آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت42
#اسپاکو
سرش رو توي صورتم آورد.
-و يادت نره كه تو امشب هيچي نديدي! نميخواي كه از كار بيكار شي!
با سر حرفش رو تأييد كردم.
وارد ساختمون شد.
با باز شدن در هجومي از بوي ادكلن زنونه و مردونه و صداي موزيك بيرون آفرين.
اومد.
همه در حال بگو بخند بودن.
گوشه ي پله هاي ساختمون نشستم.
اين اينجا چيكار داشت؟! چطور آشنا شده بود؟
ميدونستم خونه ي خان اينجا نيست اما اينجا كجا
بود؟
از نشستن زياد حوصله ام داشت سر مي رفت. از جام بلند شدم و دوري تو حياط زدم. نگاهم به
پنجره ي بزرگ ساختمون افتاد.
نگاهي به اطراف انداختم و آروم سمت پنجره رفتم. لعنتي بلند بود و ديد نداشت!
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت43
#اسپاکو
با ديدن شمشادي نزديك پنجره، خوشحال از تنه اش بالا رفتم. پرده كمي كنار رفته بود و به داخل
سالن ديد داشت.
سرم رو به پنجره چسبوندم تا داخل رو كامل ببينم. تعدادي وسط در حال رقص بودن و عده اي
نشسته بودن.
نگاهم به گرشا افتاد.
روي مبلي نشسته بود و يه دختر نيمه برهنه روي پاهاش و يكي هم كنارش
نشسته بودن.
ليواني دستش بود. مردي كت و شلواري اومد سمتش و چيزي بهش گفت كه باعث خنده اش شد
و دستش سمت بدن برهنه ي دختر روي پاش رفت.
پس پسر خان اينجا براي خوشگذروني اومده بود!
شنيده بودم مردم روستاي ستارخان بيش از حد آزاد و بي بند و بار هستن اما تا حالا به چشم
نديده بودم.
يك ساعتي گذشت و نور چراغها كم شد و كم كم همه به جون هم افتادن. تا حالا پارتي اين مدلي
نديده بودم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت44
#اسپاکو
با ديدن چاقوي كوچك توي دست گرشا تعجب كردم.
چاقو رو بالاي سينه ي دختره گذاشت و
برش كوچيكي زد.
با ديدن خون، زبونش رو روش كشيد. از ديدن اين صحنه حالت تهوع بهم دست داد و كمي
ترسيدم.
چون آدمهاي داخل بيشتر به حيوانات درنده شبيه بودن تا انسان!
از درخت پايين اومدم و به جاي قبليم برگشتم اما صحنه هاي جلوي چشمهام هر لحظه پررنگ تر
مي شدن.
نميدونم چقدر گذشته بود كه در باز شد. سريع بلند شدم.
مردي زير بازوي گرشا رو گرفته بود. مست بود!
-بيا ببريمش تو ماشين.
زير بازوش رو گرفتم و به سختي تا در ماشين بردمش. گذاشتم تو ماشين و در و بستم.
چرخيدم كه سينه به سينه ي كسي شدم. سرم رو بالا آوردم. چقدر چهره اش آشنا بود ...
كجا
ديده بودمش؟!
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت45
#اسپاکو
حواست باشه امشب رو كامل از ذهنت بيرون مي كني، فهميدي؟
باورم نمي شد ... اين همون مردي بود كه اون شب تو پارتي اي كه با هاوير رفته بودم ديدمش!
اون اينجا چيكار مي كرد؟
اگر من رو مي شناخت چي؟
سري تكون دادم و سريع سوار شدم.
قلبم با ترس به سينه ام مي كوبيد.
نيم نگاهي به گرشا انداختم. انقدر خورده بود كه هيچي حاليش نبود.
با چند تا بوق در عمارت باز شد. وارد حياط شدم. حيدر اومد جلو.
-بيا كمك ... آقا مسته!
حيدر سريع اومد جلو. معلوم بود همه خوابن چون عمارت توي سكوت فرو رفته بود.
با كمك حيدر پله ها رو بالا رفتيم. در اتاق رو باز كردم. حيدر كمر راست كرد.
:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت46
#اسپاکو
به سختي سمت تخت كشيدمش و روش انداختمش.
اومدم كمر راست كنم كه مچ دستم رو بقيه اش رو خودت ببر؛ كمرم گرفت
گرفت. پرت شدم روش
دستم و روي سينه اش گذاشتم تا ازش فاصله بگيرم.
زير لب چيزي گفت و دوباره بيهوش شد.
لحاف و روش كشيدم.
كمرم درد گرفته بود.
از اتاق بيرون اومدم. راهروي كوچيكي بود كه بعدش به پله هاي طبقه ي
بالا متصل مي شد.
هنوز پام و روي تولين پله نذاشته بودم كه دستم كشيده شد. پرت شدم تو يكي از اتاقها.
تا اومدم جيغ بزنم دستي روي دهنم گذاشته شد. اتاق نيمه تاريك بود. به ديوار سرد اتاق
چسبونده شدم.
چشمهام از ترس دو دو مي زد. صداش كنار گوشم بلند شد.
-نگو كه فراموشم كردي!
مگه مي شد اين صدا رو فراموش كنم؟ تنها مردي كه فهميده بود من دخترم!
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت47
#اسپاکو
دستمو از رو دهنت بر ميدارم، صدات در بياد به ضرر خودت تموم ميشه ... ميدوني كه؟
سري تكون دادم.
دستش رو دو طرفم روي ديوار گذاشت.
تو تاريكي اتاق فقط سايه اش مشخص بود.
-چي ميخواي ازم؟
سرش رو آورد جلو.
-بايد فكر كنم ... آ
ها، فكر نمي كني اگر خان بفهمه از دستورش سرپيچي كردي و به اون
روستاي ممنوعه رفتي، حكمت مرگه؟!
دستش اومد سمت صورتم و نرمي لاله ي گوشم رو توي دستش گرفت.
سرم رو عقب كشيدم كه از چي داري حرف ميزني؟ من نمي فهمم!
محكم تر گرفت.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت48
#اسپاکو
آ ... درسته دختر زرنگي هستي اما نه در برابر من!
-دست از سرم بردار.
-دستم روي سرت نيست! ... بهتره حواست رو جمع كني. اينو براي خودت ميگم.
ازم فاصله گرفت.
نفسم رو سنگين بيرون دادم و سريع از اتاق بيرون اومدم.
داغي دستش رو هنوز روي گوشم ميتوني بري.
احساس مي كردم.
يك ماهي از اومدن گرشا، پسر خان، مي گذشت و بعد از اون شب ديگه اون مرد نفرت انگيز رو
نديده بودم.
فصل جمع آوري شاليزار بود.
هر سال اول جمع آوري شاليزار جشني توي روستا برگزار مي شد و خان هاي اطراف هم دعوت
مي شدن.
هر سال خان، ستار خان رو بخاطر سياستش كه به خان هاي اطراف ثابت كنه هيچ دشمني نداره،
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت49
#اسپاکو
دعوت مي كرد.
همه در تكاپوي مراسم بودن.
دخترها لباس هاي پولك دوزي شده شون رو آماده مي كردن و
پسرها بهترين لباسهاي محليشون رو.
چون توي اون شب اگر پسري از دختري خوشش مي اومد و جواب دختر مثبت بود،
خان عروسي
اون دو تا رو به عهده مي گرفت.
مادر در حال دوخت لباس پسرانه اي بود كه بتونم توي اون شب بپوشم.
با صداي ماشين كه پشت در حياط خاموش شد تعجب كردم چون كسي به خونه ي ما نمي اومد!
با صداي بلند شدن در حياط، مادر دست از دوختن كشيد.
-كيه؟!
شونه اي بالا دادم و خواستم برم كه مادر جلوم رو گرفت.
تو صبر كن بذار من ميرم.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت50
#اسپاکو
به سمت حياط رفت. پرده رو كنار زدم. در حياط باز شد. لحظه اي نگذشته بود كه دائي و زندائي
همراه هاوير وارد حياط شدن.
باورم نمي شد. سريع از خونه بيرون اومدم. هاوير مثل يوزپلنگ پريد بغلم.
-چه بي خبر اومدين!! اصلاً چي شد كه اومدين؟؟
هاوير سري تكون داد.
-قصه اش مفصله!
با دائي و زندائي روبوسي كردم. همه وارد خونه شديم. كنار هاوير نشستم.
-حالا بگو.
-تهران حوصله ام سر رفته بود. اونقدر تو گوش بابا خوندم تا قبول كرد بيايم اينجا. وااي اسپاكو،
چقدر اين ده كوره قشنگه!!
مادر و دائي از خاطرات گذشتشون مي گفتن. از اينكه پدرشون رئيس كولي ها بود.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗