناه زده بشید.
_چشم استاد حتما
_درضمن من بیرون دانشگاه استادتون محسوب نمیشم کیان شمس هستم و ممنون میشم به فامیل صدا بزنید.
_چشم آقای شمس.
_چشمتون بی گناه
_بابت امشب ممنونم .خیلی به زحمت انداختمتون .معلوم نبود اگه شما نبودید چه....
_دیگه به امشب فکرنکنید .زحمتی نبود .خوشحالم که تونستم کمکتون کنم .
_بازم ممنون .بفرمایید خونه
_ممنونم.من اینجا می مونم تا تشریف ببرید داخل.بفرمایید دیر وقته
_شبتون بخیر.خدانگهدار
_شب خوش
وارد حیاط شدم و در را بستم و به ان تکیه دادم.
اشکهایم بی محابا بر روی گونه ام جاری شده بود.از دست روهام بسیار عصبانی بودم چطور توانسته بود مرا فراموش کند و پی خوشی خود برود.اگر کیان به دادم نمیرسید معلدم نبود الان در چه حالی بودم و سر از کجا درآورده بودم.در حالی که به زحمت خودم را به سمت داخل خانه میکشاندم با خودم گفتم کی استاد شمس برایت شد کیان!!شاید از وقتی که روبه رویم نشست و حالم را پرسید و تنها رهایم نکرد.باورش سخت بود ولی او کاری با دلم کرده بود که به چشمم یک تکیه گاه محکم و مهربان آمده بود و خیالم راحت بود تا وقتی دل در گرو او داشته باشم هیچ کس نمیتواند آزارم بدهد.در حالی که از تصور بودن کیان در زندگیم غرق خوشی بودم .به داخل خانه رفتم .همه برقهای سالن خاموش بود و این نوید از خواب بودن اهالی خانه میداد.
باید رهام را میدیدم و همه عصبانیتم را برسرش خالی میکردم.
وقتی با عصبانیت در اتاق را باز کردم و او را ندیدم اه از نهادم بلند شد.
به سمت اتاق خودم رفتم و جسم خسته ام را روی تخت انداختم .گوشی تلفنم را جلو چشمانم گرفتم و تازه متوجه خاموش شدنش شدم.
با عجله او را به شارژ زدم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم بخاطر بی مسئولیتی او مجبور شدم مزاحم استادم شوم و با او به خانه بیایم.
کمی که گذشت گوشی را روشن کردم و با ده ها تماس بی پاسخ از روهام و ساسان مواجه شدم .
میخواستم شماره روهام را بگیرم که گوشی در دستم لرزید با عجله تماس را برقرارکردم و صدای فریاد روهام به گوشم رسید که گفت:
_معلوم هست کدوم گوری هستی؟میدونی چندبار تماس گرفتم ؟روژاااان
_سلام
_سلام و درد .سلام و کوفت .کجا گذاشتی رفتی هااان
_سر من داد نزن .اینو من باید بپرسم نه تو
_من همون قبرستونی بودم که باهم رفته بودیم.میدونی چه حالی داشتم وقتی وجب به وجب اون خراب شده رو دنبالت گشتم
_تو هم میدونی من ته اون باغ از ترس اینکه به دست یکی از همجنسات که تا خرخره خورده بود و دنبالم میگشت ,نیفتم چقدر به خودم لرزیدم.من به تو زنگ زدم ولی یه دختری برداشت و گفت با دوست دخترت رفتی و گوشیتو جا گذاشتی
_معلوم هست چی میگی روژان .من لعنتی با تو به اون مهمونی رفتم .من غلط بکنم خواهرمو ول کنم و برم دنبال یک دختر هرجایی.
_من که علم و غیب نداشتم .ترسیده بودم حرفهای اون دختر رو باور کردم .به ساسان هم زنگ زدم ولی جواب نداد.
اون پسر داشت بهم نزدیک میشد ترسیده بودم وقتی استادم زنگ زد بهش گفتم .اومد نجاتم داد و منو رسوند خونه.
_روژانم ,خواهری میدونی مردم و زنده شدم تا تو زنگ زدی .میدونی چه حالی داشتم وقتی ندیدمت.خاک برسر من کنند که تو رو باخودم به این جهنم آورده بودم.من پدر اونی که بهت دروغ گفته رو درمیارم .یه کاری میکنم تا به غلط کردن بیفته
_چطوری میخوای پیداش کنی ؟من حالم خوبه پاشو بیا خونه
_فکرکنم یادت رفته که گوشی من همه تماس ها رو صبط میکنه.برو بخواب عزیزم .منم میام
_داداشی زودتر بیا دوست دارم مثل بچگی هامون تو اتاقم بمونی تا بخوابم
_چشم فدات شم .الان میام .فعلا
ادامه دارد...
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شانزدهم
تماس را قطع کردم و چشمانم را بستم .با یادآوری بودن کیان در کنارم حس خاصی به دلم سرازیر شد .
نیم ساعتی گذشته بود که در اتاقم باز شد و روهام در چارچوپ درنمایان شد .به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم .سرم را بوسید و گفت:
_خوبی فدات شم ؟خوبی خواهرکوچیکه
_حالا که تو اومدی خوبم و میخوام بخوابم .
لبخندی زد و پیشانیم را بوسید :
_برو رو تختت بخواب .
منم روی همین صندلی میشینم
_داداشی میشه کنارم روی تخت بشینی و بزاری دستت رو بگیرم .
_خیلی لوس شدیا
_خودم میدونم .
روهام کنارم نشست و دستم را گرفت.چشمانم را بستم و کم کم به دنیای بی خبری قدم گذاشتم .
با صدای اذان صبح از خواب پریدم .
بعد از وضو به نماز ایستادم آرامش وجودم را فرا گرفته بود .
بعد از نماز حسی در وجودم مرا به بیشتر دانستن سوق میداد.
در حالی که کتاب نگین آفرینش را برمیداشتم پشت میز تحریرم نشستم و شروع کردم به مطالعه .
دلم میخواست بیشتر بدانم و بیشتر امامم را بشناسم.
این میل دوستداشتنی و سرکش خواب را از چشمانم ربود و باعث شد تا وقت صبحانه غرق مطالعه باشم.
با صدای دراتاق به خودم آمدم .
روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
_اجازه هست آبجی کوچیکه؟
خندیدم و گفتم:
_تو که سرت الان تو اتاق منه .اون هیکل خوشتیپتو هم بیار داخل دیگه!
در حالی که میخندید داخل شد و گفت:
_حاضرجواب کی بودی تو ؟؟؟
_اوووم .فکرکنم داداشی روهی
_روهی و کوفت.پاشو بریم صبحونه بخوریم به تو مهربونی و حرف با محبت زدن نمیاد .راستی وسایلت که خونه ساسان مونده بود رو آوردم تو اتاقمه بعد برو بردار.
_ بریم که من خیلی گشنمه.از بعد نماز کتاب میخوندم گشنه شدم.
_حالا چه کتابی میخوندی ؟
با ذوق گفتم:
_وای داداش یه کتاب خیلی جذااااب .اسمش نگین آفرینش هستش
_از این کتاب عاشقانه هاست کلک؟؟
_نخیر در مورد امام زمان عج هستش .وااای روهام خیلی جالبه, دوست داری واست تعریف کنم؟
در حالی که دستم را میکشید گفت:
_ نخیر .هم تو میخونی کافیه .تو انتخاب کتاب هم سلیقه نداری بچه!!
_بچه خودتی.خیلی هم کتاب خوبیه .
_باشه بابا خوبه تو بخون .
دیگربه بحث کردن با او ادامه ندادم .
چون میدانستم روهام هم مثل چندماه پیش من درک نمیکند.
به سمت میز رفتیم وبرعکس همیشه پدر و مادرم هم حضور داشتند .
شاید این از معدود روزهایی بود که همه دور یک میز جمع میشدیم و صبحانه میخوردیم.
با لبخند به جمع چهارنفره مان نگاه کردم .
پدرم لبخندی زد و گفت:
_عشق باباچطوره؟
_عالیم باباجونم
_خداروشکر عزیزدلم
روهام رو به مامان گفت:
_مامان خانم ,منو از سر راه پیداکردین ؟دیگه دارم احساس کمبود محبت میکنم!!!
بابا لحن لاتی به خود گرفت و گفت:
_اره با ,خودم تو رو از تو جوب جُستم.
پقی زدم زیر خنده که باعث خنده مامان و بابا شد.رهام گفت:
_هرهرهرنمکدون.چه خوشش هم اومده
مامان با لبخند گفت:
_تو عشق مامانتی عزیزم حتی اگه سرراهی باشی.
رهام در حالی که میخندید گفت:
_قانع شدم مامان .ممنون از توضیحاتتون
بابا فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:
_آقای رهام خان ادیب ,احیانا شما امروز تو اون شرکت جلسه با مهندس نعمانی نداشتی؟
روهام که با یادآوری پدر دستپاچه شده بود گفت:
_ای وااای دیرم شد.خب پدر من چرا زودتر نمیگی !!!
_ببخشید که وظیفه خودته یادت بمونه.پسر مسئولیت پذیر مامانت
رهام خندید و گفت:
_من برم باباجون یکی طلبتون.
با رفتن رهام من هم بعد از خوردن چند لقمه صبحانه به اتاقم رفتم تا ادامه کتابم را بخوانم...
&ادامه دارد...
https://chat.whatsapp.com/CuyERwUI6AaH9ZI7jUiBdD
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفدهم
چند روزی بود که ذوق و شوق عجیبی وجودم را فرا گرفته بود .
دلم میخواست یک تغییر اساسی در خودم ایجاد کنم .
دیگر نمیخواستم مورد توجه کسی باشم .
دیگر دلم نمیخواست وقتی در خیابان قدم میزنم نگران متلک ها و توهین ها به خودم و شخصیتم باشم.
احساس میکردم من وجودی ام انقدر با ارزش است که نیازی به این همه خودنمایی وجود ندارد.
برای ایجاد تغییر اول باید خرید میکردم
با مهسا تماس گرفتم و قرارگذاشتم که عصر باهم به خرید برویم .
مشغول مرتب کردن اتاقم بودم که در اتاق به صدا درآمد و طبق معمول قبل اینکه اجازه بدهم .روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
_سلام مهمون نمیخوای؟
_علیک سلام.والا شما بیشتر صاحبخونه ای تا مهمون .
_آفرین عزیزم میخواستم ببینم میدونی من صاحبخونه ام یا نه؟
در حالی میخندیدم گفتم:
_کارم داشتی؟
_پ.ن.پ اومدم فقط خودتو ببینم
_بفرمایید امرتون؟
_غرض از مراحمت میخواستم بگم .ساسان امروز پرواز داره .تاکید کرده حتما با تو برم فرودگاه واسه خداحافظی
_مگه امروز میره
_بله دقیقا سه ساعت دیگه پرواز داره
_سه ساااعت!!!پاشو برو آماده شم دیر میشه بی خیال الدوله
خندید و گفت:
_چقدر هولی خواهر آروم آروم آماده شد.
وقتی از اتاق خارج شد سری برای بی خیالی اش تکان دادم و به سمت کمدم رفتم تا مانتویی انتخاب کنم.
هرچه بیشتر میگشتم کمتر مانتوی مناسب پیدا میکردم .دیگر مانتوهایم برایم زیبا نبود و با دیدن کوتاهی انها بیشتر حرص میخوردم.
بعد از کلی بد و بیراه گفتن به زمین و زمان بالاخره توانستم یک مانتو که بلندی اش تا روی زانو بود پیدا کنم و بپوشم.
برخلاف همیشه که موهایم را گیس میکردم و روی شانه ام می انداختم اینبار انها را کامل جمع کردم تا از زیر روسری ام بیرون نیاد و برخلاف همیشه که روسری را آزادانه روی سرم رها میکردم ,این بار روسری را طوری بستم که موهایم دیده نشود .
به تصویر ساده خودم درآینه نگاهی انداختم وباخود فکرکردم اگر مامانم مرا با این تیپ و بدون آرایش ببیند قطعا مورد سرزنش قرارمیگیرم .کیف مشکی کوچکم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
روهام که همزمان با من از اتاق خارج شده بود سوتی زد و گفت:
_این دختر زشت کیه دیگه ؟
_زشت خودتی بی ادبو
_اخه جوجه اردک یه نگاه به خودت انداختی
_بله و بسیار از تیپم راضیم دیگه دلم نمیخواد وقتی میام خیابون همه بهم نگاه کنند
_خوددانی ولی زیادی خودتو پیچوندی
_ناراحتی نمیام تنها برو
_بیا برو جوجه اردک زشت !چه نازی هم میکنه
بالاخره بعد از کلی کل کل کردن باهم به سمت فرودگاه به راه افتادیم.
دلم برای ساسان تنگ میشد او را بیشتر از روهام که نه ولی کمتر از او هم دوست نداشتم .ساسان خیلی از وقتها که در درس ها مشکل داشتم کمکم میکرد
گاهی که از رفتار پدر و مادرم خسته میشدم به او پناه میبردم و او با حرفهایش آرامم میکرد.
با رسیدن به فرودگاه از فکرخارج شدم و همراه با روهام به داخل سالن رفتیم و با چشم دنبال ساسان گشتم با اشاره روهام به سمتش رفتیم.
روهام زد روی شانه اش و گفت:
_سلام رفیق نمیه راه
_سلام رفیق نمیه راه که تویی مگه قرارنبود راهی بشی با هم بریم
_نشد دیگه داداش.
ساسان نگاهی به من کرد و گفت:
_سلام روژان جان
_سلام.
_این چه تیپیه واسه خودت درست کردی؟چرا انقدر گرفته ای عزیزم؟
_تیپم که به خودم مربوطه ولی دومی به تو مربوطه
_باشه در اولی دخالت نمیکنم ولی دومی چرا من مقصرم
در حالی که به چشمانش زل زده بودم گفتم:
_واسه اینکه داری میری دیگه .
با شنیدن صدای زنگ گوشی روهام به او نگاه کردم ببخشیدی گفت و از ما دور شد.ساسان در حالی که لبخند میزد گفت:
_الان واسه اینکه من دارم میرم ناراحتی و چشای خوشگلت اماده باریدنه
_اره.دلم برای داداشم تنگ میشه
_روهام که اینجاست چرا دلت براش تنگ میشه
_بدجنس نشو .منظورم خودتی .
_ولی من داداشت نیستم روژان جان
_همیشه واسه من داداش بودی.منو به عنوان خواهرت قبول نداری؟
_نه!
&ادامه دارد..
https://chat.whatsapp.com/CuyERwUI6AaH9ZI7jUiBdD