اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_178 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یکماهبعد #دلارام _دریا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_179
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
با خنده گفتم:«تو چی؟
+من چی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:«شنیدم تو عمارت دل یکی از پسرا رو بدجور بردی هااا.
گونه هاش سرخ شد و گفت:«خجالت بکش دختر.
بلند بلند خندیدم و گفتم:«چه خجالتی هم کشید.
ولی پسر خوبه ی دریاااا اذیتش نکن.
ماشاالله قد نداره، که داره.
هیکل نداره،که داره.
قیافه نداره،که داره.
چی میخوای دیگهههه؟؟
ملاکات برای ازدواج مگه چیهههه؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_179 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام با خنده گفتم:«تو چ
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_180
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
+اونی که تو میگی که هنوز به من چیزی نگفته...
_دریا چقدر تو خنگی دختر اون روش نمیشه بگه اما تو که با کاراش میفهمی چی میگه.
از اونجایی که دهنم زیاد چفت و بس نداره دهن باز کردم و کل ماجرا رو بهش گفتم:«آره جونم برات بگه که این جنتلمن شما اومد پیش من تا بخواد حرفش رو بهم بگه صد بار مرد و زنده شد.
خودت میدونی که از مشکلات خجالتی بودنه. بعد حالا باهاش بیشتر آشنا میشیم یخش رو آب میکنیم. داشتم میگفتم اومد گفتش که این دریا خانم دل ما رو برده حالا دل ما گیر دریا افتاده. گفت آرزو میکنم دلم هیچ وقت به ساحل نرسه و همچنان قلب من تو دریا بمونه چون قلب من با دریا یکی شده و هر جا اون بره قلب من اون دنبال میکنه. درست مثل یه اهن ربا.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
با گوشه شال مشکیم داشتم ور میرفتم و با خودم میگفتم نترس دختر تو دیگه 22سالته ولی چه کنم که همیشه از جاهای خلوت میترسیدم.
با شنیدن صدای ماشینی که وارد کوچه شد قدم هام رو سریع تر برداشتم.
وقتی ماشین نزدیک تر شد صدای #مداحی ای که گذاشته بود به گوشم رسید.
طولی نکشید که یه ماشین 206کنارم وایساد و از تو ماشین صدای دوتا #پسر جون اومد که داشتن منو صدا میکردن.
+سلام دختر خانم.
سری روم رو ازشون گرفتم. با استرس آب دهنم و قورت دادم و به روی مبارکم نیاوردم و به مسیرم ادامه دادم ولی انگار ول کن نبودن و همش بوق میزدن و صدام میکردن.
خم شدم و #کفشم رو از پام در اوردم و به سمتشون نشونه گرفتم که
یکی از پسرا سریع گفت:«خانم بخدا نذریههـ...
به ساندویج تو دستش نگاه کردم و دیدم نه واقعا راست میگه. آبروم رفت که...
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
هرچی از خنگ بازی این دختره بگم بازم کم گفتم😂🙈
#ادامه ماجرا☝️🏻
بنر واقعی😍 #پارتآینده❤️🔥
وسط #دانشگاه وایسادم و گفتم:«آقایون، داداشای گل. من به مدت سه روز کسی رو میخوام که نقش #نامزدم رو بازی کنه. منم بجاش روزی 200تومن پول میدم بهش و اخر هر روز بستنی قیفی مهمونش میکنم.
#شرایط لازم:#جذاب و خوشگل باشه قدش 180به بالا باشه. خلاصه یه ماشین #شیک هم داشته باشه اوکیه اگه نداشت خودم یدونه اجاره میکنم میدم بهش.
با صدایی که از پشت پسره بلند شد همه پشماشون ریخت. یکی از پسر های #پولدار دانشگاه که نصف دختر های دانشگاه روش #کراش بودن گفت:«من قبول میکنم...
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
❌♥️رمانی که از مرز جنجالی بودن گذشته🤫💯
رمان چند تا دانشجو که ایتا رو ترکونده.
هدایت شده از گسترده «شش ساعته»
جیغ زدم
+من کفش تق تقی میخوامم..
_عسل الان کفش تق تقی از کجا بیارم?!
شونه بالا انداختم و گفتم
+ من تا یه کفش پاشنه بلند نداشته باشم ، باهات جشن نمیامم..
+آخه قربونت برم ، تو همینجوریش هم تو جشن قراره بدرخشی ، دیگه کفش تق تقی نپوشی هم چیزی نمیشه..
دست به سینه ایستاد
+نخیررر ، من اگه کفش پاشنه بلند نپوشمم که از تو خیلی کوچولو تر دیده میشمم ، همه فکر میکنن بچه أم ، من دلم نمیخواد کنار یه گنده بَک راه برم...
گفت
+مگه نیستی ??!!
اخم کردم و بهش غریدم ....
https://eitaa.com/joinchat/518128452C5f4b4fb132
هدایت شده از گسترده «شش ساعته»
هدایت شده از گسترده3ساعتهدریا
مــــن حیــــاتم...
یـــه دختـــرِ خــوشــگل و ریـــــزه میــــزه...
تــو یــه خانواده اربابـــی بزرگ شدم و همه چـــی بر وفــق مرادم بود تــــا اینکه عــاشق و دلبـــاختهِ پــسری شدم که پـــولِ یه دست لباسم به کـــلِ هیکلش می ارزید اما دل که این حرفا حالیش نبـــود...!نتونستم ازش بگـــذرم و بـــرای داشتنش اونقدر پافشاری کردم تا اینکه موافقتِ پدر و مــادرم و گرفتم کــه حداقل ببیننش.یه روز که برای تمیز کردنِ اسطبل با پدرش اومده بود،به همراه مادرم رفتیم تا مخفیانه ببینیمش...
از خـــوشحالی ســـر از پا نمیشناختم...
فــکر میکردم رو ابرهام تـــا اینکه مادرم بــا دیدنِ اون دو نفر حالش بد شد و از هوش رفت اما قبل از اینکه به هوش بیاد من متوجه رازی شدم کــــه...!!! 🤬😬
https://eitaa.com/joinchat/2294678036C33d38358a6
یعنــــی چـــــــه خبــــــر شـــــده...😢😰
رمــــانِ جـــذابِ #به جرمِ خواستنت...