🕊#سیــره_شهدا
تصمیم گرفته بود توی جبهه دبیرستان راه بیندازد! میگفــت:
« امــروز بچـه ها دارن اینجا می جنگن و خون مــیدن، عــده ای بی تفاوت و اشراف زاده هم، توی شهرها عین خیالشون نیست! با خیال راحــت درس میخونن، فردا هم که جنگ تموم بشه، همه مسئولیــت های کلــیدی مملکت رو بدست میگیرن، این رزمنده ها هم میشن محافظ یا زیر دست اون ها! »
☑️وسعت دید عجیبی داشــت، برای رزمنده ها می سوخت.
یکی از روزها یک گوشه خلــوت نشسته بود، حال غریبـی داشت، تا آمدم حرف بزنم گفت:
« چیزی به شروع عملیات نمونده، بعد از عملیات هم دیگه منـو نمی بینی! کار من با دنیا تموم شده، کار دنیا هم با من تموم شده! نه من دیـگه با دنیا کار دارم، نه دنیا با مــن »
درست چند روز بعد از عملیات کربلای 5 خبر شهادتش در تمام شهر پیچید🌷🕊
#شهید_خلیل_مطهرنیا
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 🥀🕊
🕊#عاشقانهمذهبی♥️
موقع پرو لباس مجلسی بهم گفت:«هنوز نامحرمیم،تا بپسندی برمیگردم.»
رفت و با سینی آب هویج بستنی برگشت.برای همه خرید بود جز خودش! گفت میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است. ازش پرسیدم حالا چرا امروز ؟! گفت: می خواستم گره ای تو کارمون نیافته و راحت بهت برسم.
به نقل از همسر شهید
منبع📚:
کتاب سربلند(زندگینامه شهید محسن حججی)
#یادش_با_صلوات
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🥀🕊 🥀🕊
🔴اتوبوس آسمانی گردان بلال
🔹بهمن ماه سال ۱۳۶۴ فتح بزرگی در جبهه های نبرد بوقوع پیوست عملیات والفجر ۸ و عبور از اروند اوج اقتدار و توانایی رزمندگان اسلام رابه رخ استکبار جهانی کشاند و موج شادی کشور و دوست داران نظام جمهوری اسلامی را فرا گرفت.
🔹یگانهای لشکر حماسه ساز ۷ حضرت ولیعصر(عج) نیز همانند دیگر یگان ها در این عملیات خط شکنی کرده و حماسه ها آفریدند.
اما چند روزی از این پیروزی غرور آفرین نگذشته بود که دزفول غرق عزا گشت !
🔹 اتوبوس آسمانی که از منطقه بهمنشیر روستای ابوشانک با تعدادی از رزمندگان کادر گردان بلال عازم دزفول بود هدف راکت هواپیمای دشمن قرار گرفت و ۳۴ رزمنده دلیر و شجاع گردان بلال آسمانی شدند!
🌹شادی ارواح طیبه کلیه شهدا خاصه شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت #کلام_شهدا #خاطرات #عکس
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#برشی_از_کتاب
😍 خاطره «زیارت عاشورا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷
✍️یک روز بی مقدمه پرسید:صدفی!می خوای عاقبت به خیر بشی؟
فوری جواب دادم:معلومه حاجی!چرا نخوام.انگار که بخواهد یک گنج را دو دستی بگذارد توی بغلم،با اشتیاق گفت:زیارت عاشورا بخون.من از زیارت عاشورا خیلی چیزا گرفتم.اگه می تونی،هر روز بخون؛نمی تونی،هفته ای یه بار بخون؛نمی تونی،ماهی یه بار بخون.
حاجی!من مداحم،زیاد زیارت عاشورا می خونم.
دستی روی شانه ام زد:نه اونا که برای مردم می خونی،تنهایی بشین توی خلوت برای خودت بخون.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب#سلیمانی_عزیز۲
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت #کلام_شهدا #خاطرات #عکس
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت41
#اسپاکو
داشتي به كشتن ميداديمون!
ميدونستم خان سالهاست كه با ستار خان مشكل داره اما هيچ كس دليل كينه ي اين دو طايفه رو
نميدونست.
هوا رو به تاريكي مي رفت كه به روستا رسيديم.
مردي اومد جلو و چيزي در گوش گرشا گفت.
آروم به دنبال مرد راه افتادم. كوچه اي رو رد كرد و كنار دري فلزي ايستاد. بعد از چند دقيقه دردنبال اون مرد برو.
باز شد.
ماشين و وارد حياط كردم. دور تا دور حياط رو شمشاد هاي بلند و بيدهاي تنومند گرفته بود.
زمين سنگفرش بود و چراغ هاي پايه كوتاه هر چند متر باعث روشني حياط سرسبز شده بود.
-همراه من بيايد آقا.
دنبالش راه افتاديم. چند پله رو بالا رفت و در و باز كرد كه گرشا رو به روم قرار گرفت.
تو همينجا ميموني.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت42
#اسپاکو
سرش رو توي صورتم آورد.
-و يادت نره كه تو امشب هيچي نديدي! نميخواي كه از كار بيكار شي!
با سر حرفش رو تأييد كردم.
وارد ساختمون شد.
با باز شدن در هجومي از بوي ادكلن زنونه و مردونه و صداي موزيك بيرون آفرين.
اومد.
همه در حال بگو بخند بودن.
گوشه ي پله هاي ساختمون نشستم.
اين اينجا چيكار داشت؟! چطور آشنا شده بود؟
ميدونستم خونه ي خان اينجا نيست اما اينجا كجا
بود؟
از نشستن زياد حوصله ام داشت سر مي رفت. از جام بلند شدم و دوري تو حياط زدم. نگاهم به
پنجره ي بزرگ ساختمون افتاد.
نگاهي به اطراف انداختم و آروم سمت پنجره رفتم. لعنتي بلند بود و ديد نداشت!
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت43
#اسپاکو
با ديدن شمشادي نزديك پنجره، خوشحال از تنه اش بالا رفتم. پرده كمي كنار رفته بود و به داخل
سالن ديد داشت.
سرم رو به پنجره چسبوندم تا داخل رو كامل ببينم. تعدادي وسط در حال رقص بودن و عده اي
نشسته بودن.
نگاهم به گرشا افتاد.
روي مبلي نشسته بود و يه دختر نيمه برهنه روي پاهاش و يكي هم كنارش
نشسته بودن.
ليواني دستش بود. مردي كت و شلواري اومد سمتش و چيزي بهش گفت كه باعث خنده اش شد
و دستش سمت بدن برهنه ي دختر روي پاش رفت.
پس پسر خان اينجا براي خوشگذروني اومده بود!
شنيده بودم مردم روستاي ستارخان بيش از حد آزاد و بي بند و بار هستن اما تا حالا به چشم
نديده بودم.
يك ساعتي گذشت و نور چراغها كم شد و كم كم همه به جون هم افتادن. تا حالا پارتي اين مدلي
نديده بودم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت44
#اسپاکو
با ديدن چاقوي كوچك توي دست گرشا تعجب كردم.
چاقو رو بالاي سينه ي دختره گذاشت و
برش كوچيكي زد.
با ديدن خون، زبونش رو روش كشيد. از ديدن اين صحنه حالت تهوع بهم دست داد و كمي
ترسيدم.
چون آدمهاي داخل بيشتر به حيوانات درنده شبيه بودن تا انسان!
از درخت پايين اومدم و به جاي قبليم برگشتم اما صحنه هاي جلوي چشمهام هر لحظه پررنگ تر
مي شدن.
نميدونم چقدر گذشته بود كه در باز شد. سريع بلند شدم.
مردي زير بازوي گرشا رو گرفته بود. مست بود!
-بيا ببريمش تو ماشين.
زير بازوش رو گرفتم و به سختي تا در ماشين بردمش. گذاشتم تو ماشين و در و بستم.
چرخيدم كه سينه به سينه ي كسي شدم. سرم رو بالا آوردم. چقدر چهره اش آشنا بود ...
كجا
ديده بودمش؟!
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت45
#اسپاکو
حواست باشه امشب رو كامل از ذهنت بيرون مي كني، فهميدي؟
باورم نمي شد ... اين همون مردي بود كه اون شب تو پارتي اي كه با هاوير رفته بودم ديدمش!
اون اينجا چيكار مي كرد؟
اگر من رو مي شناخت چي؟
سري تكون دادم و سريع سوار شدم.
قلبم با ترس به سينه ام مي كوبيد.
نيم نگاهي به گرشا انداختم. انقدر خورده بود كه هيچي حاليش نبود.
با چند تا بوق در عمارت باز شد. وارد حياط شدم. حيدر اومد جلو.
-بيا كمك ... آقا مسته!
حيدر سريع اومد جلو. معلوم بود همه خوابن چون عمارت توي سكوت فرو رفته بود.
با كمك حيدر پله ها رو بالا رفتيم. در اتاق رو باز كردم. حيدر كمر راست كرد.
:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت46
#اسپاکو
به سختي سمت تخت كشيدمش و روش انداختمش.
اومدم كمر راست كنم كه مچ دستم رو بقيه اش رو خودت ببر؛ كمرم گرفت
گرفت. پرت شدم روش
دستم و روي سينه اش گذاشتم تا ازش فاصله بگيرم.
زير لب چيزي گفت و دوباره بيهوش شد.
لحاف و روش كشيدم.
كمرم درد گرفته بود.
از اتاق بيرون اومدم. راهروي كوچيكي بود كه بعدش به پله هاي طبقه ي
بالا متصل مي شد.
هنوز پام و روي تولين پله نذاشته بودم كه دستم كشيده شد. پرت شدم تو يكي از اتاقها.
تا اومدم جيغ بزنم دستي روي دهنم گذاشته شد. اتاق نيمه تاريك بود. به ديوار سرد اتاق
چسبونده شدم.
چشمهام از ترس دو دو مي زد. صداش كنار گوشم بلند شد.
-نگو كه فراموشم كردي!
مگه مي شد اين صدا رو فراموش كنم؟ تنها مردي كه فهميده بود من دخترم!
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗