داستان
دستهای دختر میلرز.
دستهایش را بهم گره کرده.. گلدان گرانقیمت را شکسته است و پدر عصبانی شده است می داند .می داند که قرار است کتک مفصلی بخورد .خودش رادر جالباس طوری قایم کرده است که انگار کسی اینجا نیست. فقط صدای نفس هایش است که شاید او را نمایان کند .
پدر وارد اتاق می شود به هر طرف نگاه میکند اما دختر را پیدا نمی کند.
مادر دو بچه دیگر را در بغل گرفته و صلوات می فرستد.
مادر بزرگ آرام به چهره عروس و نوههایش نگاه می کند.
پدر باز هم به اتاق نگاه می کند ولی کسی را پیدا نمیکند.
انگاردختر نفس هم نمی کشد .هیچ صدایی نیست .
پدر که ناامید میشود از اتاق خارج میشود اما صدای تکان خوردن چیزی پدر را به اتاق بازمیگرداند .دستهایش را یک بار باز و بسته می کند و دوباره به اتاق نگاه می کند جای دختر را حدس می زند به سمت جالباسی میرود در را که باز میکند مادر بچه ها را رها میکند و به سمت اتاق می دود.
پدر دست دختر را می گیرد و از جا- لباسی بیرون می آورد. دستش را بالا میبرد دختر سرش را پایین میاندازد و چشمهایش را میبندد مادربزرگ جلو دختر قرار می گیرد دست پسرش را میگیرد بلند فریاد می زند به خاطر من حواسش نبود. انگار آبی بر سر پدر می ریزد نگاهی به رنگ پریده مادر میکند صلوات را در ذهنش مرور می کند آرام دستش را پایین میآورد
الکاظمین الغیظ
#داستان_رمضان_4
#میم_بی
بوی عطر
وقتی وارد
خانه می شدیم
از بوی
پیراهنش
جایش
را حدس
می زدیم
می گفت
می خواهم
مثل جدم
باشم.
که از
بویش
پیدایش
می کردند
🔔🔔🔔🔔🔔🔔🔔🔔🔔🔔
مسابقه
همراهان عزیز
به راحتی می توانید در مسابقه شرکت کنید.
کافی داستان را برای ما خوانش کنید
وبرای ما بفرستید.
صوت شما تدوین می خورد ودر کانال بارگزاری می شود.
به همین راحتی
به همین جذابی
ارتباط با مدیر
https://eitaa.com/Yasabi
حرفش همه اش این بود
رفیق (ر)داره
(ر)کجه
دنبال کسی باش
که همیشه
ص
ا
ف
و
ص
ا
د
ق
ب ا ش ه
شاید درست می گفت!!!!
داستان
روز جمعه است.
محمد زودتر از همه از خواب بیدار می شود و روی تخت می نشیند. چشمانش هنوز خواب آلوده است حس حرکت ندارد . به اطراف نگاه می کند مادر و پدر را می بیند که هنوز خواب هستند سرش را که به سمت راست می گرداند خواهرش را هم روی تخت می بیند ولی نمیخواهد بخوابد باز هم به اطراف نگاه می کند به سمت میز خم می شود بلیط های باغ وحش را در دستش میگیرد و سر جایش شل می شود و دوباره به خواب می رود.این بار چشمهایش را که باز می کندپدر کنارش نشسته و دارد او را می بوسد. دست هایش را دور گردن پدر میاندازد بعد از صبحانه و لباس پوشیدن به باغ وحش میروند.همه خوشحال هستند و با دقت به حیوانات و پرندگان نگاه میکنند خرطوم فیل ،پای شتر، بالهای پرندگان همه و همه برایشان جالب است.
وقتی سوار ماشین می شوند دیگر پدر هیچ نمی گوید انگار به چیزی عمیق فکر میکند . محمد که تحمل سکوت را ندارد شروع به سوال کردن میکند .اما انگار پدر خیلی با دقت جواب محمد را نمیدهد محمد دوباره میپرسد پدر ناراحتی ؟چرا حرف نمیزنی؟ پدر که انگار تازه متوجه شده است میگوید ناراحت!نه پسرم
قربون خدا برم چقدر تفاوت چقدر زیبایی چقدر لطافت
در واقع آدم محو این همه جلوه می شود.
خدای مهربون خودش می گویدبه چیزهایی که خلق کردم با دقت نگاه کنید
افلا ینظرون علی ابل کیف خلقت
#داستان_رمضان_5
#میم_بی
مسابقه
بعضی
گلها
گل
دارند
گلهای
همدیگر
را
ببینید
لطفا
پس
هم
خارها
بعضی
و
خار
دارند
ساده و راحت یک جمله با کلمات بسازید
و کانال را به نام زیباتون مزین کنید
#مسابقه_2
جوابها را به آیدی زیر بفرستید.
https://eitaa.com/Yasabi
🌸 مسابقه بهار قرآن، بهار دلها
🌀 شماره ۱
🔹شرکت در مسابقه: dte.bz/1442
🇮🇷 معاونت فرهنگی تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان
جواب مسابقه ۲
بعضی گلها خار دارند
بعضی خارها هم گل دارند
پس لطفا گلهای
همدیگر را ببینید
@yekjoftbalbarayhameh
داستان
محمد از سالن به طرف اتاق حرکت میکند مادر می گوید آرام باباجان خوابیده است. محمد که به اتاق رفته با خنده باز می گردددر گوش خواهرش چیزی میگوید و هر دو با هم خنده کنان به زرف اتاق حرکت می کنند الان جلو مادر ایستاده اند و دوباره در گوشی با هم صحبت می کنند و میخندند.
مادر با تعجب به بچه ها نگاه میکند چه خبر است ؟هردو به هم نگاه می کنند و میخندند.
محمد می گوید آبجی جون تو بگو نه داداش جونم خودت بگو .
مادر به زهرا نگاه می کند بگو عزیزم.
زهرا آرام در گوش ما در چیزی می گوید و می خندد محمد هم می خندد مادر روی لبانش خنده ای ملیح نقش میبندد بعد دست بچه ها را میگیرد و کنار خودش می نشاند.می دانید برای وارد شدن به اتاق پدر و مادر باید اجازه بگیرید؟
محمد : اجازه یعنی چی؟
زهرا: یعنی باید در بزنیم.
مادر ادامه می دهد اگر اجازه دادند وارد بشویم.
بچه ها دوباره می خندند و بعد با خنده ادامه می دهند بابا که الان خواب است.
مادر : خدا جون گفته سه موقع برای وارد شدن به اتاق پدرو مادر باید اجازه بگیرید و وارد شوید.
زهرا: حتما وقتی خوابند.
محمد :نه آبجی جون .اون موقع که نمی توانند جواب بدهند.
مادر : قبل از نماز صبح بعد از نماز ظهر و بعد از نماز مغرب و عشا .
محمد : آن موقع که خوابند.
مامان: بله عزیزم پس باید در بزنیدو تا اجازه ندادند وارد نشوید.
زهرا :یعنی از خواب بیدار بشوند؟
مامان: بله مثل همین حالا که بابایی گرمش شده و بدون زیرپوش خوابیده و شما دوتا خندتون گرفته .
محمد که دوباره که دوباره برایش یاد آوری می شود به خواهرش نگاه می کند و با هم می خندند .
ثلاث عورات لکم.
#داستان_رمضان_6
#میم_بی
مسابقه ۳
وقتی
پیاده روی
می شوند
خسته
بعضیها
بزرگ
همراه
سنگ
برمیدارند
خودشان
می برند
فکر می کنید چرا؟
#مسابقه_3
نام برندگان در کانال معرفی می شود.
با ما در ارتباط باشید
https://eitaa.com/Yasabi
داستان
زهرا دمر روی تخت خوابیده است بالش را محکم گاز گرفته و گریه میکند
مادر از نیامدن زهرا احساس بدی دارد به در اتاق می رود در می زند و وارد اتاق می شود. زهرا را برمی گرداند و میگویند چی شده ؟چرا گریه می کنی؟زهرا دوباره سرش را به سمت بالش می کشد.
مادر محکم در بغل میگیردش .زهرا به سختی می گوید مامان و بعد دوباره بغضش می ترکد وبه گریه ادامه می دهد .
بعد از خوردن کمی آب شروع به صحبت میکند.
مامان این همه ریاضی باهم کار کردیم. بلد شده بودم.تازه دعا هم کردم ولی خدا جوابم را نداد .چرا ؟؟
امتحانم خوب نشد. چرا خدا جوابمو نمیدهد.
مامان محکم زهرا رو تو بغل می گیرد ومی گوید زهرا جون
زهرا بله
مامان باز هم می گوید زهرا.
بله مامان
دوباره مامان می گوید زهرا .
چرا مامان من را صدا می کنی؟
می خواستم ببینم چی بهم می دهی.
زهرا با تعجب می گوید مامان!!
مامان می گوید خدا جون گفته اگه منو صدا بزنید یعنی بگید خداجون من میگویم بله .نگفته اگر بگویید خدا جونم بگوید بیا بگیر.
زهرا با تعجب به مادر نگاه می کند وبه حرفهای مادرگوش می کند. اشک از وسط چشمش سر می خورد تا پایین صورتش می آید. یعنی خدا به آدما چیز نمیده ؟
مامان دستش را روی گونههای دخترش می گذارد و اشکهایش را پاک می کند . دختر گلموخدا گفته هر کسی من رادصدا کند جوابش را میدم ولی در مورد دادن که هر چی بخواهد بهش میدهم چیزی نگفته .یعنی هر بار بگویی خداجونم خدا میگوید بله بنده ام. ولی قرار نیست هر چی بخواهی را بهت بدهد.اگه هرچی میخواهی بهت بدهد اینجا میشود بهشت.ولی اینجا دنیا است. زهراانگار دارد به حرفهای مادر فکر می کند نگاهش را به او دوخته است و هیچ حرکتی نمی کند ناگهان دوباره یادش به امتحانش می آید .امتحانم؟!!
مامان: بیشتر تلاش کن عزیزم
#داستان_رمضان_7
#میم_بی
مسابقه ۳
بعضی ها وقتی از پیاده روی خسته می شوند؛سنگ بزرگ بر می دارند و همراه خودشان می برند.
فکر می کنید چرا؟
#مسابقه_3
نخود زرنگ.mp3
4.41M
✅💠 نخود زرنگ
🔺داستانی کودکانه برای آگاهی بخشی نسبت به ساحت مقدس امام زمان عج
#پادکست
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
مادر بزرگ دم افطار که می شد.
انتظار مارا برای آب جوش که می دید.
می خندید و می گفت:
کِی مشتاق آب حیات می شویم؟؟؟
داستان
زهرا از مدرسه به خانه می آید. مقنعه را از روی سرش بر میدارد و روی دسته مبل پرتاب میکند کیفش را پرتاب می کند.کنار مبل توی آشپزخانه روبه روی مادر می ایستد. موهای دختر سیخ توی هوا ایستاده است.اخم هایش بهم گره است.مادر با تعجب به دختر نگاه می کند و می گوید به به سلام زهرا خانم چه خبر؟ اما زهرا فقط به چشمهای مادر خیره شده است و هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد مادر با دستهای خیسش روی موهای سیخ شده زهرا می کشد و ادامه میدهد گرسنه نیستی؟سرش را روی قلب مادر می گذاردو با عصبانیت فریاد می کشد ادامه می دهد فردا می آیی مدرسه و حسابر فرفری را میرسی .مادر دستها یش را دو طرف صورت دختر میگذارد و سرش را به عقب میکشد به چشمهای دختر نگاه میکند.یعنی الان خدا جون خوشحال شد که ۰دوستت را این طوری صدا کردی؟زهرا چشمهایش را به پایین می اندازد وادامه می دهد و اون هم توی مدرسه راه میرود و به من می گوید زری.
مادر می گوید اگر کسی افتاد توی چاه توهم می افتی؟
زهرا :نه
مادرانگشتش را بالا می آورد و می گویدادب را از که آموختی؟؟
زهرا:اخمهایش از هم باز می شود.و ادامه می دهد از بی ادبان.
می خندد و می گوید مامان جونم گرسنه ام.
ولا تنابزوا بالالقاب
#داستان_رمضان_8
#میم_بی