فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کوچک_های_بزرگ 1⃣
ویژه والدین و مربیان عزیز✅
🖌 کار خوب #بی_موقع... ⁉️😳
استاد #پناهیان
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
✨دلم کبوتره، پراش سپیده
دوباره تا مشهدتون پریده✨
✨اومــده تا پر بزنـــه تا حرم
دیگه نذار از پیشت آقا برم✨
✨صحن شما همش رنگ بهاره
از آسمون انگاری گل میباره✨
✨مامان میگه که این حرم بهشته
یعنی پُـــره همیشـــه از فرشتـه✨
✨رو گنبدت ماهه که خونه داره
شبـــا میـاد زیارتـــت ستـــاره✨
✨بابا میگه که خیلـی مهربونید
تمـــوم آرزوهـــامو میدونیـد✨
✨خودش منو رو شونههاش میشونه
تا به ضریحـــت منو میرسونه✨
🌸✨🦋تو حرَمت دلم خدایی شده
شکرِ خدا امام رضایی شده🦋✨🌸
بچه ها جان!
هدیه به امام رضاجان!
برای اینکه بگیم خیلی دوستش داریم:
#صلوات
🍀اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد🍀
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️
🍀 #قسمت_دوم و پایانی🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
♦️پدر متحیّر مانده بود چکار کند. مادر وقتی دید راضی کردن عزیز و پدربزرگ آسان نیست،دست متین و ثمین را گرفت و به مبین گفت بدو بیا بریم. از پله ها پایین رفتند.راه پله، دالانی بود که به خانه تنوری می رسید.
♦️مادر به سرعت سه جگرگوشه خود را بیرون برد و از کنار لبه ی سنگی حیاط، که آب حالا یک وجبی روی آن را گرفته بود، آنها را رد کرد و با نهیب به بچه ها گفت: شما برید کنار در بالا تا من و بابا ،آقاجون و عزیز را بیاریم.ثمین وحشت زده نمی خواست قبول کند. به مادر چسبید وجیغ کشید.مادر به سختی او را از خود جدا کرد و به متین و مبین سپرد.
♦️حیاط در حال زیر رو رو شدن بود.این را می شد از سرعت آبی که از رودخانه به جوی داخل حیاط وارد می شد،فهمید.متین به صنوبر کنار درب چوبی نگاه کرد.صنوبری که مثل "نگهبانِ کنارِ دروازه"، پهلو به پهلوی دیوارِ سمت رودخانه،خبردار ایستاده بود و از روی دیوار بلند،از آن طرف خبر می گرفت.اما آب داشت از پایین به سمت تنه درخت، بالا می آمد.برخلاف سمت درِ ورودی،آب هنوز به زمین سمت بالای حیاط،نرسیده بود.اما از شدت ریزش باران، شیار شیار شده بود.
♦️آب از آسمان می ریخت و از زمین می جوشید.گویا طوفان نوح بود و متین بدنبال نوح و کشتی نوح.گرداب مقابل چشم بچه ها می چرخید.پاهای بچه ها به زمین پر از گِل چسبیده بود.مادر فِرز و سریع وارد خانه تنوری شد.
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
#داستان نوجوان🎯 ✍ نویسنده: #محسن_رجائی ⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️ 🍀 #قسمت_دوم و پایانی🍀 📚 مجله #سلام
و متین بدنبال مادر دوید تا سرک بکشد و ببیند چه می شود.آب تا ساق پاهایش رسیده بود. به پدر نگاه کرد که داشت پدر بزرگ را به زور پایین می آورد.پدر مادر را که دید،گفت: بیا برو عزیز را کول کن و بیار. حالا سیل به زانو رسیده بود.
♦️مادر راه پله ها را دو تا یکی کرده ، عزیز را از پای دوک بلند کرده بود.دیگر صدای گریه ثمین به ناله ای کمرنگ تبدیل شده بود.پدر از خانه تنوری بیرون آمد و با سختی پدر بزرگ را از آب رد کرد.متین یک نگاهش به دالان بود و یک چشمش به مهمان ناخوانده پشت درحیاط. مهمانی که گویا قسم خورده بود هر طور شده وارد شود.میهمانی که می آمد تا خودش صاحب خانه شود!
♦️متین آشفته شده بود.دستش را در حلقه آهنیِ در، گره کرده بود که آب پایینش نکشد.پدر از عقب دست متین را گرفت وکنار مبین وثمین فرستاد.و خودش برای کمک به داخل رفت. مادر به زحمت عزیز را از پله ها پایین آورده بود.در خانه تنوری آب تا کمر بالا آمده بود.
♦️متین دعادعا می کرد عزیز و مادر زودتر بیرون بیایند، اما ناگهان دیوار حیات، مقابل چشمانش فرو ریخت و در میان آب افتاد.دیوار، زیر فشار آب دوام نیاورد.دیوار که فرو ریخت، بند دل متین هم پاره شد.و ناخواسته از نقطه ای دور در عمق دلش، فریاد کشید:"خدا" !
♦️متین می دانست در این شرایط جز از خدا کاری ساخته نبود.خدایی که معلم قرآنشان گفته بود؛ هرجا دست مان از همه چیز کوتاه بشود، و او را صدا بزنیم یاری مان می کند.متین حال خودش را نمی فهمید.پدر و مادرش را صدا می زد که: زود باشید بیایید.
ثمین ومبین هم هر کدام مثل او فریاد می کشیدند.حال آندو هم کم از حال متین نبود.هیکل هر دو خیس آب بود،لباس های نازک تابستانه شان به پوست چسبیده بود. باد هم می وزید.
♦️باد مانند ناپدری بی رحمی که بر روی بچه ای دست بلند می کند،قطرات درشت باران را مثل شلّاق بر پشت شان می کوبید.سرما ، باد وباران نفس هایشان را به شماره انداخته بود.متین ضعف کرده بود.دستانش می لرزید.اینجا بود که از خانه تنوری پدر بیرون آمد.عزیز روی دوشش بود و مادر به دنبالش.اما ناگهان عزیز از دوش پدر داخل آب افتاد. متین باورش نمی کرد.یک لحظه همه چیز را تمام شده دید.بی عزیز شدن برای او بزرگترین کابوس بود.متین روی خودش را برگرداند.دیگر نمی توانست نگاه کند.پدرم و مادرش زیر آب می رفتند و بالا می آمدند.اما دست در حلقه در داشتند.یک دفعه مبین فریاد زد: عزیز...! عزیز...! دَرَش آوردند.
♦️اصغر آقا پسر مشتی اسماعیل،باچوب بلندی آنها را بیرون کشید.اصغر آقا ورزشکار زورخانه بود و با فریادهای پدربزرگ،به کمک آمده بود.متین مثل غرق شده ای که برای زنده ماندن لحظه ای سر ازآب بیرون آورده تا نفس آخر را بکشد، سربرگرداند.با ناباوری نگاه کرد.عزیز زنده بود. اصغرآقا آرام کنار عزیز نشست و با کمک پدر، او را به دوش گرفت و نرم نرمک به سمت درب بالا رفت. پدر ثمین را بغل کرد ومبین و متین به آغوش مادر پناه بردند. متین ناخودآگاه سر به عقب برگرداند.
متین دیگر باید خداحافظی می کرد.او برای آخرین بار قبل از خارج شدن از درِ بالا، نگاهی به حیاط انداخت.می خواست این تصویر یادش بماند.اما با تعجب دوچرخه اش را دید که روی دست سیل،لحظه ای بیرون آمد و پایین رفت.دوچرخه ای که تا چند روز پیش روز و شبش را پُر کرده بود.دوچرخه ای که به خاطرش با برادرش دعوا کرده بود.و فکر می کرد بدون آن نمی تواند زندگی کند.
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن
#دردونه_ها👌
موضوع: #تقلید🎯
#تربیتی🦋
#کاربردی🛠
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
🦋 #به_رنگ_صدف 3⃣ 🦋
#کمی_عجیب_نیست... ⁉️🤔🧕
متن و طرح از #محسن_رجایی
👌با دخترانمان درباره باورها و آداب دین، #منطقی و عمیق صحبت کنیم.
#حجاب
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کوچک_های_بزرگ 2⃣
✨برای پدر و مادرها✨
#شاه_کلید... ‼️
شاه کلید #تربیت
بروایت استاد #عالی
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
🐰 #داستان_خرگوشک🐰 3⃣
#مهارت_های_زندگی برای #کودکان
✋موضوع: اجازه گرفتن
✍نویسنده: #محسن_رجایی
📚 مجله #سروش_خردسال
اجازه میدید مامان خرگوشه⁉️
مامان خرگوشک پزشک است. خرگوشک مثل هر شب گوشی مامان خرگوشه را برداشت و برای دکتر بازی به اتاقش برد. لباس سفید دکتریاش را پوشید و مثل مامان خرگوشه به سراغ مریضش رفت.
گوشی را روی سینه عروسکش، شبدر گذاشت تا صدای قلب او را بشنود. صدایی نشنید و خودش با دهان صدای قلب درآورد:
- توتوپ ...! توتوپ...!
بعد مثل دکترها برای شبدر دارو نوشت! و چون بلد نبود بنویسد، به جای نوشتن، نقاشی کرد و خودش از روی نقاشی خواند:
«ببین شبدر جان! اگه می خوای خوب بشی باید یک لیوان آب هویج با عسل بخوری.» و خندید.
کمی بعد خرگوشک خوابش برد و یادش رفت گوشی پزشکی را به کیف مادرش برگرداند.
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
🐰 #داستان_خرگوشک🐰 3⃣ #مهارت_های_زندگی برای #کودکان ✋موضوع: اجازه گرفتن ✍نویسنده: #محسن_رجایی 📚 م
صبح که شد. بابا خرگوشه خرگوشک را بیدار کرد. ولی از مامان خرگوشه خبری نبود. بابا گفت: «دیشب دختر خانم موشی، موشموشک مریض شده بود. مامان رفت تا به مادرش کمک کنه.»
باباخرگوشه و خرگوشک با شبدر صبحانه میخوردند که مامان خرگوشه به خانه برگشت. دست و صورتش را شست و آمد سر سفره نشست و از بابا خرگوشه پرسید: «گوشی من را ندیدی؟ می خواستم صدای قلب موشموشک را بشنوم، اما توی کیفم نبود.»
خرگوشک سرش را پایین انداخت و شبدر را مقابل صورت گرفت و به جای او گفت: «مامان خرگوشه! خرگوشک رو ببخشید. قول میده دیگه وسایل شما را بدون اجازه برنداره.اون دیشب میخواست صدای قلب منو گوش بده. خرگوشک دکتر مهربونیه.»
مامان و بابا خرگوشه، نگاهی به شبدر انداختند ولی چیزی نگفتند.
شب که شد باز خرگوشک میخواست دکتر بازی کنه. وقتی رفت لباس پزشکیاش را از توی کیف برداره، دستش به چیزی خورد! اون را بیرون آورد. باورش نمی شد! یک گوشی اسباب بازی بود که مامان و بابا خرگوشه توی کیفش گذاشته بودند!!
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
30.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #یک_روز_بهاری چیست⁉️🌸
✋ به نام او که با یادش هر روزمان بهاری می شود.
#تربیتی
#فرهنگی
#کودکان
#نوجوان
#والدین
#مربیان
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
┅═✧❁🦋 یامهدی 🦋❁✧═┅
با ما همراه باشید👇👇👇
🌸 @yekroozebahari313 🌸
#بدون_شرح
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
┅═✧❁🦋 یامهدی 🦋❁✧═┅
با ما همراه باشید👇👇👇
https://eitaa.com/yekroozebahari313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن
#دردونه_ها👌
موضوع: #بازی کودک⚽️🎾⚾️
#تربیتی🦋
#کاربردی🛠
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
😎سه جیغ و نصفی…!!🤓
🍀 #قسمت_اول 🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
ده روزی هست که تب کرونا کشور را گرفته.
خانه کرونا،بازار کرونا،تلویزیون کرونا،رادیو کرونا .
آنقدر این کلمه همه گیر شده که می شود کسی با ریتم کرونا ضرب بگیرد و یک آلبوم موسیقی کرونایی بیرون بدهد.
همه جا را "سکوتی نا آرام" فرا گرفته.حتی فضای خانه ها را.حتی خانه آرام آقای شربتی را.
۱.جیغ بوس:😘
در خانه آقای شربتی هر کس مشغول کار خودش است.همه مراقب اند تا کمتر از خانه بیرون بروند.
پویا توی اتاق پای لپ تاپ،مشغول یادگیری مجازی درس هایش است.پدرِ شلوغِ خانه،تازه از خرید آمده و مثل کسی است که با دستِ پر،از جنگ برگشته.آن هم با غنیمت های جنگی زیاد!! نان ،شیر،میوه و همه چیزهایی که برای خوراک یک هفته ی خانواده ای پنج نفره، لازم است.
او همه آنچه را که خریده در یخچال،سفره و کابینت ها جاگیر می کند. و در هنگام خروج از آشپزخانه با چارچوب بالای در، بارفیکسی می رود و هنگام فرود،با تعظیمی راه را برای ورود مادر، باز می کند.
اما ناگهان از اتاق پذیرایی صدای جیغ و گریه پریا کوچولو بلند می شود.پدر و مادر و پویا به سمت صدا می دوند.
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
#داستان نوجوان🎯 ✍ نویسنده: #محسن_رجائی 😎سه جیغ و نصفی…!!🤓 🍀 #قسمت_اول 🍀 📚 مجله #سلام_بچه_ها ده
اما ناگهان از اتاق پذیرایی صدای جیغ و گریه پریا کوچولو بلند می شود.پدر و مادر و پویا به سمت صدا می دوند.مادر،پریا را که می لرزد بغل می کند و مثل پرنده ای که جوجه اش را از دهان مار بیرون کشیده،او را عقب می برد.
با هول و هراس می پرسد:دخترم!چی شده؟!
پدربزرگ به جای پریا جواب می دهد:هیچی بابا... !
خبری نشده...!
یک کلام بهش می گم یک بوس بده بابا جون! همه اش میگه "کرونا می گیرم"!! "کرونا می گیرم"!!
مادر پریا را بیشتر در بغل فشار می دهد و می گوید:خب آقاجون می بینید که همه جا حرف از کروناست.می دونید که گفتند روبوسی نکنید.شما که اصرار می کنید، بچه بیشتر می ترسه.
پدر که استادِ "مطلب عوض کردن" است،مثل سوپرمن وارد صحنه می شود و شاعرانه رو به تلویزیون می گوید:
همه اش تقصیر اینه!!
که چپ میره، راست میره!!
میگه که کی میمیره!!
رو به پسرش ادامه داد:
گل پسرم، پویا! / زود بزن شبکه ی پویا!!
همه زدند زیر خنده.
پدربزرگ هم نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.
و در ادامه: ۲. #جیغ_سیاه... ‼️
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
┅═✧❁🦋 یامهدی 🦋❁✧═┅
با ما همراه باشید👇👇👇
https://eitaa.com/yekroozebahari313
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
✋اولین #مسابقه...‼️
منتظر باشید‼️😍
#مسابقه شماره 1⃣
در این تصویر
چه می بینید⁉️🤔
✋پاسخ خود را تا ساعت ۱۲ امشب
به ادمین کانال: @mrajaei با ذکر
نام،
نام خانوادگی،
نام پدر
و شماره تماس ارسال فرمایید.
🎁به یک نفر مبلغ
#50 هزار تومان تعلق می گیرد.
👈اگر تعداد پاسخ های صحیح بیش از یک نفر باشد، قرعه کشی خواهد شد‼️😍
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
┅═✧❁🦋 یامهدی 🦋❁✧═┅
با ما همراه باشید👇👇👇
https://eitaa.com/yekroozebahari313
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
#مسابقه شماره 1⃣ در این تصویر چه می بینید⁉️🤔 ✋پاسخ خود را تا ساعت ۱۲ امشب به ادمین کانال: @mraja
✨ #نتیجه ✨
🙏با تشکر از همه شرکت کنندگان عزیز
در
اولین مسابقه
کانال
#یک_روز_بهاری
✅پاسخ مسابقه: تصویر یک ماشین براق و آیینه مانند
🌸۱۵ نفر پاسخ صحیح دادند.🌸
#برنده مسابقه به قید قرعه
آقای یوسف صبحانی نسب👏
به ایشان تبریک عرض می کنیم.
✋عزیزانی که برنده نشدند، جای نگرانی نیست.
ما هر هفته #مسابقه داریم.
پس منتظر باشید. 😍😍😍
یک راهنمایی برای مسابقه بعدی:
داستان های #خرگوشک را حتما بخوانید.
🦋 #به_رنگ_صدف 4⃣ 🦋
#مسیر_سبز... ⁉️🤔🧕
متن و طرح از #محسن_رجایی
👌با دخترانمان درباره باورها و آداب دین، #منطقی و عمیق صحبت کنیم.
#حجاب
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸