مرخصي
خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی ميرفت.
مگر بچهها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به جبهه و گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال ميكردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط 《 همدان _ اهواز کار می کنه》
و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟»
#طنزجبهه
😁@yousefi_ravi باماهمراه باشید
7-tarkeshhaye_velghard.mp3_95330.mp3
844K
کتاب صوتی " ترکش های ولگرد" اثر داوود امیریان
(داستان های طنز دفاع مقدس)
با صدای #محمد_رضا_سرشار (رضا رهگذر)
قسمت ششم
🥀https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
رسول الله صلی الله علیه و آله : مَن آذی والِدَیهِ فَقَد آذانی، ومَن آذانی فَقَد آذَی اللّهَ، ومَن آذَی اللّهَ فَهُوَ مَلعونٌ.
پیامبر خدا(ص): هر کس پدر و مادرش را بیازارد، مرا آزار داده است و هر کس مرا آزار دهد، خدا را آزار داده است و هر کس خدا را آزار دهد، ملعون است.
مستدرک الوسائل: ج ۱۵ ص ۱۹۳ ح ۱۷۹۷۸، حکمت نامه پیامبر اعظم(ص)، جلد ۸ صفحه: ۴۸۰
🥀 @yousefi_ravi باماهمراه باشید
♥«#دوست_شهیدت_کیه...؟؟؟»♥
🔴#شهید_مصطفی_صدرزاده همیشه تاکید داشت يه #شهید انتخاب کنید
🔹 برید دنبالش بشناسیدش
🔹 باهاش ارتباط برقرار کنید
🔹 شبیهش بشيد
🔹حاجت بگیرید شهید میشید
🔴تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
✅گام اول:
انتخاب شهید
به یه گردان نگاه کن
به صورت شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندش
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی؟!
✅گام دوم:
عهد بستن با دوست شهیدت
یه جایی بنویس؛ البته اگه ننوشتی هم اشکال نداره.
با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی خود به هیچ وجه روی نمیگردانم.
✅گام سوم:
شناخت شهید
تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه..
✅گام چهارم:
هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم."
طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
✅گام پنجم:
درگیر کردن خود با شهید.
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بزار!!
در طول روز باهاش درد دل کن.باهاش حرف بزن.آرزوهاتو بهش بگو..
✅گام ششم:
عدم گناه در حضور رفیق
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟
حجاب، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و .....
✅گام هفتم:
اولین پاسخ شهید
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه..
خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...
✅گام هشتم:
حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ)
گام های سختی رو کشیدین!درسته؟!
مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....
#دوست_شهید
اللهم الرزقنا التوفیقَـ الشهادتَـ فے سبیلکـ
#به_رسم_رفاقت_براے_هم_دعا_کنیم
@yousefi_ravi
#تلنگرانہ
دخترخانومخوشگل !
آقا پسر خوشتیپ !
لطفا ڪنار آینه اتـاقت بنویس:↓•
طوری آرایش ڪن؛
لباس بپوش و تیپ بزن ڪه...
«"امام زمان" نگاهت ڪنه نـه مردم»
@yousefi_ravi
enc_17101152191684580984189.mp3
3.42M
تویی محبوبـــــــم
تویی سلطانـــــــم
دوست دارم صدام کنی و؛
من بگم جــانم(: 🥺♥
#مداحی
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
☫﷽☫ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی مبارزه با دشمن خدا #قسمت_پنجم غریب و تنها در مشهد ب
☫﷽☫
اللهم عجل لولیک الفرج
خاطرات یک وهابی
مبارزه با دشمن خدا
#قسمت_ششم
تحت تعقیب
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ...
صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ...
نماز رو خوندم و راه افتادم ...
چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ... رفتم جلو و سوال کردم ...
غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ...
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ...
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ...
دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید:
ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ...
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ...
با پاسپورت، بدون فیش، غذا میدن ... اینو گفت و رفت ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ...
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ...
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ...
با خودم گفتم:
آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ...
تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ...
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ...
ادامه دارد
📡https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
36.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خراسان شمالی شهرستان سملقان
ارسالی و تهیه کلیپ از خانم باقری در راهیان نور دانش آموزی
با تشکر از شما
🥀https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید
23.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 روایتگری #حاج_حسین_یکتا
✍ طلائيه!
من در اين سرزمين حتي به قمقمههای عطشان سلام میدهم و سراغ عباسهای تشنه لب را از آنان ميگيرم. مگر میتوان سالك عاشورا بود و تشنگي را فراموش كرد و از كنار حلقهای شعلهور بیتفاوت گذشت.
🥀@yousefi_ravi باماهمراه باشید
شهید آقا نوید صفری در تاریخ 16 تیر ماه سال 1365 دراستان تهران دیده به جهان گشود.
او برای دفاع از حرم حضرت زینب راهی سوریه شدند و به مقام شهادت نائل شدند.
وی متاهل و تازه داماد بودند و خطبه عقدشان توسط رهبر معظم انقلاب تلفنی خوانده شد.
🌷#همسرشهید
حرم امام رضا که رفتیم، با برنامه ریزی سپاه بود اما ما فقط یک ساعت در حرم بودیم. آقانوید خیلی امام رضایی بود.
پیکر آقانوید که به مشهد آمد، گفتند تابوتشان را ایستاده بگیرید تا سلامی به حضرت رضا علیه السلام بدهد.
_با خودم گفتم خوش به حالت آقانوید؛ آخرین سلام را هم با بدن بی سر به آقا دادی. حس کردم که اگر جای آقانوید بودم، می گفتم که دیدید آخر من هم فدایی مادرتان شدم؟
بعد که پیکرشان را خواستند از حرم بیرون ببرند، یک بنده خدایی گفت اگر می شود، بگذارید همسرش چند دقیقه با پیکر، تنها باشد.
من آن لحظه فقط به آن فکر بودم که این مراسم مثل مراسم من است، نکند آقانوید غصه بخورد. گفتم: من همیشه دوست داشتم در مراسمم شهدا باشند و ائمه نظر کنند.
این بهترین مراسمی بود که توانستی برای من بگیری. من از تو راضی ام. فقط برای من دعا کن.
یعنی شما بودید و پیکر آقانوید و امام رضا علیه السلام...
همسر شهید: بله؛ آقانوید هم با چهره خندانی که روی عکس تابوتش بود، به من نگاه می کرد. بعد از آن پیکر را بردند.
من یک ساعت در هتل خوابیدم و دقیقا صحنه های تشییع را دیدم که آقانوید هم کنار من بود.
دستم را گرفته بود و گفت: هر کاری داری بگو برایت انجام بدهم. دوست داری برایت چه کار بکنم؟ نشان داد که در همه آن لحظات کنارم بوده.
#شهیدمدافعحرمنویدصفری
🥀@yousefi_ravi باماباشید
نهر خَیِّن 🥀 جهاد تبیین
☫﷽☫ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی مبارزه با دشمن خدا #قسمت_ششم تحت تعقیب وارد حرم که
☫﷽☫
اللهم عجل لولیک الفرج
خاطرات یک وهابی
مبارزه با دشمن خدا
#قسمت_هفتم
مرگ در اطاق بازجویی
🥷برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ...
حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم:
خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده ...
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ...
که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ...
پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ...
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم:
مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ...
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ...
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ...
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم
که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ...
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت:
چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ...
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ...
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ...
جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ...
با خودم گفتم حتما ازاون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ...
بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ...
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ...
ادامه در روز آینده
🥷https://eitaa.com/yousefi_ravi باماهمراه باشید