eitaa logo
یگانه
41.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
939 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 و عمدا زهر خشم نگاهش را در چشمانم ریخت و فشار دستش را تا جایی بالا برد که صدایم بلند شد و با دست دیگرش محکم جلوی دهانم را گرفت و گفت: _جرات داری جیغ بزن تا ببینی چکارت می کنم....لال شو .... از شدت درد اشکانم جاری شد و او هم تا مرز خرد کردن استخوانم، مچ دستم را فشرد . نگاهش در چشمانم بود و من از درد و ترس اشک ریزان خیره در تیله های خشمگین نگاهش که ناگهان دستم را رها کرد اما به عمد چنان مچ دستم را کشید که یک لحظه ضعف کردم.... عقب رفت چند قدمی و گفت: _وقتی مثل سگ ازم می ترسی واسه چی جلوی زبون درازتو نمیگیری؟! و انگار دستم آتش گرفت. صدایم بی اراده بلند شد که.... _دستم .... آی خدا.... دستم.... و او که فکر می کرد دارم الکی سر و صدا راه می اندازم ، با خشم سمتم آمد. _خفه شو دهنتو ببند تا کسی صداتو نشنیده.... اما دست خودم نبود.... دستم از مچ آویزان شده بود و قادر به تکان دادنش نبودم و درد داشتم. _خدا ... دستم .... دستم .... جلوتر آمد و محکم زد توی گوشم. _بهت میگم ساکت شو .... اگه مامان بیاد بالا دستت رو می شکنم.... خفه شو میگم.... اما دست خودم نبود...می گریستم و دستم را از مچ توی بغلم گرفته بودم و مدام با گریه می گفتم. _به خدا دستم درد می کنه.... به خدا راست میگم.... دستم .... چند ثانیه به اشکانم و التماسم خیره شد و بعد دست دراز کرد سمتم. _ببینم دستت رو ... و همین که دستم را نشانش دادم که از مچ آویز شده بود ، خشمش فروکش کرد! و من همچنان با گریه می گفتم: _به خدا درد می کنه.... به خدا دستم درد می کنه.... سرش سمت چشمانم بالا آمد. خشمی در نگاهش ندیدم که لب زد. _تکونش بده ببینم... و من با گریه جواب دادم: _نمی تونم....درد داره...تکون نمی خوره.... و از صدای بلند گریه هایم ، سودابه خانم هم بالا آمد و به در خانه زد: _چی شده؟!... مسیحا...چرا حسنا گریه می کنه؟! مسیحا کلافه به من که هنوز می گریستم و از درد دستم را بغل کرده بودم ، نگاهی انداخت و ناچار شد ، در را بروی مادرش باز کند. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 سودابه خانم سراسیمه سمتم آمد. _چی شده مادر؟! و من با گریه نالیدم. _دستم... مادر جان دستم.... و نگاه سودابه خانم رفت سمت مسیحا.... _چی شده ؟ و مسیحا کلافه نگاهم کرد و گفت: _خورد زمین.... مادر جان با عصبانیت سرش فریاد زد. _پس چرا واستادی ، بِر و بِر منو نگاه می کنی ... ببرش درمانگاه یه عکس از دستش بگیرن... تا خود درمانگاه گریستم. هم سودابه خانم و هم مسیحا را نگران کردم. با آنکه مسیحا حرفی نمی زد اما از نگاه روشنش ، نگرانی فریاد می زد. دکتر درمانگاه با دیدن دستم ، دستور به عکس داد و باز راهی بیمارستان شدیم برای گرفتن عکس ... و کمی بعد با عکس برگشتیم درمانگاه. دستم از مچ در رفته بود و باید جا می افتاد. و چه دردی داشت جا انداختن مچ دستم.... در نهایت با یک آتل که به گردنم آویز شد به خانه برگشتیم. سودابه خانم کلی سفارشم را به مسیحا کرد و شب بخیر گفت و ... با چشمانی پف کرده از فرط گریه وارد خانه شدم و پشت سرم مسیحا در خانه را بست . _دردش آروم شد؟ او پرسید و من ....درد دستم آرام گرفته بود اما هنوز درد قلبی که می سوخت نه... یادم بود که چطور تحقیرم کرد... چه حرفایی به زبان آورد و ... بخاطر درد دستم ، توی گوشم زد ... خیلی آهسته جواب دادم: _بله... درگیر در آوردن چادر و روسری ام شدم که مقابلم ایستاد. اخم روی صورتش داشت و دست دراز کرد سمتم که از ترس ، قدمی به عقب رفتم. نگاهم کرد و با همان جدیت گفت: _فقط خواستم کمکت کنم روسریتو در بیاری... بغض کرده گفتم: _ممنون... شما حرفاتو زدی... دستم هم ناقص کردی... همین محبت شما برام کافیه.... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم. ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه. 🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ. 🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ماجرای دختری که خواب است ولی ملائکه براش گناه می‌نویسند 😳❗️ 🔹همین موضوع برای آقایان هم صدق میکند ؛ 🔹اگر توجه نکنند و هر تصویری را از خودشان نشر بدهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ کلا از ساختمان بیرون زدم و در حیاط وسیع عمارت چرخی ، تا از اضطراب رویارویی مجددم ، بکاهم. هوا سرد بود و من تنها یک مانتوی نخی تنم بود . ناچار دوباره به ساختمان برگشتم که به محض ورود با دیدن جمعی از مردانی که دور میز فوتبال دستی ایستاده بودند مواجه شدم .... و بی اختیار چشمم دنبال کیان گشت. و دیدمش... بی قرار در سالن قدم می زد که نگاهش به من افتاد. سمتم آمد و نگاهم کرد. طوری که انگار می دانست حالم خوب نیست و بی هیچ حرفی که از من بشنود ، پرسید: _چی شده؟! با لبخندی خواستم گمراهش کنم.نگاهم سمت میز فوتبال دستی رفت و پرسیدم: _چرا تو مثل بقیه بازی نمی کنی؟ _حوصلشونو ندارم... حالا تو بگو چی شده؟ _چی باید بشه؟... حالم خوبه ...واسه چی نگرانی؟ باور نکرد .او مرا حتی بهتر از خودم می شناخت. _نه یه چیزی شده... نگات میگه حالت خوب نیست... بی‌قراری انگار... خندیدم بی صدا و گفتم: _چیزی نیست... می رم استراحت کنم... یه کم خسته ام. ترسیدم به کیان حرفی بزنم...برگشتم ناچارا به اتاق خودم اما اینبار تصمیم گرفتم این غائله را من تمام کنم. عمدا روی تخت دراز کشیدم. چون لیلی از همان روز اول گفته بود ، تخت جایگاه او است و من حق ندارم روی تخت دراز بکشم. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ و آمد و از همان پف بلندی که کشید ، فهمیدم عصبانی اش کرده ام . خم شد بالای سرم و خواست من به اصطلاح به خواب رفته را بیدار کند ، در حالیکه زیر لب غر می زد: _چقدر رو داری تو واقعا ؟!... انگار راستی راستی باید خفه ات کنم.... و تا دستش سمت تنه ام دراز شد ، چنان سمتش حمله کردم که خودش هم متعجب شد و هم ترسید! اینبار من دستم را دور گردنش فشردم و زیر گوشش گفتم: _واسه همه شاید لیلی باشی ... ولی واسه من هیچی نیستی ... گفتم برات که قبلاً با خیلیا درگیر شدم یا نه؟... نگفتم فکر کنم اما اشکال نداره... الان عملی نشونت میدم.... می خوای گوشتو با گوشواره ی قشنگت با دندونام بکنم ، یادگاری برام بمونه؟؟؟؟ به وضوح ترس را در چهره اش دیدم اما به همین بسنده نکردم . سرم را عمدا تا کنار گوشش جلو کشیدم و گفتم: _یادت رفته من یه کارتن خوابم که هر روز و هر شب واسه زنده موندن باید با سگ و گربه و آدمای دزد و معتاد و الدنگ می جنگیدم؟....اشکال نداره.... یه بار که طعم دندونامو بچشی ، اینایی که گفتم یادت می مونه.... چون از همون اول شوکه شده بود ، توان مقابله رو از دست داد و من عمدا گوشش را گاز گرفتم تا بر خلاف میلم ، او را حسابی بترسانم که با جیغی که زد ، رهایش کردم. از من فاصله گرفت و ترسیده چسبید به دیوار. _وحشی... عوضی آشغال.... کثافت ... و من تنها با لبخند نگاهش می کردم که باز گفت: _تلافی می کنم... صبر کن .... و دوید و از اتاق بیرون رفت که خودم هم تمام جرات و شجاعتم را از دست دادم و دویدم سمت دستشویی توی سالن و بی اختیار دچار حالت تهوع شدید شدم. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊عید زیباى برائت از عدو دارد ربیع🌸🍃 🎊عید میـلاد دو دلدار نکو دارد ربیع🌸 🎊موسم سرمستى دلهاى شیدا آمده🌸 💖مصطفى با حضرت صادق به دنیــــا آمـــــده 🎊🌸 🎉💖ولادت حضرت محمد(ص) 🎉💖وحضرت امام جعفر صادق(ع) برشما پیشاپیش مبارکــــَ باد 🎊 🌸
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ شاید رنگ رخم پرید .... فشارم افتاد و بی جهت هق زدم که چیزی بالا نیاوردم و از سالن بیرون زدم. اصلا دلم نمی خواست به اتاق برگردم. و شدیداً دلم برای خانه تنگ شده بود. دلم می خواست به حرف کیان گوش داده بودم و الان در همچین وضعیتی نبودم اما.... چاره ای نداشتم تا این ماموریت را به اتمام برسانم. وارد آشپزخانه ی طبقه ی خودمان شدم و یک لیوان چای برای خودم ریختم و از بالای نرده ها به پایین خیره شدم. باز مردان دور فوتبال دستی جمع شده بودند و داشتند فوتبال بازی می کردند. دنبال کیان گشتم که دیدم کنج سالن نشسته روی یک مبل و عمیق در فکر است. با همان لیوان چای در دستم از پله ها پایین رفتم و سمت کیان. مقابلش که ایستادم سرش را بلند کرد و مرا دید. و بی هیچ حرفی مچ دستم را گرفت و مرا کنار خودش روی مبل نشاند. _تو فکری؟ من پرسیدم و او آهسته گفت: _از آخر و عاقبت این عملیات می ترسم. _نگران نباش... تا حالا که خوب بوده... من کی باید به پیام بدم ...کی به نظرت می تونم برم بیرون؟ نگاهش اطراف را پایید و در همان حال آهسته جوابم را داد. _پیامتو آماده کن ... توی این یکی دو روزه ، موقعیت چش پیش میاد حتما .... _چی بنویسم حالا؟ _بنویس قراره وارد یه عملیات بشیم.... و نگاهش سمتم آمد یک لحظه و روی صورتم ماند. _تو خوبی؟! این سوال بعد از همه ی صحبت های قبلی ما ، عجیب بود. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دو نهال بارور در باغ دین روئیده شد 🌺یاس هاى آسمانى در زمین روئیده شد 🌺نخل حق در سرزمین مشرکین روئیده شد 🌸لاله در باغ دل اهل یقین روئیده شد 🌺میلاد پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله ) و امام جعفر صادق(علیه السلام ) مــــبــــارکـــــ بـــــاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 عقب رفت و من با هر سختی که بود روسری و مانتو و چادرم را در آوردم و سمت اتاق خواب رفتم. با آنکه تا آن لحظه از درد دستم گریسته بودم ، از آن لحظه تا نیم ساعت بعد ، برای دل شکسته ام گریستم. نفهمیدم کی خوابم برد و خوابیدم. اما هیچ کس نفهمید آنشب چه حال بدی دارم. تازه عروسی بودم که همسرم مرا نمی خواست.... تهدیدم کرد.... دستم را چنان فشرد و کشید که در رفت! و هنوز نه برادرم ... نه پدر و مادرم ... هیچ کس خبر نداشت! گفتنی نبود که از آنشب دلم چقدر از مسیحا گرفت. صبح روز بعد اما کارم سخت تر بود. یک دست در آتل .... نه موهایم را می توانستم راحت شانه کنم و نه می توانستم راحت لباس عوض کنم. دست و صورتم را شستم و موهایم را که نتوانسته بودم با یک دست ، به خوبی جمع کنم با گلسر ... ناچار رها کردم تا آویز باشد. از اتاق بیرون زدم و دیدم که مسیحا بیدار است. چای و صبحانه آماده است و پشت میز صبحانه می خورد . من هم نشستم پشت میز که نگاهم کرد و به کنایه ی سکوتم گفت: _علیک سلام.... و من حتی جوابش را ندادم که عصبی آهسته گفت: _ببین خدا رو شکر که تو رو برای زندگی مشترک با این اخلاق گندت نخواستم....اما اگه همخونه هم بخوای باشی واسه من اخم و تخم نکن که بد میبینی. و من از این تهدیدش سرریز شدم باز . با عصبانیتی که داشت ختم به اشک می شد گفتم: _دیگه چقدر بد میبینم؟!...از این بدتر ؟! و دستم را با همان آتل بالا آوردم و ادامه دادم: _الان پس فردا دعوتی مادر شماست... مثلا تازه عروسم... نمی‌گن چرا دستم تو آتله؟!... جواب پدر و مادرم رو چی بدم ؟! نگاهم کرد و بعد از مکثی ، لقمه ی میان دستش را با خونسردی سمتم گرفت. _بیا... صبحونه ات رو بخور... به همه میگم خوردی زمین... و این حرفش مرا بیشتر آتش زد. اشکانم پشت سر هم جاری شد. _پس قراره هر شب بزنی دست و پامو بشکنی و بعد به همه بگی خوردم زمین؟!... سیلی که زدی تو صورتم چی؟!...اگه پای چشمم کبود می شد می خواستی بگی در کابینت خورده تو صورتم؟! با تامل نگاهم کرد. تا جایی که لقمه ی در دهانش هم کنج لپش ماند اما چند ثانیه بعد ، لقمه را جوید و جوابم را داد: _خیلی حرف می زنی....صبحونتو بخور... فعلا تو شدی بلای زندگیم ... دنبال به راهی ام که از شرت خلاص شم... تا اون موقع تو فقط لال باش که نزنم شَت و پَتِت کنم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد نبی اکرم بهانه خلقت و قرآن ناطق، امام صادق-ع بر شما تبریک وتهنیت باد دل با تو خوش است یگانه معبود حیات معنای تمامُ مطلقی از حَسنات گویند که خشنود شوی ، چون گویند بر خاتم انبیاء محمد صلوات (\(\ („• ֊ •„) 🎶🎂 ┏━∪∪━━━━━━┓ 🎂🎀🎂🎀🎂 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
Mohsen Mirzazadeh - Mohammad_(128).mp3
3.4M
محسن میرزازاده🎙 محمد . . . 🎼 میلاد جانِ جانان ، پیامبر عزیزمون مبارکمون😍 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 اعصاب و روانم را این دختره ی تازه وارد بهم ریخت. من به بیتا قول داده بودم که برایش صبر می کنم تا روزی که دوباره برگردد ایران... او مجبور شد با خانواده اش از ایران برود و من همچنان دلم با او بود... اما مادر که از رابطه ی دوستی من و بیتا خبر داشت ، آنقدر گریه کرد و مرا به خاک پدر خدا بیامرزم قسم داد که حلالم نمی کند که بخاطر آرام شدنش رضایت دادم برایم به خواستگاری برود. اما دلم با این دختره نبود. گرچه نجابتش از همان اول چشمم را گرفت... شایدم به قول مادر با روسری و حجاب کامل خیلی جذاب به نظرم آمد اما باز دلم پیش بیتا بود. شب قبل از عروسی از شدت عذاب وجدان نتوانستم سکوت کنم و حقیقت را به او گفتم... اما عکس العملش آنی نبود که تصور می کردم. فکر کردم با گفتن حقیقت همه چیز تمام می‌شود. نهایت یک آبروریزی می شود و مراسم بهم می خورد ... اما او با سکوتش خواست همه چیز بین خودمان بماند! شوکه شدم... یعنی آچمز شدم.... دیگر راهی نبود ... گویی باید گرفتار این دردسر می شدم. اما مدام در فکر بیتایی بودم که اگر برمی گشت و خبر ازدواجم را می فهمید در مورد من چه فکری می کرد! اصلا من هم می خواستم با او بروم و می ترسیدم اگر بفهمد من ازدواج کرده ام ، دیگر حتی نخواهد من همراهش بروم. مراسم ما گرچه باعث بی اعصاب تر شدن من شد اما ، شاید برای بستن دهان خیلی ها لازم بود. خیلی هایی که حتی به مادرم کنایه زده بودند که : _پس مسیحا کی می خواد زن بگیره... اصلا کی حاضره زن مسیحایی بشه که هر روز دلش با یکی هست.... بیشرف ها حرف زیاد زده بودند به مادرم که مادرم مجبور شد مرا وادار کند به ازدواج با حسنا.... و الحق که دختر با نجابتی بود که اگر قرار بود روزی کسی غیر از بیتا را انتخاب کنم شاید او را انتخاب می کردم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ لبخندی از توجهش زدم و گفتم : _چرا فکر می‌کنی خوب نیستم ؟! او هم با جدیت باز نگاهم کرد و جواب داد: _چون می‌دونم که خوب نیستی . با همان لبخندی که شاید نشان از عشق بینمان داشت ، پرسیدم: _ چطوری ؟! نگاهش را از من گرفت و به مقابل دوخت. _ خوب یکیش اینکه .... لیلی خیلی از دستت عصبانی بود .... و یکی دیگش اینکه حس می‌کنم بی‌حالی.... نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم: _آره ... درست حدس زدی. توقع نداشت شاید به آن زودی اعتراف کنم. باز نگاهش مرا طلبید که پرسید: _چی شده؟!... ربطی به لیلی داره؟! _نه .... یعنی ...چرا ... زود خسته شدم ... حق با تو بود ... کاش نمی اومدم. نگاه نگران و متعجبش روی صورتم چرخید. _چی شده؟! تکیه زدم به پشتی مبل و به جای جواب سوالش ، پرسیدم: _لیلی از من چی می گفت ؟! _هیچی اومد با جیغ و داد ، چندتا فحش آبدار بهت داد و بعد با طهماسب حرف زد و من دیگه نفهمیدم چی شد.... چی شده حالا؟ _احمق دیوونه داشت خفه ام می کرد.... _یعنی چی؟! _خواب بودم ... اومد با دو تا دستش گلومو گرفت... داشت خفه ام می کرد... می خواست زهر چشم ازم بگیره.... منم دیدم نمی تونم مقابلش نایستم وگرنه یه بلایی سرم می آره.... _خب .... _منم مقابله به مثل کردم. _یعنی چکار کردی؟! _ترسوندمش....گفتم گوشش رو با دندونام می کنم... گوشش رو چنان گاز گرفتم که ترسید و فرار کرد. کیان ناباورانه نگاهم کرد. _واقعا میگی ؟! _آره ... باور نداری از خودش بپرس... و خندید . _خدای من!... تو گوش لیلی رو گاز گرفتی؟! نگاهش کردم و متعجب پرسیدم: _چرا اینجوری میگی؟!... آره باور کن .... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متولد مهـر ، فرزند عاشقانه ترین فصل سال🧡🍁 تقدیم به مهر ماهی های مهربون🧡 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز تنها فصلیه که هواش بستگی به دل آدم داره الهی پاییزتون زیبا و حال دلتون خوبِ خوب ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ ریز و بی صدا خندید: _ خوبه ... از پس خودت بر اومدی پس ... فقط مراقب تلافیشم باش. _آره بعید نیست واقعا که دنبال تلافی باشه... و نگاه کیان از همان‌جای حرفم نگران شد. _چرا حرفمو گوش نکردی؟‌... چرا اومدی وسط این عملیات ؟ نگاهم به اطراف چرخید تا مقصد نگاه بقیه را متوجه شوم و چون دیدم کسی حواسش به ما نیست ، فوری گفتم: _الان وقت این حرفا نیست کیان .... من می رم با رمز اعدادی ، پیغاممو بنویسم. و برخاستم و از کنارش گذشتم. لیلی حتی تا شب هم به اتاق برنگشت و من از همین ترسیدم. خسته بودم و اگر قرار بود شب هم از استرس آمدن لیلی نخوابم ، حالم بد می شد. چند ساعتی فقط برای نوشتن پیام با رمز اعدادی وقت گذاشتم و بعد کاغذش را در جیب مانتوام . خسته بودم و چشمانم از خستگی نمی توانست باز بماند . از فرصت استفاده کردم ، شامم را هم در اتاق خوردم و نمازم را خواندم و خوابیدم. با آنکه قبل از خواب ، آیه الکرسی خوانده بودم اما از ترس انتقام لیلی ، خواب درستی نداشتم. صبح وقتی برای نماز بیدار شدم ، متوجه شدم که لیلی تمام شب به اتاق بر نگشته است. گرچه خیالم راحت شد اما دلهره ای از فکر انتقام او از خودم ، در سرم جولان می داد. می دانستم که قطعا تلافی خواهد کرد. او کسی نبود که تلافی نکند! اما هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم که‌ تلافی او اینگونه باشد. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️