اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_13 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یزدان محکم بازوش رو گرفتم
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_14
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#یزدان
_الان که نمیشه رفت تالاب بزار هوا روشن بشه میریم ....
با لهجه شمالیش گفت
_آقا تا بریم اونجا هوا روشن میشه..
+سوار ماشین شو بریم ببینیم چه خبره .
عین جت پرید تو ماشین پشت فرمون نشستم .
آهو با نگرانی به بیرون نگاه میکرد .
_گفت میرم تا شب میام هنو برنگشته آقا نگرانشم چیزیش شده باشه چی اگه افتاده باشه تو تالاب چی ....
لبم رو با زبون تر کردم گفتم
+ محمد که بچه نیست چیزیش نمیشه..
_ارباب تالاب کوچیک و بزرگ نمی شناسه که ..
همین جور حرف هاش رو میزد صداش می لرزید..
ماشین افتاد تو جاده خاکی لرزشش شروع شد هنوز ی نیم ساعتی تا کناره های تالاب راه هست هوا کم کم داشت روشن میشم خورشید بالا میومد
سرعت ماشین رو بیشتر کردم که زود تر برسیم
آهو سرش رو به صندلی تکیه زده بود و چشماش رو بسته بود فکنم تا صبح بیدار بوده زیر چشماش کمی سیاه بود
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_14 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یزدان _الان که نمیشه رفت تا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_15
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
سرعت ماشین رو بیشتر کردم که زود تر برسیم
آهو سرش رو به صندلی تکیه زده بود و چشماش رو بسته بود فکنم تا صبح بیدار بوده زیر چشماش کمی سیاه بود
ماشین رو جلو تالاب نگه داشتم .
آهو سریع از ماشین پیاده شد اسم محمد رو داد زد.
من چاره ای نداشتم بلند اسم محمد رو گفتم نه خبری نیست قایق بغله تالاب رو سوار شدم صدای آهو بلند شد گفت
آقا کجا خطر ناکه نرید
با گفتن چیزی نیست قایق رو تکون دادم رو آب..
رفتن سمت جا های سبز تالاب
محمد..محمد..
نچ نچ نیست پارو رو زدم به زمین تالاب شاید افتاده باشه تو آب چند باز همین جور زدم به آب ..
به سمت خشکی قایق رو هدایت کردم آهو سریع گفت چی شد ؟؟
گفتن نیست حتما برگشته خونه یا خودش پیدا میشه دیگه بلخره ناپدید که نشده..
دستش رو بهم زد
+خدا کنه اون جور که میگید باشه ..
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_15 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ سرعت ماشین رو بیشتر کردم که
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_16
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم ماشین روبه حرکت در اوردم
همین طور که می رفتیم چشمم به بغل تالاب افتاد.
به جسم بی جونه محمد نگاه کردم که روی آب بود بین بوته ها سریع ماشین رو نگه داشتم بدو به سمتش رفتم .
بدنش یخ زده بود.
آهو خودش رو پیشم رسوند همش جیغ میزد و اسم محمد رو صدا میزد و گریه میکرد .
این واقعا حالم رو بد کرده بود .
بعد چند دقیقه گریه های اهو تبدیل به هق هق شد کمکش کردم از جاش بلند بشه .
بعد چند ساعت خبر فوت محمد تو کل روستا پیچید .
اهو هم که دیگه نایی برای گریه نداشت فردا هم قراره مراسم خاکسپاری باشه .
اصلا باور کردنش برام سخته که محمد دیگه نیستش مثل داداش کوچیکم دوستش داشتم .
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_16 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_17
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
به کت شلوار مشکیم دست کشیدم .
توی آینه به خودم نگاه کردم ..
دستم رو روی صورتم کشیدم .
عمارت انگار بوی غم میداد سکوت همه جاش رو گرفته بود و تنها صدای جیک جیک پرنده ها به گوش میرسد .
کیلید ماشین رو از روی مبل برداشتم و به سمت بیرون رفتم .
ضربه ی آرومی به در اتاق نفس وارد کردم اون هم آماده شده بود
لبخنده کم رنگی روی لب نشوندم و به سمتش رفتم
_سلام خانمی صبح بخیر
نفس:سلام صبح تو هم بخیر خب بریم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم بله باید بریم.
کمکش کردم تا سوار ماشین بشه .
خودم هم پشت فرمون نشستم و به سمت خونه آهو ماشین رو حرکت دادم..
جلوی خونشون شلوغ بود .صدای گریه ی بعضی ها هم به گوش می رسید از جمله آهو
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
وای خـدا 😍😍
من که خیلی لذت بردم،
شمام ببینید 🐿️😄
#تجلی_آفرینش
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_17 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ به کت شلوار مشکیم دست کشیدم .
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_18
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
جلوی خونشون شلوغ بود .صدای گریه ی بعضی ها هم به گوش می رسید از جمله آهو ..
وارد خونه شدیم اهو تا ما رو دید از جا بلند شد اومد سمتمون
+سلام آقا خوش اومدین
_ممنون بازم تسلیت میگم ...
+ممنون.
به سمته نفس رفت اون رو در آغوش گرفت و باهاش حرف زد ...
بعد از گذشته زمانی از خونه زدیم بیرون خداحافظی کردیم...
+یزدان من میخواستم بمونم کمکه آهوو..
همین طور که کمکش میکردم تو ماشین بشینه گفتم
_نه نمیشه باید بریم خونه منم میخوام برم کارخونه...
+منم میام خیلی وقته نرفتم اونجا..
_باشه تو هم بیا.
دیگه هیچی نگفتیم سوار ماشین شدیم به سمت کارخونه حرکت کردیم...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_18 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ جلوی خونشون شلوغ بود .صدای گ
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_19
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
دیگه هیچی نگفتیم سوار ماشین شدیم به سمت کارخونه حرکت کردیم...
ماشین رو توی حیاط کارخونه گذاشتم نفس رو روی چرخ گذاشتم ..
بردمش دفتر مدیریت و بهش گفتم
+عزیزم تو همینجا باش یکم به بیرون سر بزنم
_باشه
از اتاق اومدم بیرون چند نفر از کارگرا جمع شده بودن و پچ.پچ میکردن تا بهشون نزدیک شدم سلامی دادن و مشغول کار شدن با تکون دادن سرم جوابشون رو دادم.
به سمت دانیال رفتم از جا بلند شد
+سلام آقا وقت بخیر ..
_سلام دانیال ی سوالی دارم ازت.
+جانم آقا بفرمائید.!
_مشکلی پیش اومده که کارگرا اینجوری دور هم جمع میشن؟
+ام چی بگم آقا چند تا از دستگاه ها خراب شده بچه ها نمیتونن با این وضعیت به کارشون درست ادامه بدن ..
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_19 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ دیگه هیچی نگفتیم سوار ماشین
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_20
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
+ام چی بگم آقا چند تا از دستگاه ها خراب شده بچه ها نمیتونن با این وضعیت به کارشون درست ادامه بدن ..
_خب چرا زود تر نمیگید چند تا از بچه ها رو میفرستم تهران راست و ریست میکنن دیگه..
من میدونم حقوقتون هم عقب افتاده که تا آخر ماه بهتون میدم دیگه بهانه دستتون نباشه..
+باشه ممنون آقا..
از کنارش رد شدم
_حواست به اینجا باشه میرم خونه به بچه ها هم حرف هام رو بگو
+چشم
با چند تا از بچه ها هم حرف زدم و رفتم به دفتر..
نفس ی برگه رو جلوش گرفته بود و باهاش ور میرفت.
+حوصلت سر رفته؟
به سمتم برگشت و لبخند کم رنگی زد و گفت
_ خیلی هم حوصلم سر رفته
+میدونی که فردا باید بریم دکتر دیگه ؟
_آره میدونم بازم حرف های تکراری میگن
دستم رو روی صورتش کشیدم
+تو که نباید امیدت رو با این حرف ها از دست بدی نه؟
_آره ولی خب خسته شدم
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》