eitaa logo
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
78 دنبال‌کننده
314 عکس
16 ویدیو
10 فایل
ضـَمیـرِ مُـشـْتَرَکَـــم، آنْچِـنان کـه خـود پـیـداسـت کـه در حِـصـار تـو و ما و من نِـمـی گُنـجَم # کتاب_بخونیم
مشاهده در ایتا
دانلود
عجیب ترین حالاتی که همه را متحیر کرده بود، حالات یک بسیجی به نام علی علیمرادپور بود. او قبلا در زمانی که در آبادان مستقر بودیم، از جمع جدا می شد و برای عبادت، به اتاق کوچکی به اندازه یک حمام می رفت و پیوسته قرآن و نماز میخواند‌. تمام نشانه های یک عارف خلوت گزیده و متصل به عالم بالا در این جوان هویدا بود؛ تاجایی که عده ای می گفتند با امام زمان( علیه السلام) ارتباط دارد. در ابوشانک، همان حس و حال را داشت، ولی آشکارتر. او تشنه ی قرب الی الله بود و همه این را می دانستند. به چند نفر هم گفته بود که من اولین شهید گردان هستم. وقتی که بچه ها در آستانه عملیات، حنا می گذاشتند، با حنا رو پوست بدنش نوشت:" شهید علی علیمرادپور، اعزامی از نهاوند." 💧📚 @zamire_moshtarak
تا غروب آفتاب، چند تویوتای حاوی مهمات، گونیِ سنگری و آب و غذاهای کنسروی رسید. آن روز نزدیک سی شهید و مجروح داده بودیم، که تویوتاها، اول مجروحان و سپس، شهدا را به عقب بردند. همه ی آن ها را می شناختم و از آنان خاطره ها داشتم؛ ولی لحظه تیرخوردن اولین شهید گردان، علی علیمراد پور دائما در ذهنم تکرار می شد‌. او وقتی از پشت خاکریز بلند شد که موشک آرپی جی را به سمت تانک ها رها کند، تیری به سرش خورد و پشت خاکریز غلتید و وقتی بالای سرش رفتم، به یاد آوردم که از خدا خواسته بود اولین شهید گردان حضرت ابالفضل باشد. 💧📚
+ تموم شد .. و پرونده ها بسته . فقط ی چیزی بگم.. تمومِ امشب تو هیئت موقع برگشت تو این فکر بودم ک چی میشد اگه این سحر پستِ همه ی کانالا این بود : بچه ها ! شما هم صدای رو شنیدید ؟! آخ ..💔
تو تموم این مدت ... از سحر تا چند دقیقه پیش که اذان بود، منتظر بودم صدای منادی رو بشنوم و بعدشم صدای آقا رو که تو مکه، کنار کعبه، میگن: الا یا اهل العالم انا الامام القائم انا الصمام المنتقم الا یا اهل العالم ان جدی الحسین قتلوه عطشانا الا یا اهل العالم ان جدی الحسین طرحوه عریانا.... نیومد نیومد...
- امـروز چه روزیه؟ +جمـعـه و بلافاصـله پــرسیـدم: چـطور مگـه؟ بی تامــل گفت: توقـعـت هـمـیشه از این روز یعنی جـمـعـه چی بوده؟ دلـم فرو ریـخت. از شنیدن دو کـلـمه جـمـعـه و توقـع یاد این فراز از زیارت امــام زمـان در روز جـمعه افتادم: و هـذا یـوم الــجمـعه و هو یـومک المتـوقـع فیه ظـهورک ( و امـروز جـمعه است. همـان روزی اسـت که در آن ظـهـور تو انــتــظار می رود) پـیش از آن که من پـاسـخ بدهم یا سـوالی بپرسـم، مـحکـم و آمرانه گـفت: سـریع بیا که بریم. داره دیـره می شـه دل نـگران پـرسیدم: یعنی همـین الـآن ؟! جواب داد: پـس کـی ؟ میگم داره دیـره می شه! تـداعـی کارهای انجام نشده و یـادآوری بـی بضـاعتی و خالی بودن دسـت، سبـب شد که با لـحـن آکـنده از انـدوه و حسرت بـگویم: نمـی تونم! من روم نـمیـشه دست خالی خـدمت آقا بـرسم. بعدا وقـتی کـارام به انجام رسیـد می آم. با لحنـی حاکی از قطع امـید گفت: بعدا دیـره! اگـر اهـل آمـدنی، الـآن وقتـشه! یه کـلـام بگو می آی یا نمی آی؟ گفتم: آخـه.... می دونـی.... مـن آمـاده شـدنم... یک کـمی معطلی داره... نیـست دیـشب نـخوابیـدم... شاید اگه دوش بگـیرم از این منـگی و خواب آلـودگی در بیـام. با ریـشخـند گفت: دوش چیـه ؟! حتـی مـجـال لبـاس عـوض کـردنـم نیـست. با هـرچــی تنتـه سریـع بیا که بـریم. دیدم که ایـن طور کنـدن و رفـتـن فــوری و آنـی را در خـودم نمی بیـنم، پس بـا قـاطعیت گفتم: در این وضـعیـتی که من هسـتم، یک همچـین شتـاب و عجله ای نه صـلاحـه و نه عمـلی. با لـحـن مؤاخـذه پرسیـد: یـعـنی چـه؟ گفـتم: برای امـر به این مـهمـی من باید بتونم سـرپا باشم یا نــه; الـآن با این حـال و روز که نـمی تـونم. شمـا بریـن، من حـالم که جـا اومد، خـودم میام. با لـحـن آکـنده از یـاس و حسـرت و تـاسف و خـشونـت گفت: پس لااقـل از اون دعـاها و ادعـاهای تو خـالیـت دسـت بردار! الـآن که در بـازه امکان اومـدن هسـت. وقـتی بسته شـد، که دیـگه امـکان نـداره! 📖 @Zamire_moshtarak
بخونید حتما!
اساسا بعضی از آدم ها پوست موز صفت هستند. مترصد زمین زدن خلق الله! قسمتی از آدم ها پوست خیار صفتند درکنارشان جوان می مانی یا دست کم خیال میکنی جوان شده ای. یک عده پوست پرتقال صفتند تا کردن و معاشرت کردن با آن ها قلق دارد. علی ما یبدو تلخند لکن بالقوه ظرفیت مربا شدن دارند. ایضا حضور چشم گیر در نثار زرشک پلو! عده ای دیگر پوست گردو صفتند. پوست گردوی تازه صفت! جوری سیاهت میکند که تا مدتها اثرش بماند. بخش دیگر اما شفاف و زلال اند لکن بعضا همزمان شکننده و ظریف هم هستند. این جماعت پوست سیر و پیاز صفتند. گروهی موسوم اند به آدم های پوست پسته صفت. متصل نیششان تا بنا گوش باز است. جماعتی پوست تخمه صفتند باید جوری از آن ها انتفاع ببری که کمترین تماسی با آن ها پیدا نکنی و الا شورش را در می آوردند. تعامل با شماری آدم ها ترفند و تکنیک می طلبد. این ها پوست آناناس صفتند‌. 📚🍂 @zamire_moshtarak
عشق به دیگری یک ضرورت نیست، حادثه است‌‌. عشق به وطن ضرورت است نه حادثه. عشق به خدا ترکیبی ست از ضرورت و حادثه ❤️📚 @zamire_moshtarak
همه ی فرمانده گردان ها و شورای فرماندهی تیپ ما و لشکر های ۲۷ و ۱۰ در جلسه حضور داشتند. فرماندهی لشکر با حاج همت بود. او را قبلا در سومار دیده بودم؛ ولی اولین بار بود که پای صحبتش می نشستم. او با استادی تمام وضعیت ما و دشمن را تشریح کرد و یک بار دیگر، تقسیم کار و وظایف هر یگان را برشمرد. انصافا من ک خیلی ها انگشت به دهان مانده بودیم‌. این اندازه تسلط بر دقایق و ظرافت های جنگِ متکی بر تفکر جهادی امام، از زبان او به معجزه می مانست و ما پاسداران پیش ارتشی های خبره که سن و سال بالایی هم داشتند، احساس غرور می کردیم‌. غروب شد. تا برای وضو رفتم و برگشتم، دیدم که تمام آن جمع پشت سر همت به نماز ایستاده اند. رکعت دوم بود. آن چنان در قنوتش گریه می کرد که برای لحظه ای به جای پیوستن به صف جماعت، محو تماشای او شدم‌. 📚💧 @zamire_moshtarak
از کتاب های غیر داستان و به قول خودم اون هایی که وقتی خوندید خیلی بهتون چسبید و باهاش عشق کردید رو میشه معرفی کنید؟👇 @narjes_sadat
شخصیت اول داستان، فردی به نام محسن هست که اهل بجنورده و اتفاقات کودکی ش رو با همکلاسی و خانواده بیان می کنه ‏بعضی موقع ها تبلیغاتی که روی یک کتاب میشه خیلی گول زنکه! مثلا پشت کتاب نوشته هنگام خواندن این کتاب آهسته بخندید همسایه ها خواب اند، این موضوع و اینکه نوشته بود داستان طنزه باعث شد که بخرمش! شاید تبلیغات خندوانه درباره این کتاب و اینکه نویسنده ش رو هم توی نمایشگاه کتاب تو انتشارات سوره مهر دیدم در خریدش بی تاثیر نبود. در کل بدک نبود اما حس کردم ریتم داستان خیلی یکنواخته و فقط آخر داستان بود که حس کردم از این یکنواختی دراومده... به علاوه اینکه طنزهای داستان رو خیلی دوست نداشتم و فقط دو سه جاش بود که از ته دل خندیدم... البته این نظر منه چون یه عده ای هم بودند که خلاف نظر من رو داشتن و کلی هم با کتاب خندیده بودن! اگه این کتاب رو خوندین منتظر نظراتتون هستم:)
چی جوریه که یه ماه ازت دورم و هنوز دارم نفس می کشم؟ :) عیدت مبارک عمه🍃🌸 #دلتنگی
سر افطار آخر، برای همدیگه دعا کنیم🙏🌸🍃
از امام سجاد (علیه السلام) روایت شده است که به فرزندانش در مورد می فرمودند: شب فطر کمتر از شب قدر نیست. لازم است مومنین در این شب بیش از شب قدر تلاش نمایند؛ زیرا این شب علاوه بر شرافت و عظمتی که دارد، " وقت پاداش و آخر کار" نیز هست و به همین جهت احتیاج به جدیت دارد 📚🌹 @zamire_moshtarak
#مراکش #چای_نعنا
سلام به دلیل نزدیک شدن به لحظات ملکوتی امتحانام یه کم فعالیت کانال کم رنگ تر میشه :) اما به هم این قول رو بدیم که حتی توی امتحانات کتاب خوندن رو فراموش نکنیم😉 حتی شده پنج دقیقه!
#عطر_عربی رو بخونید و لذت ببرید... ۱۴ داستان کوتاه داره، که اگر حوصله اش رو داشته باشید یا کتابخون حرفه ای باشید توی یکی دو نشست تمامش میکنید... احتمال نمناک شدن چشم هاتون هم وجود داره!!!
زنـدگی مـثل دریـاست; پـر از حـرکت های آرام و موج ها ریـز و درشـت... بیشـتر موج هـایی که تو زنـدگی آدم ها می افـته به خواسـت خودشـونه... بـا فـکر خودشـون کاری می کنــن یا حرفی می زنـن که موج می ندازه تو زنـدگی شـون... اگـه درست عمل کنـند مثـل این موج نتیـجه درست عمـلشون با زیـبایی نوازششـون میده اگـرهم بـد که... 📖 @Zamire_moshtarak
حقیقتا از اول امتحانام تا حالا یک صفحه کتاب نخوندم و برای خودم متاسفم 😶
از بین کتاب هایی که درباره شهید چمران خوندم رو خیلی خیلی دوست داشتم‌‌‌... این کتاب لایه ی پنهانی و مبهم شخصیت شهید چمران رو بهم نشون داد انقدر این کتاب خوب بود که ارادتم به شهید چمران خیلی خیلی بیشتر از قبل شد! از شخصیت متفاوت شهید گفت... از اینکه از لحاظ درسی بهترین بودن تو آمریکا و اگر اشتباه نکنم به عنوان بهترین دانشجو دانشگاه های آمریکا شناخته شدن... کتاب از فعالیت های تاثیر گذار قبل از انقلاب توی آمریکا گفت‌.. کتاب از دوره های چریکی که در مصر با سخت ترین شرایط گذروندن گفت‌... کتاب از لبنان، از رابطه شهید صدر با شهید چمران، از تلاش های شهید چمران در لبنان برای تاسیس مدرسه نظامی، از غذا نخوردن ها و کم خوابیدن ها و شکستن محاصره گفت... و همین باعث شد که تا کتاب رو تموم نکردم زمینش نذارم و قطعا اگه بخوام به کسی کتاب معرفی کنم حتمنِ حتما جز اون کتاب هاییه که به دیگران پیشنهاد میکنم... از بین دست نوشته هاشون هم که بعدا کتاب شد رو خیلی خیلی دوست داشتم + به مناسبت سالروز شهادتشون!
#برشی_از_کتاب 💠مصطفی گفت " من فردا #شهید میشوم" گفتم:مگر شهادت دست‌ شماست؟؟ جواب داد:نه!ولی من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواسته ام جواب میدهد!! 💠یادم هست آن لحظه که چشمم به جسدش افتاد، گفتم:"تقبل منا هذا القربان" مصطفی در آرامش کامل خوابیده بود؛ طوری که احساس کردم دارد استراحت می‌کند.... 📚|چمران مظلوم بود 📌‌‌|داستان از زبان همسر شهید " غاده جابر" 🗓|سالروز شهادت #شهید_دکترمصطفی_چمران
بودن کنار شما عین آرامشه 🌹🌸 دعاگوتونم🍃