eitaa logo
/زعتر/
422 دنبال‌کننده
144 عکس
22 ویدیو
3 فایل
می‌نویسم چون می‌دانم غیر از این کار، هیچ کاری ماندگار نخواهد بود. ✨ زعتر یعنی آویشن. 💫برای ارتباط با من: @z_Attarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب غدیر.pdf
7.37M
. 💢یک لیست خیلی خوب از کتاب‌هایی با موضوع غدیر و امام علی(ع)💢 | @mabnaschoole |
ـــــــــــــ آیت‌اللّه بهاءالدّینی می‌فرمودند: «اگر زنانِ چادری می‌خواستند، نشانشان می‌دادم عرقی که در فصل گرما به‌ خاطر حفظ حجاب می‌ریزند، دانه‌دانه‌اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید.» @zaatar
ــــــــــــــ هیچ کتاب یا فیلم و به‌طورکلی هیچ اثری به صرف تبلیغات و جنجال برپا نمی‌ماند. هنر با کمک عصای زیر بغل، جز چند قدم بیشتر نمی‌تواند راه برود. هنر باید بر پاهای خودش بایستد. ما تصمیم می‌گیریم داستان خوب بنویسیم‌. داستانی که بهترش را کسی نتواند بنویسد؛ یعنی خودمان جوری داستان را بنویسیم که بهترین نوع و نمونه روایت آن داستان باشد. این کار ساده نیست اما دشوار هم نیست وگرنه چخوف، هدایت، گلشیری، مالامود، همینگوی، سالینجر، بکت و خوان رولفو وجود نداشتند. فقط باید از جا بلند شویم و خود را برای کاری بزرگ و هیجان‌انگیز آماده کنیم. @zaatar
ـــــــــــــ یه وقتایی هم هست که داری می‌میری از خواب. وسط بلبشوی کارهات، مجبور می‌شی تن بدی به خواب. چون همه اعضای بدنت داره آلارم می‌ده. آلارمِ خاموشی. کتاب رو دستت می‌گیری. دراز می‌کشی رو زمین. کنار میز. پاهات جون نداره برسونتت روی تخت. «زخم شیر» رو دست می‌گیری. همون ثانیه‌های اول، چشمات می‌ره رو هم و کتاب بسته می‌شه. ولی خوابت نمی‌بره. دوباره چشمات رو باز می‌کنی و ادامه می‌دی به خوندن. به پنج ثانیه نکشیده، باز چشمات بسته می‌شه و دستت حتی نا نداره کتاب رو باز کنه. می‌ذاری چشمات بسته بمونه ولی خوابت نمی‌بره. داری می‌میری از خواب ولی خوابت نمی‌بره. نمی‌دونی اسم مریضیت چیه. ولی می‌دونی درست مثل یه مریضی لاعلاجه. و تو سال‌هاست که دچارشی. @zaatar
ـــــــــــــــ مهمان‌گاه که منتشر شد، عجله داشتم برای خریدنش. مجموعه‌های دیگرِ کآشوب نشسته بود بر جانم. نخوانده، می‌دانستم خواندنی‌ست. آن هم این موقع سال. به وقتِ محرم. بستهٔ محرمِ نشر اطراف که رسید، مثل کودک گم‌شده‌ای بودم که مادرش را توی بازار شلوغ پیدا کرده. اسم هنرجوی قدیمی‌ام پایش نوشته شده بود‌. پیشاپیش تولدم را تبریک گفته. قبل از رسیدن محرم. انگار می‌خواسته تسلی‌ خاطرم باشد. برای ترمی که هیچ هنرجویی ندارم. اما چشم‌انتظارِ دوره‌ای هستم که شروع نشده، می‌دانم قرار است با هنرجوهایش قد بکشم. @zaatar
Shab1Moharram1392[01].mp3
6.88M
آقا سلام ماه محرم شروع شد باز این چه شورش است و چه ماتم شروع شد آقا سلام کاسه اشکی به من دهید ماه گدایی من و چشمم شروع شد یادم نرفته است نگاه شما به ما از گریه‌های ماه محرم شروع شد هاجر به پای روضه اصغر نشسته بود تا اینکه جوشش دل زمزم شروع شد آقا سلام نیت گریه نموده‌ایم شیرین‌ترین عبادت ما هم شروع شد @zaatar
ــــــــــــــ بی‌مقدمه سلام🪴 خانم آبرومندی را می‌شناسم که همسرش به خاطر مشکلات مالی به زندان افتاده. همراه با دختر بچه‌اش در شهرستان زندگی می‌کنند و به نان شب هم محتاجند. نمی‌دانم چرا همین امشب که شب حضرت رقیه(س) است به دلم افتاد پیامی بنویسم و از شما کمک بخواهم. از آنجا که همیشه اندک اندک جمع گردد، شماره کارتم را می‌گذارم تا هرکس توانست سهم کوچکی در کمک به این خانواده داشته باشد. شماره کارت مخصوص همین کمک‌هاست و نیازی به اطلاع‌رسانی نیست.
6037998216760420
به نام زهرا عطارزاده ( همین که روی شماره کلیک کنید، کپی می‌شود) لطفا کمک‌های خود را تا ساعت ۲۴ شنبه ۳۰ تیر «به نیت صدقه» واریز کنید و به دوستانتان هم اطلاع دهید. اجرتان با دردانه امام حسین(ع) @zaatar
/زعتر/
ــــــــــــــ بی‌مقدمه سلام🪴 خانم آبرومندی را می‌شناسم که همسرش به خاطر مشکلات مالی به زندان افتاد
چه بگویم؟ ممنونم؟ لطف کردید؟ قدردانم؟ هرچه بگویم کم است برای مِهری که سرازیر است. ذخیرهٔ آخرتتان باشد إن‌شاءالله.
معرفی کتاب محرم.pdf
24.28M
بسته پیشنهادی کتاب، ویژه «ماه محرم» تقدیم شما عزیزان.
همان زمان بود که همه چی بو می‌داد و هیچ چیز در دلم بند نمی‌آمد. همان روزها بود. برایش پیام فرستادم که: -من الان با این وضعیتم، کارهای مبنا هم هست، زینب هم که خودش یک پروژه کامله، به نظرت پیشرفته ثبت نام کنم؟ نگفت آره. نگفت مگر فرش قرمز پهن شده را نمی‌بینی؟ بیا ردیف است و تو موفق می‌شوی و فلان. -دوره پیشرفته خیلی سخته زهرا، مباحث جدید، تمرین‌های زیاد، باید داستان کامل بنویسی، متن بخونی و خلاصه باید تمام توانت رو بذاری تا نتیجه بده. اگر فکر میکنی میتونی بیا. اتمام حجت کرده بود. همان دم حجله مرا کشته بود تا بعد دو قورت و نیمم باقی نماند که آی تو که گفتی بودی بیا. دروغ چرا؟ همان اول راه جفت کردم. به هر کارم که روی هوا مانده بود می‌گفتم جهنم و میرفتم سروقت تمرین‌هایم. سفر رفته بودیم و چند ساعت روی گوشی چمبره می‌زدم که داستانم تمام شود و سروقت برایش بفرستم. حتی یک روز، سر تمرین جلسه آخر، نشستم روی مبل کنج پذیرایی و گریه کردم که چرا سفر قهرمانم در نمی‌آید و چرا واژه‌ها چفت‌ هم جور نمی‌شوند. زهرا پابه‌پایم بود. می‌خندیدم و میگفتم: کچلت کردم. کچلش‌ کرده بودم. سوال پشت سوال که اینجا اینطور می‌شود چکار کنم و وقتی آن جا فلان طور می‌شد باید چه چیزی اضافه و کم کنم؟ حوصله می‌کرد. ریز به ریز جوابم را می‌داد و پشت بندش تشویقم می‌کرد. زهرا می‌گفت آفرین و من چند روز با همان آفرین پرواز میکردم. نمیدانم اگر پشتم نمی‌ایستاد، اگر راه را نشانم نمی‌داد و دستم را نمی‌گرفت تا از چاه رد شوم آخر این سه ماه چه می‌شد. امروز سر صبح تماس گرفت. نفهمیده بودم. خودم شماره‌اش را گرفتم. خنده‌ی نشسته روی صورتش از صدایش بیرون می‌زد: -زهرا حرفه‌ای قبول شدی @z_Attarzade @truskez
هدایت شده از مســـــطور🌱
. هفته آخر دوره پیشرفته که تمام شد و آخرین نقد را از تو دریافت کردم، حس جنینی را داشتم که بعد از نُه ماه قرار است جداشود. سه تا سه ماه را پَس سر هم در دوره‌های نویسندگی مدرسه مبنا گذرانده‌بودم و حالا با صدای پرانرژی و حمایت‌های بی‌دریغ و تواضع مثال زدنی‌ات خو گرفته بودم. با خودم مرور می‌کردم دیگر هر هفته صدایت نیست که پرانرژی بگویی "سلام سلام!" و آخر صوت‌هایت تاکید کنی "بازم هر سوالی بود من درخدمتم." و هیچ‌وقت این جمله یادت نرود. یادم می‌آمد صبوری‌ات وقتی تعادل اولیه و ثانویه را برای شخصیت هضم نمی‌کردم و تا چند هفته بعد از تدریس استاد، اِنقلت بود که در کارگاهم ردیف می‌کردم. چه صبور بودی برای جواب دادن و چه پرحوصله برای جاگیرشدن موضوع در ذهنم. من می‌خواستم فراموش کنم، تو باز ناخن می‌کشیدی زخم دلمه بسته را شکاف می‌دادی تا هرآنچه نباید باشد بیرون بریزد و زخمم به بهترین شکل جوش بخورد. نُه ماه، هر هفته زخمی شدم. هر درس در دنیای ادبیات، زخمی بود به باورهای تا به حالم. استاد جوان بهم آموخت که "آموختن پایان ندارد" و تو متواضعانه، با همه دانش و توانایی‌ات در پشت گام های بلند استاد گام برداشتی تا سَوای تکنیک و درس و استخوان‌بندی درست متن‌هایم، ادب را بیاموزم. روحی که در جسم نویسندگان امروز، در حال احتضار است. هر هفته زخم‌هام را ترمیم کردی و هربار یادم دادی چطور با زخم تازه، جان تازه‌ای به کلمات ببخشم. جدی و مهربان بودی. تعارف نداشتی. وقتی می‌گفتی "آفرین"، می‌بردی‌ام در اوج و وقتی عیب و ایراد داستان‌هام را می‌گفتی، شگفت‌زده می‌شدم از اینهمه دقت و ظرافتت در تشخیص. تو مرا یک هنرجوی دوره نویسندگی در مدرسه ندیدی. تو، مرا دیدی. مرا با همه شرایط و مختصات خودم. همان‌طور که آن هنرجوی دیگرت را و آن یکی را. ما هر کدام تو را به شکل و اندازه‌ای داشتیم که ظرفمان می‌طلبید. می‌دانم که اینها را می‌خوانی و مثل همیشه، بزرگوارانه می‌گویی "من انجام وظیفه می‌کنم." ولی من پشت همه جملات و کلماتت، عشق می‌بینم. از همان نُه ماه پیش تا حالا و تا هر زمان که قلمم، کلمه‌ای بزاید، تو شریک خیرهاش هستی و من منّت‌دار حمایت‌ها و وسعت وجود تو برای حرکتم در این مسیر. پ.ن یک: استادیارم را در تمام این نُه ماه، خانم عطارزاده(@z_Attarzade) خطاب کردم و ادب کردم در برابر استادی‌اش. اینکه حالا، "تو" خطابش کرده‌ام، لطف اوست که در این یک ماه انتظار برای دریافت نتیجه دوره حرفه‌ای، کبوتر خوگرفته به دستهاش را از خودش دور نکرد و اجازه داد میان کبوترهای دیگر، همچنان از دستش دانه برگیرد. پ.ن دو: برای اعلام نتیجه، تماس گرفت. تماس گرفتنش فقط یک معنی می‌توانست داشته باشد. با این حال پرسیدم: "جانم، بگو چه خبره؟" خندید و گفت: "چه خبر می‌تونه باشه؟ حرفه‌ای قبول شدی." هیجان و ذوق و گریه بماند برای من و استادیارجانم(@zaatar)، که شیرینی این موفقیت را تمام‌قد تقدیمش کردم. شما اما دعایم کنید. قلمی که اثر بگذارد و نقشی بکشد در این عالم، حتما دعای صاحب‌نفسان بدرقه راهش بوده و هست. ✨🌱✨@mastoooor
ــــــــــــ یادم نمی‌آید قبلا درباره پدرش صحبت خاصی کرده باشیم. جز همین چندوقت پیش که گفت: «خیلی گریه دارم زهرا. بابام خیلی پیر شده» مرگ عزیز را به چشم ندیدم. عمویم که رفت، داغ گذاشت روی سینه‌ام. پدربزرگم هم. اما شرایط جسمی‌ام اجازه نداد حتی توی مراسمشان شرکت کنم. التماس هم بی‌فایده بود. بغض‌هایم خفه شد توی سینه. حالا هرچندوقت یکبار از یک‌جا می‌زند بیرون. فکر و خیال، رهایم نمی‌کند. هنوز داغِ یک گریهٔ درست‌حسابی مانده روی دلم. صبح زود که پیام آزاده را دیدم، باز هم داغ دلم تازه شد. سرِ عمو هم فقط به هادی می‌گفتم: «بگو دروغه.» می‌گفتم: «عمو مثل بابام بود.» قسمش می‌دادم «بگو همهٔ حرفات دروغه» حالا هم دلم می‌خواهد یکی بیاید و بگوید همهٔ پیام‌هایم با آزاده دروغ است؛ یا حداقل یک خواب آشفته است و تمام. یک خواب نچسب، که وقتی بیدار می‌شوی، فقط صدقه‌ای می‌گذاری کنار و بعد از مدتی، می‌شود خاطره. گوشی را می‌گیرم دستم، تا آرامش کنم. نمی‌تواند حرف بزند. می‌گوید: «اسم بابام علی‌اصغره زهرا.» داشت روضهٔ باز می‌خواند برام. شبِ علی‌اصغر(ع) همان موقع که داشت آماده می‌شد برود هیئت، خورده بود زمین. ایست قلبی و تمام. ارباب خریده بودش. یاد پدر همسرم می‌افتم. توی راه مسجد تصادف کرده بود. آن‌موقع هم نبودم‌. ولی داغ دلم باز، تازه شد. پی‌نوشت: راه دوری نمی‌رود اگر فاتحه و صلواتی نثار روح پدر دوست عزیزم کنید. @zaatar