eitaa logo
یگانه
41.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
939 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دو نهال بارور در باغ دین روئیده شد 🌺یاس هاى آسمانى در زمین روئیده شد 🌺نخل حق در سرزمین مشرکین روئیده شد 🌸لاله در باغ دل اهل یقین روئیده شد 🌺میلاد پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله ) و امام جعفر صادق(علیه السلام ) مــــبــــارکـــــ بـــــاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 عقب رفت و من با هر سختی که بود روسری و مانتو و چادرم را در آوردم و سمت اتاق خواب رفتم. با آنکه تا آن لحظه از درد دستم گریسته بودم ، از آن لحظه تا نیم ساعت بعد ، برای دل شکسته ام گریستم. نفهمیدم کی خوابم برد و خوابیدم. اما هیچ کس نفهمید آنشب چه حال بدی دارم. تازه عروسی بودم که همسرم مرا نمی خواست.... تهدیدم کرد.... دستم را چنان فشرد و کشید که در رفت! و هنوز نه برادرم ... نه پدر و مادرم ... هیچ کس خبر نداشت! گفتنی نبود که از آنشب دلم چقدر از مسیحا گرفت. صبح روز بعد اما کارم سخت تر بود. یک دست در آتل .... نه موهایم را می توانستم راحت شانه کنم و نه می توانستم راحت لباس عوض کنم. دست و صورتم را شستم و موهایم را که نتوانسته بودم با یک دست ، به خوبی جمع کنم با گلسر ... ناچار رها کردم تا آویز باشد. از اتاق بیرون زدم و دیدم که مسیحا بیدار است. چای و صبحانه آماده است و پشت میز صبحانه می خورد . من هم نشستم پشت میز که نگاهم کرد و به کنایه ی سکوتم گفت: _علیک سلام.... و من حتی جوابش را ندادم که عصبی آهسته گفت: _ببین خدا رو شکر که تو رو برای زندگی مشترک با این اخلاق گندت نخواستم....اما اگه همخونه هم بخوای باشی واسه من اخم و تخم نکن که بد میبینی. و من از این تهدیدش سرریز شدم باز . با عصبانیتی که داشت ختم به اشک می شد گفتم: _دیگه چقدر بد میبینم؟!...از این بدتر ؟! و دستم را با همان آتل بالا آوردم و ادامه دادم: _الان پس فردا دعوتی مادر شماست... مثلا تازه عروسم... نمی‌گن چرا دستم تو آتله؟!... جواب پدر و مادرم رو چی بدم ؟! نگاهم کرد و بعد از مکثی ، لقمه ی میان دستش را با خونسردی سمتم گرفت. _بیا... صبحونه ات رو بخور... به همه میگم خوردی زمین... و این حرفش مرا بیشتر آتش زد. اشکانم پشت سر هم جاری شد. _پس قراره هر شب بزنی دست و پامو بشکنی و بعد به همه بگی خوردم زمین؟!... سیلی که زدی تو صورتم چی؟!...اگه پای چشمم کبود می شد می خواستی بگی در کابینت خورده تو صورتم؟! با تامل نگاهم کرد. تا جایی که لقمه ی در دهانش هم کنج لپش ماند اما چند ثانیه بعد ، لقمه را جوید و جوابم را داد: _خیلی حرف می زنی....صبحونتو بخور... فعلا تو شدی بلای زندگیم ... دنبال به راهی ام که از شرت خلاص شم... تا اون موقع تو فقط لال باش که نزنم شَت و پَتِت کنم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد نبی اکرم بهانه خلقت و قرآن ناطق، امام صادق-ع بر شما تبریک وتهنیت باد دل با تو خوش است یگانه معبود حیات معنای تمامُ مطلقی از حَسنات گویند که خشنود شوی ، چون گویند بر خاتم انبیاء محمد صلوات (\(\ („• ֊ •„) 🎶🎂 ┏━∪∪━━━━━━┓ 🎂🎀🎂🎀🎂 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
Mohsen Mirzazadeh - Mohammad_(128).mp3
3.4M
محسن میرزازاده🎙 محمد . . . 🎼 میلاد جانِ جانان ، پیامبر عزیزمون مبارکمون😍 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 اعصاب و روانم را این دختره ی تازه وارد بهم ریخت. من به بیتا قول داده بودم که برایش صبر می کنم تا روزی که دوباره برگردد ایران... او مجبور شد با خانواده اش از ایران برود و من همچنان دلم با او بود... اما مادر که از رابطه ی دوستی من و بیتا خبر داشت ، آنقدر گریه کرد و مرا به خاک پدر خدا بیامرزم قسم داد که حلالم نمی کند که بخاطر آرام شدنش رضایت دادم برایم به خواستگاری برود. اما دلم با این دختره نبود. گرچه نجابتش از همان اول چشمم را گرفت... شایدم به قول مادر با روسری و حجاب کامل خیلی جذاب به نظرم آمد اما باز دلم پیش بیتا بود. شب قبل از عروسی از شدت عذاب وجدان نتوانستم سکوت کنم و حقیقت را به او گفتم... اما عکس العملش آنی نبود که تصور می کردم. فکر کردم با گفتن حقیقت همه چیز تمام می‌شود. نهایت یک آبروریزی می شود و مراسم بهم می خورد ... اما او با سکوتش خواست همه چیز بین خودمان بماند! شوکه شدم... یعنی آچمز شدم.... دیگر راهی نبود ... گویی باید گرفتار این دردسر می شدم. اما مدام در فکر بیتایی بودم که اگر برمی گشت و خبر ازدواجم را می فهمید در مورد من چه فکری می کرد! اصلا من هم می خواستم با او بروم و می ترسیدم اگر بفهمد من ازدواج کرده ام ، دیگر حتی نخواهد من همراهش بروم. مراسم ما گرچه باعث بی اعصاب تر شدن من شد اما ، شاید برای بستن دهان خیلی ها لازم بود. خیلی هایی که حتی به مادرم کنایه زده بودند که : _پس مسیحا کی می خواد زن بگیره... اصلا کی حاضره زن مسیحایی بشه که هر روز دلش با یکی هست.... بیشرف ها حرف زیاد زده بودند به مادرم که مادرم مجبور شد مرا وادار کند به ازدواج با حسنا.... و الحق که دختر با نجابتی بود که اگر قرار بود روزی کسی غیر از بیتا را انتخاب کنم شاید او را انتخاب می کردم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ لبخندی از توجهش زدم و گفتم : _چرا فکر می‌کنی خوب نیستم ؟! او هم با جدیت باز نگاهم کرد و جواب داد: _چون می‌دونم که خوب نیستی . با همان لبخندی که شاید نشان از عشق بینمان داشت ، پرسیدم: _ چطوری ؟! نگاهش را از من گرفت و به مقابل دوخت. _ خوب یکیش اینکه .... لیلی خیلی از دستت عصبانی بود .... و یکی دیگش اینکه حس می‌کنم بی‌حالی.... نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم: _آره ... درست حدس زدی. توقع نداشت شاید به آن زودی اعتراف کنم. باز نگاهش مرا طلبید که پرسید: _چی شده؟!... ربطی به لیلی داره؟! _نه .... یعنی ...چرا ... زود خسته شدم ... حق با تو بود ... کاش نمی اومدم. نگاه نگران و متعجبش روی صورتم چرخید. _چی شده؟! تکیه زدم به پشتی مبل و به جای جواب سوالش ، پرسیدم: _لیلی از من چی می گفت ؟! _هیچی اومد با جیغ و داد ، چندتا فحش آبدار بهت داد و بعد با طهماسب حرف زد و من دیگه نفهمیدم چی شد.... چی شده حالا؟ _احمق دیوونه داشت خفه ام می کرد.... _یعنی چی؟! _خواب بودم ... اومد با دو تا دستش گلومو گرفت... داشت خفه ام می کرد... می خواست زهر چشم ازم بگیره.... منم دیدم نمی تونم مقابلش نایستم وگرنه یه بلایی سرم می آره.... _خب .... _منم مقابله به مثل کردم. _یعنی چکار کردی؟! _ترسوندمش....گفتم گوشش رو با دندونام می کنم... گوشش رو چنان گاز گرفتم که ترسید و فرار کرد. کیان ناباورانه نگاهم کرد. _واقعا میگی ؟! _آره ... باور نداری از خودش بپرس... و خندید . _خدای من!... تو گوش لیلی رو گاز گرفتی؟! نگاهش کردم و متعجب پرسیدم: _چرا اینجوری میگی؟!... آره باور کن .... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متولد مهـر ، فرزند عاشقانه ترین فصل سال🧡🍁 تقدیم به مهر ماهی های مهربون🧡 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز تنها فصلیه که هواش بستگی به دل آدم داره الهی پاییزتون زیبا و حال دلتون خوبِ خوب ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ ریز و بی صدا خندید: _ خوبه ... از پس خودت بر اومدی پس ... فقط مراقب تلافیشم باش. _آره بعید نیست واقعا که دنبال تلافی باشه... و نگاه کیان از همان‌جای حرفم نگران شد. _چرا حرفمو گوش نکردی؟‌... چرا اومدی وسط این عملیات ؟ نگاهم به اطراف چرخید تا مقصد نگاه بقیه را متوجه شوم و چون دیدم کسی حواسش به ما نیست ، فوری گفتم: _الان وقت این حرفا نیست کیان .... من می رم با رمز اعدادی ، پیغاممو بنویسم. و برخاستم و از کنارش گذشتم. لیلی حتی تا شب هم به اتاق برنگشت و من از همین ترسیدم. خسته بودم و اگر قرار بود شب هم از استرس آمدن لیلی نخوابم ، حالم بد می شد. چند ساعتی فقط برای نوشتن پیام با رمز اعدادی وقت گذاشتم و بعد کاغذش را در جیب مانتوام . خسته بودم و چشمانم از خستگی نمی توانست باز بماند . از فرصت استفاده کردم ، شامم را هم در اتاق خوردم و نمازم را خواندم و خوابیدم. با آنکه قبل از خواب ، آیه الکرسی خوانده بودم اما از ترس انتقام لیلی ، خواب درستی نداشتم. صبح وقتی برای نماز بیدار شدم ، متوجه شدم که لیلی تمام شب به اتاق بر نگشته است. گرچه خیالم راحت شد اما دلهره ای از فکر انتقام او از خودم ، در سرم جولان می داد. می دانستم که قطعا تلافی خواهد کرد. او کسی نبود که تلافی نکند! اما هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم که‌ تلافی او اینگونه باشد. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ راضی کردن طهماسب برای خروج از عمارت و دادن پیغام به مامور مخفی ما هم کار چندان راحتی نبود. _من خرید دارم.... طهماسب نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: _خریدات رو بنویس بده لیلی ، میدم بچه ها برات تهیه کنن.... _باید خودم برم خرید.... در ضمن من با لیلی حرف نمی زنم. اینبار سرش را از روی برگه های زیر دستش که اصلا معلوم نبود ،چی هستند ، بلند کرد و نگاهم. _بله.... شنیدم دیروز چکار کردی... این وحشی بازیا چیه؟! _وحشی بازی رو اول لیلی شروع کرده نه من .... من خسته و کوفته بعد عملیات اومدم استراحت کنم ، تو خواب اومده منو خفه کنه که بگه پا رو دمش نذارم.... من اصلا کاری بهش نداشتم.... نمی فهمم مشکلش با من چیه. نگاه طهماسب کمی روی صورتم ماند و بعد همراه نفس بلندی گفت: _لیلی بالا دستته.... باید باهاش کنار بیای.... ماموریت بعدی با لیلی همکاری...می خوای چکار کنی اونوقت ؟ از همان لحظه عزا گرفتم و پکر شدم. _ای وای.... طهماسب کاغذ سفید روی میزش را سمتم هل داد. _خریدات رو بنویس .... و من عصبی و جدی گفتم: _می خوام خودم برم خرید.... مگه زندونی ام؟!... خسته شدم تو این عمارت.... روز اول نگفتید حبس میشم اینجا وگرنه قبول نمی کردم بیام توی تیم شما. چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد با نگاه خاصی که مفهومش را نمی دانستم گفت: _باشه.... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
وقتی "من" از چشم "تو" می افتد پرنده، از چشم آسمان و برگ، از چشم درخت پاییز، آغاز می شود!...🍂🌸 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز فصلیه که 🍂از اولــیــن روز 🍁خودشو نشون میده 🍂کـاش انـسـانـهـا 🍁مثل پاییز بـاشـنـد 🍂تـــا روز اول رنــگــــ 🍁اصلیشون رو نشون بدند. 🍂امیدوارم با آمدن پاییز 🍁هر برگی که میافته 🍂یـــک دونــــه 🍁از غمهای دلت کم بشه 🍂پاییز فصل زیبای خداوند 🍁بر شما عزیزان مبارک باد 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 من ناخواسته وارد زندگی مشترکی شدم که خواهانش نبودم. برای همین ترجیح دادم این زندگی تنها یک زندگی همخونه ای باشد تا مشترک.... حسنا دختر بدی نبود. همین که نگذاشت آبروریزی شود و راز مرا به بقیه نگفت ، مرا شگفت زده کرد. اما وقتی همان روز بعد از مراسم عروسی ، در مورد من با مادرم حرف زد ، خیلی از دستش عصبی شدم. باید طوری گوشش را می کشیدم که دیگر حرفی به مادر نزند. مخصوصا که وقتی مادر ، بعد از شام ، او را به طبقه ی بالا فرستاد ، آهسته در گوشم گفت: _خدایی بیتا دختر نجیبی نبود مسیحا... دختری که خودت برام تعریف کردی که قبل از تو با چند نفر دیگه دوست بوده به دردت نمی خوره... اون دختر پای زندگی با تو نمی مونه.... ولی نگاه کن ... ببین چه دختری برات گرفتم... پنجه ی آفتاب ... نه با کسی قبل از تو دوست بوده و نه اهل خیانت و خدای نکرده آبروریزیه... قدرشو بدون.... و تا صحبت مادر تمام شد ، حمیرا گفت: _داداش... یه سوال ریاضی دارم یه دقیقه بیا. برای خلاصی از پند و نصیحت مادر فوری سمت حمیرا رفتم که مرا به اتاقش برد و در را که بست گفت: _داداش ... زنت اومد همه چی رو گذاشت کف دست مامان... _چی گفت ؟! _گفت که تو دیشب تو پذیرایی خوابیدی ....از مادرم پرسید که تو اونو می خواستی یا نه. از این زبان درازی حسنا خونم به جوش آمد.نفس بلندی کشیدم و گفتم: _باشه خودم می دونم چکار کنم. و بعد وقتی از اتاق حمیرا بیرون می زدم بلند گفتم: _اون روشی که گفتم به جواب می رسی... نگاه مادر به من بود که از مقابل نگاهش گذشتم و گفتم: _شب بخیر مادر.... _شبت بخیر....یادت نره چی گفتم... هوای حسنا رو داشته باش مسیحا... این دختره خیلی خیلی ماهه. از شدت تعریف مادر کلافه شدم و با ناراحتی و عصبانیتی که از درونم داشت فوران می کرد ، در حالیکه در پاگرد بین طبقات ایستاده بودم آهسته گفتم: _اینقدر که شما از اون تعریف می کنید اگه از پسرتون تعریف کرده بودید الان وضع من بهتر بود. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 و نگذاشتم مادر جوابی بدهد و دویدم از پله ها بالا... پشت در ورودی طبقه دوم ،باز یادم آمد که حمیرا به من چی گفته و خونم به جوش آمد. کلید انداختم و در را گشودم که دیدم دختره ی پررو باز با همان تاپ و شلوارک مقابلم ایستاده...درست وسط پذیرایی! از اینکه فکر می کرد می تواند مرا با پوشیدن یک تاپ و شلوارک تحت کنترل خودش بگیرد حرصم گرفت. واقعا نمی خواستم بلایی سرش بیارم اما بد نبود که حسابی می ترساندمش... من حتی آدمی نبودم که بخواهم دست روی خواهر خودم بلند کنم... چه برسد به دختری که اسمش در شناسنامه ام بود و با او شرط کرده بودم که کاری به کارش نداشته باشم. اما وقتی فهمیدم که به مادر چیا گفته و چطور راز بینمان را فاش کرده ، خیلی از دستش عصبی شدم. طوری مچ دستش را گرفتم و فشردم که اشکش جاری شد و خواست جیغ بزند ... اما اگر مادر می فهمید باز یک دردسر دیگری درست می شد. ناچار تهدیدش کردم که لال شود و تنها حرصم را با کشیدن مچ دستش خالی کردم اما...همین که مچ دستش را کشیدم شروع کرد به داد و بیداد و فیلم بازی کردن تا عمدا پای مادر را به خانه باز کند. ناچار شدم یک سیلی به صورتش بزنم تا صدایش را خفه کنم اما نشد... همچنان گریه می کرد و مدام با دستی که در بغل گرفته بود می گفت: _به خدا دستم درد می کنه....دستم ... آی خدا ... دستم.... از صدای گریه هایش مادر هم بالا آمد و ناچار شدیم او را به درمانگاه ببریم. دیگر داشتم باور می کردم که ناخواسته بلایی سر دستش آوردم و شد ... همان شد ... دستش از مچ در رفته بود! دستش را دکتر مقابل نگاه خودم جا انداخت... از من خواست شانه هایش را محکم بگیرم و دکتر بعد از آنکه مچ دستش را با روغن چرب کرد ناگهان مچ دستش را جا انداخت و رنگ صورت حسنا مثل گچ سفید شد. دلم برایش سوخت. اصلا نمی خواستم آن طوری عذاب بکشد ولی اتفاقی بود که افتاده بود... مچ دستش در آتل وبال گردنش شد و ما به خانه برگشتیم. دل نازک نبودم اما دل رحم چرا... عذاب وجدان داشتم که بابت گریه هایش از درد دستش ، هم توی گوشش زدم و هم دستش را ناقص کردم برای همین خواستم جبران کنم و وقتی درگیر در آوردن مانتو و روسری و چادرش بود سمتش رفتم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨‌بہ نام آنکہ جان را فکرت آموخت ⚪️✨چراغ دل بہ نـور جان بـر افروخت 🌸✨به نام خداوندے که قلـم را آفـرید ⚪️✨و آن را شایسته سوگند خویش قرار داد. 🌸✨به نام یگانه آفریدگاری که انسان را به ⚪️✨زیور «اندیشه» و «تفکر» آراست 🌸✨و او را امانتدار این ودیعه الهی قرار داد ⚪️✨و با سلام و درود به اصحاب فکر 🌸✨و فرهنگ و پیشتازان علم و معرفت، 🌸✨بار دیگر فصل روشن «مهر» از راه رسید ⚪️✨همان گونه که فروردین نوید 🌸✨بخش حیات مجدد طبیعت است، ⚪️✨مهر ماه یادآور مهر و مهربانی، شور و شعف 🌸✨و جوشش و کـوشش آمـوزندگان دانش ⚪️✨و پرورندگان بینش است ... 🌸✨سلامی گرم و صمیمانه به همه معلمان، ⚪️✨استادان ، دانشجویان و دانش پژوهان 🌸✨و دانش‌ آموزان، آغاز سال تحصیلی جدید ⚪️✨را تبریک و تهنیت عرض می نمایم 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 مهدی یغمایی ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── به هر چه که در عالم است جهان به نگاه اوست ما قطره‌ای به دریا، دریا محمـد است…. ❤️🔐•