✅ مرحوم طبرسی حکایت این آیات را به چند روایت نقل کرده است:
🔅1) گويند:
حضرت عيسى عليه السلام دو نفر از حواريين را بعنوان رسالت به شهر انطاكيه فرستاد تا مردم آنجا را به توحيد دعوت نمايند، پس چون به نزديك شهر رسيدند پيرمردى را ديدند كه گلّه اش را چوپانى ميكرد و او حبيب صاحب يس بود.
به ايشان گفت شما كيستيد؟
گفتند ما فرستادگان عيسى هستيم؛ آمده ايم كه شما را از پرستش بتها به عبادت خداوند رحمان دعوت كنيم.
گفت آيا نشانه اى دارید؟
گفتند آرى، ما بيماران را شفا میدهيم؛ جذامى و برصى را به اذن خدا علاج میکنیم.
گفت من پسری دارم بيمار که چند سال است بسترى است و قادر نيست از جا حركت كند.
گفتند ما را به منزلت ببر تا از حال او مطّلع شويم.
پس به اتفاق او به منزلش رفتند و دستى بر بدن فرزند بيمارش كشيدند، پس همان لحظه به اذن خدا شفا يافت و صحيح و سالم از جا برخاست.
مطلب در شهر شايع شد و بيماران بسيارى به دست آن دو نفر شفا يافتند. آنان را پادشاهى بود بتپرست، و اين خبر به گوش او رسيد. آنها را خواست و گفت كيستيد؟
گفتند: ما فرستادگان عيسى (ع) هستيم، آمدهايم كه شما را از پرستش چيزى كه نمیشنوند و نمىبينند به عبادت كسى دعوت كنيم كه هم میشنود و هم مىبيند.
پادشاه گفت آيا براى ما خدايى جز اين خدايان هست؟
گفتند آرى آنكه تو را و خدايان تو را آفريده است.
گفت برخيزيد تا درباره شما فكرى كنيم.
پس مردم آنها را در بازار گرفتند و کتک زدند...
🔅2) وهب بن منبه گويد:
حضرت عيسى (ع) اين دو رسول را به انطاكيه فرستاد، پس آنجا آمدند ولى دسترسى به شاه آنجا پيدا نكردند و مدّت توقّف آنها طول كشيد.
پس يك روز پادشاه بيرون رفت و آنها در سر راه شاه ايستاده و تكبير گفته و خدا را ياد نمودند. پادشاه خشمگين شد و امر به زندان آنها نمود و هر كدام را صد شلّاق زدند.
پس حضرت عيسى عليه السلام شمعون صفا، بزرگ حواريين را در پی آنان فرستاد تا آنها را يارى كند.
شمعون به طور ناشناس وارد شهر شد و با اطرافيان پادشاه معاشرت نمود تا با او مأنوس شدند و خبر او را به پادشاه دادند. شاه او را طلبيد و از معاشرت او خشنود بود و با او انس گرفت و او را گرامى میداشت.
روزى به پادشاه گفت شنيده ام كه شما دو نفر را، هنگامی كه تو را به غير دينت دعوت نمودند، در زندان حبس نموده و شلاق زده اى! آيا گفته آنها را شنيده اى؟
شاه گفت آن روز چنان خشمناك شدم كه نتوانستم گفتار آنها را بشنوم.
گفت اگر اجازه دهيد آنها را بياورند تا ببينيم چه دارند و چه میگويند.
پس پادشاه آنها را طلبيد، و شمعون به آنها گفت چه كسى شما را به اينجا فرستاده؟
گفتند خدايى كه هر چيزى را خلق كرده و شريكى براى او نيست.
گفت نشانه شما چيست؟
گفتند هر چه از ما بخواهيد!
شاه امر كرد تا يك جوان كورى را كه جاى چشمانش مانند پيشانيش صاف بود آوردند و آنها شروع كردند خدا را خواندند تا جاى چشمانش شكافت؛ پس آن دو، به اندازه دو فندق از گِل برداشتند و به جاى چشمان وی گذاشتند پس تبديل به دو چشم شد و بينا گردید!
شاه تعجّب كرد و شمعون به شاه گفت شما اگر صلاح بدانى از خدايان خود بخواه تا مانند اين کار را انجام دهد تا مایه شرافتى براى تو و خدايان تو باشد.
شاه گفت من چيزى را از تو پنهان نمى كنم؛ اين خدايانى كه ما میپرستيم نه زيانى به كسى میزنند و نه سودى میبخشند. آن گاه به اين دو فرستاده عيسى گفت، اگر خداى شما قدرت زنده كردن مرده را داشته باشد، ما به او و به شما ايمان میآوريم.
گفتند خداى ما به هر چيزى تواناست.
شاه گفت در اينجا مرده اى هست كه هفت روز است مرده است و ما او را دفن نكرده ايم تا پدرش که نبوده، از مسافرت برگردد. او را آوردند در حالى كه تغيير كرده و متعفّن شده بود. پس آن دو علنا در پیشگاه خدا دست به دعا برداشتند و شمعون هم مخفیانه خدا را میخوان.
پس مرده برخاست و گفت من هفت روز قبل مردم و داخل در هفت وادى از آتش شدم و من شما را بيم میدهم از آنچه در آن هستيد، به خدا ايمان بياوريد. پس پادشاه تعجّب كرده و به فكر فرو رفت.
شمعون دانست كه سخن او در پادشاه اثر كرده، پس او را به سوى خدا خواند پس شاه و عدّه اى از مردم شهرش ايمان آورده و عده اى هم به كفرشان باقى ماندند.
@yekaye
👇 ادامه روایتهای مرحوم طبرسی از این واقعه👇
ادامه روایتهای مرحوم طبرسی از این واقعه
☀️3) عيّاشى هم در تفسيرش به اسنادش از ابى حمزه ثمالى و غير او از امام باقر و امام صادق عليهما السلام شبیه این مطلب را روايت كرده است، جز اينكه
🔸در بعضى روايات است كه خدا دو پيامبر را مبعوث كرد به سوى مردم انطاكيه سپس سوّم را فرستاد،
🔸و در بعضى از آن روايات است كه خدا به عيسى وحى فرستاد كه دو نفر بفرستد سپس وصيّش شمعون را فرستاد تا آنها را خلاص كرد؛
🔸 مردهاى را كه خدا به دعاء آنها زنده كرد پسر پادشاه بود و او دفن شده بود،
از قبرش بيرون آمد در حالى كه خاك قبر از سرش میريخت و شاه گفت پسرم حال تو چگونه است؟
گفت من مرده بودم پس ديدم دو مرد در سجده افتاده و خدا را میخوانند كه مرا زنده كند.
گفت پسرم آنها را ببينى میشناسى؟
گفت آری.
پس شاه دستور داد مردم را از شهر بيرون كرده به صحرايى بردند، و مردم يك يك از جلوى پسر شاه عبور كردند پس يكى از آن دو نفر رسيد، بعد از عبور مردم بسيارى پس گفت بابا اين يكى از آنهاست، پس از آن ديگرى عبور كرد او را هم شناخت و با دستش اشاره به آنها كرد، پس پادشاه و اهل انطاكيه ايمان آوردند.
📂(این مطلب در تفسیر عیاشی پیدا نشد؛ اما درتفسیر قمی هست که انشاءالله در جلسه بعد، حدیث1 خواهد آمد)
4) و ابن اسحاق گويد:
بلكه پادشاه به كفرش باقى ماند و با مردمش اتفاق كردند در كشتن پيامبران، پس اين به گوش حبيب رسيد و او بر درب دورترين دروازههاى شهر بود پس به شتاب و عجله میدويد و به آنها تذکر میداد و آنان را به اطاعت از فرستادگان دعوت میکرد.
📚مجمع البيان، ج8، ص655-656 ؛
📚ترجمه مجمع البيان، ج20، ص382-385
✅ توجه ✅
لازم به ذکر است که چنانکه علامه طباطبایی هم تذکر داده،
🔹برخی از این روایات با سیاق آیات سازگار نیست 🔹
📚(المیزان، ج17، ص83)
و چه بسا به خاطر سهو راویان فرازهای داستان دیگری با این داستان خلط شده باشد.
https://eitaa.com/yekaye
.
1⃣ «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ»
با اینکه در آیات قبل فرموده بود که آنان انذارشان بدهی چه ندهی ایمان نمیآورند؛ در عین حال در اینجا به پیامبر میفرماید که حکایت عدهای از گذشتگان را برایشان بازگو کن که پیامبرانی به سراغشان رفتند و عاقبتشان چه شد.
به نظر میرسد که یکی از اهداف اصلی این حکایت، انذار دادن مخاطبان پیامبر است؛
بویژه که نفرمود «واضرب مثلا ...» بلکه فرمود «واضرب لهم مثلا ...».
شاید بتوان نتیجه گرفت که آیه میخواهد بفرماید هرچند عدهای هستند که انذار هیچ اثری بر آنها ندارد؛
اما وظیفه پیامبر است که همچنان در انذار مردم بکوشد؛ از باب اتمام حجت یا تکمیل مسیر شعادت و شقاوت افراد؛ آنچنان که در جای دیگر فرمود «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ: تا آنکه هلاک میشود از روی بینه و دلیل روشن هلاک شود و آنکه زنده میشود از روی بینه زنده شود» (أنفال/42)
📚(اقتباس از المیزان، ج17، ص72)
@yekaye
.
2⃣ «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ ...»
تاريخ گذشتگان، درسی براى آيندگان است؛
چرا که بر جامعه، اصول و قوانين ثابتى حاكم است كه سرنوشتِ انسانها و جوامع را بر اساس آن مىتوان تعيين نمود.
آرى، سنّتهاى الهى ثابت است و با تفاوت اقوام، افراد، زمان و مكان، تفاوتى نمىكند.
📚 (تفسير نور، ج9، ص528)
@yekaye
.
3⃣ «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ ...»
بهترين مثال، مثالهاى واقعى و عينى است نه تخيّلى.
📚(تفسير نور، ج9، ص528)
@yekaye
.
4⃣ وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً «أَصْحابَ الْقَرْيَةِ» إِذْ جاءَهَا «الْمُرْسَلُونَ»
در بيان داستان، عبرتها مهم است، نام قريه، نژاد، زبان و تعداد افراد مهم نيست.
📚(تفسير نور، ج9، ص528)
@yekaye
.
5⃣ «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ»
انبيا به سراغ مردم مىرفتند و منتظر نبودند تا حتما مردم به سراغ آنان بيايند.
📚(تفسير نور، ج9، ص528)
@yekaye
.
6⃣ و اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً أَصْحابَ الْقَرْيَةِ «إِذْ» جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ
نفرمود «... القریة التی جاءها...: مثال شهری را بزن که در آن فرستادگانی آمدند»؛ بلکه فرمود «... الْقَرْيَةِ إِذْ جاءَهَا ...: مثال این شهر را بزن آن هنگام که ...».
چرا؟
🍃الف. تمرکز این واقعه در آن موقعیتی است که این فرستادگان در آنجا وارد شوند.
💠ثمره کاربردی در مقام #تبلیغ
در حکایتهایی که قصد عبرتبخشی داریم، تمرکز بحث را معلوم کنیم.
🍃ب. ...
@yekaye
761) 🌺 إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ 🌺
💐 ترجمه
آنگاه که دو نفر سوی آنان فرستادیم، پس آن دو را تکذیب کردند، پس با سومین نفر [آنان را] عزت بخشیدیم، پس گفتند همانا ما فرستادگان به سوی شماییم؛
سوره یس (36) آیه14
1397/3/12
17 رمضان 1439
@yekaye
🔹«فَعَزَزْنا»
ماده «عزز»
▪️ در اصل به معنای شدت و قوت؛ و اموری شبیه آن مانند قهر و غلبه میباشد
📚(معجم المقاييس اللغة، ج۴، ص۳۸؛ مفردات ألفاظ القرآن، ص۵۶3)
▪️هرچند برخی بر این باورند که چون «عزت» در مقابل «ذلت» میباشد (تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ؛ آلعمران/26) پس اصل معنای آن تفوق و برتری جستن بر فرودستان است (همان گونه که اصل ماده «ذلل» خواری و پستی در مقابل مافوق است) و اموری همچون شدت و قوت و قهر و غلبه از لوازم آن می باشد.
📚(التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج8، ص114)
▫️اینکه کلمه «عزّت»، در مورد خدا و عزت خداداد در معنای مثبت به کار رفته (وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنين؛ منافقون/8)، اما در مورد کافران در معنای منفی به کار رفته (بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ، ص/2) میتواند موید همین نکته باشد [چرا که کافران را همواره در غلبه و قوت دانستن خلاف منطق قرآن است و اینجا معنای برتریجویی مناسبتر است]؛
▫️ اما دیگران این موارد منفی را - مثلا در مورد «أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ» (بقره/203) – کاربرد استعاری این کلمه برای باد به دماغ انداختن و تعصب مذموم دانستهاند.
▪️در هر صورت، «عِزّ» و «عِزَّة» حالتی در شخص است که مانع از آن میشود که مغلوب واقع شود (أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً؛ نساء/139)
و در آیه «وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا» (مريم/81)، به معنای این است که مانع عذابشان شود. (مفردات ألفاظ القرآن، ص۵۶3)؛ و
▪️«عزیز» -که جمع آن «أعِزَّة» می باشد (جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّة، نمل/34؛ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرين، مائده/54)-
یعنی کسی که همواره غالب است و هیچگاه مغلوب نمیشود (إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ، عنكبوت/26؛ يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا، يوسف/88؛ وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِه، فصلت/41-42)
📚 (مفردات ألفاظ القرآن، ص۵۶۴)
▪️وقتی این ماده با حرف اضافه «علی» همراه شود به معنای «صَعُبَ» (سخت و دشوار شدن) میباشد چنانکه «عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ» (توبة/128) یعنی آنچه شما را به زحمت میاندازد بر او سخت میآید
📚(مفردات ألفاظ القرآن، ص۵۶۴)
و «وَ ما ذلِكَ عَلَی اللَّهِ بِعَزيزٍ» (فاطر/17) نیز یعنی انجامش بر خدا سخت و دشوار نیست؛
و البته ظاهرا به همین مناسبت کمکم کاربرد این کلمه بدون حرف «علی» در این معنا هم رایج شده است، چنانکه تعبیر «عزیزی» (همان «عزیزم» در فارسی) را در مورد محبوبی به کار میرود که جدایی از او بر انسان سخت و دشوار است
📚(الفروق في اللغة، ص۱۰۴)
ویا به چیزی هم که نایاب است، چون دسترسی [= غلبه] به آن سخت و دشوار است، «عزیز» گفته میشود.
▪️این ماده وقتی در باب ثلاثی مجرد است (عَزَّ، یَعِزُّ)، غالبا به معنای غلبه کردن می باشد چنانکه در آیه «عَزَّني فِي الْخِطابِ» (ص/23) یعنی «در گفتگو و بحث بر من غلبه کرد»
📚(مفردات ألفاظ القرآن، ص564)
▪️اما وقتی به باب افعال و تفعیل می رود (أعَزَّ و عَزَّزَ) به معنای تقویت کردن و محکم کردن است (فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ؛ یس/14)
📚(معجم المقاييس اللغة، ج۴، ص۳9؛ لسان العرب، ج5، ص376)
▪️گفتیم که معنای عزت به قهر و غلبه بسیار نزدیک است؛ اما تفاوت «عزیز» با «قاهر» (غلبهکننده) در این است که عزیز از این جهت گفته میشود که کسی توان غلبه و اذیت و آزار او را ندارد، اما قاهر از این جهت گفته میشود که او بر دیگران غلبه میکند
📚 (الفروق في اللغة، ص۱۰۳).
▪️در مورد کلمه «أعز» واضح است که افعل تفضیل است (عزیزتر) (لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ؛ منافقون/8)
و در مورد «عُزَّى» که نام بتی از بت های معروف عرب بوده (أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّى؛ نجم/19) اغلب آن را در ذیل همین ماده (عزز) آوردهاند
📚(مفردات ألفاظ القرآن، ص564)
و بعضا احتمال دادهاند که این هم افعل تفضیل و مونث «أعَزّ» باشد
📚(معجم المقاييس اللغة، ج4، ص42؛ لسان العرب، ج5، ص378؛ تاج العروس، ج8، ص101؛ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج8، ص117)
ماده «عزز» و مشتقات آن 120 بار در قرآن کریم به کار رفته است.
@yekaye
📖 اختلاف قرائت
▪️کلمه «فعززنا» در اغلب قرائتها به صورت «فَعَزَّزْنا» قرائت شده است (که به معنای تقویت کردن و محکم کردن میباشد)،
▫️اما در روایت شعبه از عاصم (از قراء کوفه) و نیز در برخی قرائات کمتر مشهور مانند قرائت حسن (از قراء اربعه عشر) و ابوحیوة و مفضل و أبان به صورت «فَعَزَزْنا» (بدون تشدید) قرائت شده است (که به معنای غلبه کردن و غلبه دادن میباشد) که شبیه تعبیر وَ عَزَّنِي فِي الْخِطابِ» (ص/23) می باشد.
📚(مجمع البيان، ج8، ص653 ؛ البحر المحيط، ج9، ص53 )
▪️همچنین کلمه «بِثالِثٍ» در قرائت ابن مسعود به صورت «بالثالثِ» قرائت شده است.
📚(البحر المحيط، ج9، ص53 )
@yekaye
☀️1) ابوحمزه ثمالی میگوید از امام باقر ع درباره تفسیر این آیه سوال کردم.
فرمود
خداوند دو نفر را به سوی اهالی شهر انطاکیه مبعوث کرد و اینان مطالبی برای آنان آوردند که آنان قبول نداشتند؛ پس بر این دو خشم گرفتند و آنان را گرفتند و در بتکده شان زندانی کردند.
پس خداوند نفر سومی را برانگیخت و او وارد شهر شد و گفت: مرا به دربار سلطان راهنمایی کنند.
چون به دربار سلطان رسید گفت: من مردی هستم که در بیابانی به عبادت مشغول بودم و اکنون دوست دارم خدای سلطان را بپرستم! سخنش را به گوش سلطان رساندند گفت او را وارد خانه خدایان کنید.
پس او بدانجا راهنمایی کردند و در آنجا وارد شد و یک سال همراه با دو رفیقش بود و گفت: این گونه مردمی را از دینی به دین دیگر درمیآورند با مهارت و زیرکی [نه با به هم زدن اوضاع!] آیا شما با آنها از راه مدارا وارد نشدید؟!
سپس به آنها گفت: شما به روی خودتان نیاورید که من را میشناسید.
سپس به سراغ سلطان رفت . سلطان به او گفت: به من خبر دادهاند که تو هم خدای مرا میپرستی! پس تو همواره برادر من بودهای. هر حاجتی که میخواهی از من بخواه.
گفت: سلطان! من حاجتی ندارم، اما دو نفر را در بتکده دیدم [که زندانی بودند] مشکلشان چیست؟
گفت: این دو نفر برای رد دین من آمده بودند و مرا به پرستش خدای آسمانها دعوت میکردند.
گفت: سلطان! خوب است یک مناظره زیبا ترتیب بدهید! اگر حق با آنها بود از آنان پیروی کنیم و اگر حق با ما بود آن دو را در دین خودمان وارد کنیم. هرچه به نفع ماست، به نفع آنها هم باشد؛ و هر چیزی که علیه ماست، علیه آنها هم باشد.
سلطان فرستاد و آن دو را آوردند. چون وارد شدند آن رفیقشان بدانها گفت: شما برای چه آمدهاید؟
گفتند: آمدهایم که به عبادت خدایی دعوت کنیم که آسمانها و زمین را آفرید و در رَحِمها آنچه بخواهد میآفریند و آن گونه که بخواهد صورت میدهد؛ و درختان و میوهها را آفرید و باران را از آسمان فروفرستاد.
به آن دو گفت: آیا خدایی که شما به او و عبادت او دعوت میکنید، اگر یک نابینایی را بیاوریم، میتواند او را بینا کند؟!
گفتند: اگر از او بخواهیم، اگر بخواهد میتواند.
گفت: سلطان! بفرمایید یک کور مادرزاد بیاورند!
آوردند، و به آن دو گفت: از خدایتان بخواهید که بینایی را به او برگرداند!
پس آن دو برخاستند و نماز گزاردند و بناگاه او چشم باز کرد و به آسمان نگریست!
گفت: سلطان! یک کور دیگر بیاورید!
پس آوردند و او به سجده افتاد و چون سر از سجده برداشت این دومی هم بینا شده بود.
گفت: سلطان! این به آن در! حالا بگویید یک فرد افلیج زمینگیر بیاورند!
آوردند و به آنها مثل مطلب قبل را گفت؛ و آنها نماز گزاردند و به پیشگاه خداوند دعا کردند و آن فرد زمینگیر پاهایش خوب شد و بلند شد و راه رفت؛ پس گفت: یک فرد افلیج زمینگیر دیگر بیاورید! آوردند و همان کاری که دفعه قبل کرده بود انام داد و او هم به راه افتاد.
سپس گفت: سلطان! دو حجت آوردند و ما هم مثل آن برایشان آوردیم ولی یک چیز مانده است اگر آن دو این کار را انجام دهند من هم همراه آنانن در دینشان وارد میشوم. به من گفتهاند که سلطان تنها یک پسر داشته که او هم از دنیا رفته است. اگر خدای آنها او را زنده کرد من هم با آنها در دینشان وارد میشوم.
سلطان گفت: من هم همینطور!
سپس به آن دو رو کرد و گفت: یک کار دیگر مانده است! فرزند سلطان از دنیا رفته؛ از خدایتان بخواهید که او را زنده کند!
پس آن دو به سجده در پیشگاه خدا افتادند و سجده شان را طول دادند و پس از مدتی سر از سجده برداشتند و به سلطان گفتند: کسی را به سراغ قبر پسرت بفرست، خواهی یافت که او – ان شاء الله – از قرش برخاسته است.
پس مردم برای تماشا بیرون آمدند و دیدند که او از قبرش برخاست و خاکها را از سرش تکاند. او را نزد سلطان بردند سلطان دید که این پسرش است. پرسید حالت چطور است؟
گفت من مرده بودم؛ تا اینکه اندکی قبل دو نفر را دیدم که در پیشگاه پروردگارم به سجده افتادند و از او درخواست کردند که مرا زنده کند و او مرا زنده کرد.
پرسید: اگر آن دو را ببینی میشناسی؟
گفت: بله.
پس با مردم به صحرا رفتند و افراد را یکی یکی از جلوی او عبور دادند و پدرش میگفت: نگاه کن آیا این بود؟ و او میگفت نه؛ تا اینکه بعد از عبور عده زیادی یکی از آن نوبت به یکی از آن دو رسید و گفت: این یکی از آن دو نفر است. سپس باز عده زیادی را از پیش روی او عبور دادند تا به نفر دوم رسید و این گفت: این آن فرد دیگر است.
پس آن پیامبری که رفیق آن دو بود گفت: اما من، پس به خدای شما دو نفر ایمان آوردم و دانستم که آنچه آوردهاید حق بوده است.
سلطان هم گفت: و من نیز به خدای شما دو نفر ایمان آوردم و همه اهل مملکتش هم ایمان آوردند.
📚تفسير القمي، ج2، ص213-214
✅توضیحی درباره این حدیث 👇
https://eitaa.com/yekaye/1300
✅توضیحی درباره حدیث فوق
در جلسه قبل به حکایت این افراد با اندکی تفاوت اشاره شد.
https://eitaa.com/yekaye/1276
مرحوم طبرسی این نقلی را که در اینجا ذکر شد به تفسیر عیاشی نسبت میدهد اما در تفسیر عیاشی یافت نشد.
⭕️لازم به ذکر است که اواخر این نقل با سیاق آیات قرآن آمده تفاوتهایی دارد که مهمترینش این است که در این نقل، در پایان ادعا میشود که همه ایمان آوردند در حالی که در آیات 20 به بعد، از ایمان نیاوردن اینان و ورود مومن آلیس به ماجرا و عذاب شدن همین مردم بعد از مرگِ [یا: کشتنِ؟] وی سخن گفته شده است.❌
@yekaye
☀️2) از امیرالمومنین ع روایت شده است:
همانا خداوند – که جلالت دارد اسمش- متکفل شده است برای
🔹 یاری کسی که او را یاری دهد؛
🔹 و عزیز داشتنِ کسی که خدا را عزیز بدارد.
📚نهج البلاغة، نامه 53 (عهدنامه مالک اشتر)
و من كتاب له ع كتبه للأشتر النخعي
إِنَّهُ جَلَّ اسْمُهُ قَدْ تَكَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّه.
@yekaye
☀️3) از امام صادق ع روایت شده است:
🔹باشرافت کسی است که علمش مایه شرافتش شود؛
🔹و بلندمرتبه کسی است که اطاعت مقام او را رفیع کند؛
🔹و عزیز کسی است که تقوا او را به عزت رساند.
📚أعلام الدين في صفات المؤمنين، ص85
وَ قَالَ الصَّادِقُ ع:
الشَّرِيفُ مَنْ شَرَّفَهُ عِلْمُهُ وَ الرَّفِيعُ مَنْ رَفَعَتْهُ الطَّاعَةُ وَ الْعَزِيزُ مَنْ أَعَزَّتْهُ التَّقْوَى.
@yekaye
.
1⃣ «إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ»
این گونه نیست که خداوند در هر جایی فقط یک نفر را بفرستد؛
گاه وضعیت به گونهای است که از ابتدا دو نفر میفرستد وبعدا حتی نفر سومی را هم برای تقویت آنان گسیل می دارد.
@yekaye
.
2⃣ «إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُرْسَلُونَ»
گاه برای انجام رسالت الهی و رساندن سخن خدا به گوش مردم، افراد متعددی باید دست به دست هم بدهند و یکصدا یک مطلب را بگویند.
@yekaye
.
3⃣ «إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ»
این گونه نیست که مردم پیامبران خدا را تکذیب کنند و خدا کاری به کار آنان نداشته باشد.
🔹گاه در پی این تکذیب عذاب نازل میشده
(وَ لَقَدْ جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذابُ؛ نحل/113)؛
🔹و گاه – چهبسا به خاطر اینکه هنوز با فرستادگان قبلی اتمام حجت نشده - خداوند کس دیگری را برای تقویت موضع آن پیامبران میفرستاده است.
💠ثمره #اخلاقی_اجتماعی
با تكذيب دشمن، دست از كار و هدف نكشيد، بلکه نفرات خود را تقويت كنيد.
📚(تفسير نور، ج7، ص528)
@yekaye
.
4⃣ «إِذْ أَرْسَلْنا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ»
وقتى كسى را به مأموريّتى مىفرستيد رهايش نكنيد و او را تأييد و تقويت كنيد.
📚(تفسير نور، ج9، ص529)
@yekaye