اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_109 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام هیچ کس نبود. پرنده هم پ
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_110
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
باشه ای گفتم و سرم رو پایین انداختم و به سمت اتاق رفتم.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم آینه ی بزرگی بود که وسط اتاق داشت خودنمایی میکرد.
جلو رفتم تو آینه به خودم نگاه کردم.
این من بودم؟
دستم رو روی صورتم کشیدم.
زیر چشمام سیاه شده بود و رنگم مثل گچ روی دیوار سفید شده بود.
از دفعه ی اخر که خودم رو دیده بودم لاغر تر شده بودم.
با صدای در رشته افکارم از دستم در رفت به سمت در برگشتم.
قامت یه مرد تقریبا پنجاه ساله جلوی در نمایان شد و پشت سرش هم ارباب وارد اتاق شد.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-💜🕯 ↝ @young_master
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_110 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام باشه ای گفتم و سرم رو پا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_111
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
مرد با لبخند به سمت میز رفت و گفت:«چه عجب دختر ما بالاخره بیدار شد.
حالت چطوره؟
زیر لب گفتم خوبم.
به سمت تخت اشاره کرد تا برم بشینم منم بدون هیچ حرفی هر چی میگفت رو گوش میدادم تا سریع از اینجا برم بیرون بعد معاینه وسایلش رو جمع کرد و گفت:«حالت دیگه کامل خوب شده خداروشکر.
رو به ارباب برگشت و گفت:«با اجازتون من دیگه برم.
ارباب سری تکون داد و مرد با گفتن خداحافظ از اتاق بیرون رفت.
منم بلند شدم و گفتم:«با اجازه دیگه منم برم ببخشید که اینجوری مشکل درست کردم.
کمی وایساد و بهم نگاه کرد ولی بعد چند لحظه گفت میتونی بری.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_111 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام مرد با لبخند به سمت میز
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_112
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#یزدان
نگاهی به دلارام انداختم. سر تا پاش منو یاد نفس مینداخت. میخواستم بهش بگم نه نرو بمون ولی نمیشد نباید از چیزی بو میبرد.
رو بهش کردم و گفتم میتونی بری.
اون هم سرش رو پایین انداخت و رفت.
روی تخت نشستم و به مسیر رفتنش نگاه کردم.
چه مشکل ساز بود که این دل دیونه ی من رو به لرزه در میاورد.
یه چی توی سرم فریاد میزد نه این نفس نیست ، این همش خیاله توعه دست بردار
نفس مرده...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-🤍🕯 ↝ @young_master
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_112 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یزدان نگاهی به دلارام انداختم.
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_113
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
آروم وارد مطبخ شدم هنوز هیاهو ها مثل قبل تو مطبخ به پا بود.
تا چشم بقیه بهم افتاد گفتن:«چه عجب خانم بیدار شد. خواب زمستونی رفته بودی مگه دختر؟ حالت چطوره گل دختر؟
با خنده گفتم:«میبینید که سالم و سلامت رو به روتون وایسادم.
:«خوب خدا رو شکر. میخوای امروز رو استراحت کن تا از فردا شروع کنی.
با کلافگی گفتم:«از پس خوابیدم که بدنم خشک شده.
خب من الان چیکار کنم؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_113 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام آروم وارد مطبخ شدم هنو
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_114
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
مشغول کار شده بودم که یکی اومد پیشم و اون هم مشغول کار شد.
سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش کردم.
تازه اومده بود؟
تقریبا هم سن من بود چشمای سبز یا پوستی گندمی دختر خوشگلی بود.
همینطور که مشغول کار بودم رو کردم بهش و گفت:«اسمت چیه؟
+دریا.
:«اسم منم دلارامه.
+میدونم.
با تعجب گفتم:«ش کجا میدونی؟
+خب معلومه دیگه دربارت شنیدم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
رمان جذاب دیو و دلبر②🤤♥️
https://eitaa.com/joinchat/3757900619Cea1c68c7b7
من که عاشقش شدم💯❤️🔥
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_114 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام مشغول کار شده بودم که ی
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_115
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
سری تکون دادم و گفتم:«معلوم نیست چه خبر شده تو این چند روز که اینجوری رفتار میکنید همه.
دریا لبخندی به روم میزنه به کارش مشغول.
:«چند روزه اینجا کار میکنی؟
+سه روز.
:«حالا چی شده که اومدی اینجا؟
دست از کار کشید و گفت:«من خیلی وقته که اینجام فقط چند وقت نبودم.
:«پس جدیدتون خودمم.
+خب آره.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_115 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام سری تکون دادم و گفتم:«مع
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_116
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
صبح با صدا زدن های دریا از خواب بلند شدم و چشمام رو مالیدم، خمیازه ای کشیدم به دریا نگاه کردم.
:«از کی بیدار شدید شما.
+تازه بیدار شدیم بلند شو.
:«اه باشه.
از اتاق مطبخ اومدم بیرون و وارد مطبخ شدیم.
سلام بلندی دادم و سمت حیاط قدم برداشتم پیش حوض نشستم و دستم رو داخل حوض کردم اخیش چه خنکه.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_116 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام صبح با صدا زدن های دریا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_117
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
هوا تاریک بود و تصویر عمارت با نور ماه توی حوض افتاده بود.
تنها چراغ های جلوی در بود که روشن بود و کل عمارت تو تاریکی فرو رفته بود اما بعد چند دقیقه چراغ یکی از اتاق های داخل عمارت روشن شد و صدای شکسته شدن چیزی از داخل عمارت به گوشم رسید.
با این صدا سریع بلند شدم و به سمت عمارت پاتند کردم.
سریع پله ها رو دوتا دوتا بالا رفتم و نفس نفس زنان در اتاق رو باز کردم.
مرد غریبه ای وسط اتاق بود و با چاقو جلوی ارباب وایساده بود.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_117 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام هوا تاریک بود و تصویر ع
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_118
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
خون از دست ارباب سرازیر شده بود و قطره قطره روی فرش میریخت.
با ترس رفتم جلو و به سمت ارباب رفتم.
مرد که قیافش هم معلوم نبود چاقو رو آورد بالا که نمیدونم چیشد خودم رو انداختم جلوی ارباب دست مرد به سرعت پایین اومد و چاقوش بر جون من فرود آمد.
فقط تونستم به چشمای مرد نگاه کنم اون هم تو چشماش ترس موج میزد.
ارباب سریع از پشتم بیرون اومد و به جون مرد افتاد.
به چاقویی که هنوز تو شکمم بود نگاه کردم دستم رو روی زخمم گذاشتم و چند قدم عقب رفتم.
اشک از گوشه ی چشمم چکید و آروم زمزمه کردم داداش ببخشید که دیگه نمیتونی من و ببینی و ببینمت...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》