💠 بچّهها محاصره شده بودند. نیروهای پشتیبانی، نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار، به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد. «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به #نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد...
🌷سردار شهید #محمدرضا_کارور
فرمانده گردان مقداد و مسئول طرح و برنامه تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص)
@yousof_e_moghavemat
#کیا_میخوان_برن_بهداری !!؟ 😅
موقع صبحگاه، اعلام میکردن اونایی که مریضن و نیاز به بهداری دارن، از صف بیان بیرون. بعضیا به خاطر تنبلی و پیچوندنِ صبحگاه، خودشونو میزدن به مریضی. #کارور هم واسه اونایی که اغماض میکردن، تنبیه گذاشته بود. چون مریض که نبودن و بهداری رفتن هم بهونه بود.
#کارور از قبل با #هاشم_کلهر (صاحب تصویر پیشِ رو!!!😄) هماهنگ کرده بود که اینارو ببره بهداری. یه روز صبح طبق روال سابق، #محمدرضا_کارور اعلام کرد که کیا نیاز به بهداری دارن؟
یه دفعه، صد، صدوخوردهای آدم ریختن بیرون. هاشمم نامردی نکرد و اینا رو از مقر دهکدهی حضرت رسول (ص) تو چنانه تا نزدیکی دشت عباس برد و برگردوند؛ یعنی چیزی حدود سه چهار ساعت پیاده روی.
همشون ولو شدن رو زمین و آب میخواستن. محمدرضا برگشت به کلهر گفت: «خدا قوت! چیکار کردی با اینا!؟»
هاشمم گفت: «حاجی، دیگه کی به بهداری نیاز داره، بده خودم ببرمش.»
فردای اون روز مثل همیشه دوباره #کارور اعلام کرد اونایی که به بهداری نیاز دارن، از صف بیان بیرون و یه راست برن پهلوی #هاشم_کلهر .
این دفعه فقط سه نفر اومدن بیرون که واقعا هم مریضاحوال بودن...😅😅
✍ با تخلیص و اختصار فراوان!!! از کتاب ارزشمند و خواندنی #گمشده_مجنون ، صفحات ۳۱۳ و ۳۱۴.
#شهید_هاشم_کلهر
#شهید_محمدرضا_کارور
#گردان_مقداد
#لشکر_27_محمدرسول_الله_ﷺ
@yousof_e_moghavemat