👑زَن وَ زِنـدگـے👑
_ طبق خواسته ی پدر بزرگم هر ڪدوم از پسرای فامیل زودتر وارثی بهش بده تمام اموال مال اون میشه.. + خب ا
*
باعصبانیت به #سمتش برگشتم و گفتم:
-هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی ؟
بی توجه به حرفم با لبخند شیطنت آمیز رو لبهاش بهم #نزدیڪ شد...
خواستم از کنارش رد بشم و از اتاق خارج بشم که دستم رو گرفت ومانعم شد..
انقدر هول شدم و وحشت کرده بودم که از ترس بلند بلند و تند تند نفس میکشیدم و گفتم:
- به خدا اگه به من #دست بزنی آبروتو پیش پدرت میبرم....👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2362572914Cf458aacd55
#عاشقانه_هیجانی_بدون_سانسور
*
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘
🍃☘🍃☘ ☘🍃☘🍃
☘🍃☘ ☘🍃☘
🍃☘ سلام ☘🍃
☘ ☘
☘ خدایا؛ ☘
🍃 امروز را با عشق تو 🍃
☘ آغاز میڪنم ☘
🍃 بخشندگے از توست 🍃
☘ عشق در وجود توست ☘
🍃قدرت در دستانِ توست... 🍃
☘عشق را در وجود ما قرار ده☘
🍃 تا مهربان باشیم 🍃
🌻 صبحتون بخیرو شادی 🌻
❤️ @roman222 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما وقتی حالتون بده چیکار میکنین؟!
سر بر شانه خدا بگذار تا
قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه
از بهشت به رقص آیی
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید
مهم نیست .
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن .
فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست...
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part81 #ارباب_طلبڪار چه عروسیه کسل کننده ای بود. البته من این حسو داشتن چون خیلیا اون وسط با سرخو
#part82
با چشمای درشت شده نگاهش کردم که گفت:
_من میرم داخل جلوی چشمم باش.
چشمامو تو کاسه چرخوندم و ناچار بعد از کیان وارد شدم.
گرسنم شده بود از روی میز چنتا خوراکی توی ظرفم گزاشتم و روی کاناپه لم دادم.
سحر از دور منو دید و سمتم اومد:
_کجا بودی پس؟
_رفتم یکم هوا بخورم.
_عجیب شد یه دفعه هم تو هم کیان غیب شدید.
_نزاشت بیرون بمونم به زور کشوندم توی سالن.
_از دست این کیان اصلا حواسش نیست که داماده.
_من حوصلم سر رفته سحر؟
خندید و گفت:
_خوب پاشو یکم برقصیم خوشگل خانم.
_وای نه من اصلا نمیتونم.
_چرا اون وقت؟
_خجالت میکشم.
به زور منو وسط جمعیت برد و گفت:
_باید برقصی.
اولش یکم معذب بودم اما کم کم راه افتادم. از بچگی هروقت چشم بابام رو دور میدیدم میرقصیدم.
عاشق این بودم که با موزیک خودمو تکون بدم و استعدادشم داشتم.
سحر با تعجب بم نزدیک شد و گفت:
_لعنتی چه خوب میرقصی.
بی حرف و با لبخند چرخی زدم نگاه خیلیا روم ثابت بود اما من چشم تو چشم با کیان شدم.
خیلی عمیق و دقیق زل زده بود به من و حرکاتمو از نظر میگذروند.
رها هم که حالا متوجه من شده بود در گوشش پچ پچی کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید
🗓 به یکشنبه خوش آمدید
☀️ ۲۸ شهریور ۱۴۰۰ خورشيدی
🎄 ۱۹ سپتامبر ۲۰۲۱
🌙 ۱۲ صفر ۱۴۴۳ قمری
🌼به نام خداوند بخشنده مهربـان
🌸به نام او که رحمان و رحیم است
🌼به احسـان عـادت و خُلقِ کـرم است
🌸سلام صبح زیـباتون بـخیـر
🌼دلتون سرشار از عشق و صفا و صمیمیت
🌷روز زیباتون غرق در عطر گلهای زیبا🌷
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧 :
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part82 با چشمای درشت شده نگاهش کردم که گفت: _من میرم داخل جلوی چشمم باش. چشمامو تو کاسه چرخوند
#part83
#ارباب
از حرس خوردنم انگار خوشحال شد چون با خنده در حالی که توی آینه قدی رژلب منو از دور دهنش پاک میکرد رفتمو با نگاه تیزش بدرقه کرد.
با عصبانیت سوار ماشین علیرضا شدم واقعا که بازی کثیفی راه انداخته بود.
***
هفت روز از عروسیه کیان و رها میگذشت و فردای عروسی هردوشون برای ماه عسل شرشون رو کم کردن.
تو این چند روز من همرو خونه ی علیرضا و سحر بودم.
امروز برای تمیز کردن و مرتب کردن خونه از خونه سحر بیرون اومدم.
نزدیکای شب بود یک سری شروع کردم و در آخر با کمردرد بدی دست از کار کشیدم.
تو این چند روز تنهایی کیان حتی یک زنگم بهم نزد خوب معلومه جلو زنش نمیتونه.
اون بوسه آخرش تو مراسم عروسی خیلی دلمو به بازی گرفت و حس کردم کیان خود شیطانه.
بعد از خستگیه فراوان با سحر تماس گرفتم:
_الو؟
_سلام سحر چطوری؟
_خوبم چرا نیومدی پایین؟
_خیلی خستم امشبو خونه میخوابم.
_باشه عزیزم هر طور راحتی شام بیارم برات؟
_نه نه مرسی خودم درست کردم.
تلفنو قطع کردم تو تنهایی شاممو خوردم و بدونه شستن ظرفا خودمو تو تختم پرت کردم.
نیمه های شب بود با حس دستی روی شکمم از خوب پریدم.
با دیدن دوتا چشم مشکی خواستم جیغ بزنم که دستی جلوی دهنم قرار گرفت.
_هیش کیانم!
به خودم که اومدم با اخم و عصبانیت پسش زدم.
_برو عقب دست نزن به من.
چهرش برام واضح نبود اما اخم رو ابروشو میدیدم.
_چته باز وحشی شدی.
_برو همونجایی که یک هفتس داری خوش میگذرونی.
_به تو ربطی نداره.
نگران حرف مردم نباش
خدا پرونده ای را که
مردم مینویسند نمی خواند.
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️
هدایت شده از 🌝 مــ🌙ــاه تـابـانمــ باش 🌝
- امشب دیگه باید رخت سیاهو از تنت در بیاری ماهور!! خوبیت نداره زن حامله بعد چهلم شوهرش هنوز سیاه پوش باشه
- میشه یه طوری حرف بزنید که من هم متوجه بشم دایی جان؟
- می خوام که بیوه پسرم بشه زن حامی!
نگاهم رو طرف حامی که کنار دست حاج بابا نشسته بود، سوق دادم و تیز بهش خیره شدم. اون هم انگار دست کمی از من نداشت و با تشر از پشت میز بلندشد، طوری که صندلی به عقب افتاد و با صدای بلندی گفت:
- واسه خودت می بری و می دوزی حاجی؟ چی توی من دیدی که بیام بیوه داداشمو عقد کنم؟ من وماهک خواهرماهورعاشق هم هستیدشمامیگدبروخواهرماهک روبگیر؟؟؟ بابا، نزارید اتفاقی که خوش ندارم بیوفته این قائله رو هر چه سریع تر خاتمه بدید.
- منم دارم ختمش می کنم، حرفمم زدم! یا ماهور رو همین فردا عقدش می کنیی یا قید من و این خانواده وهر چی که قرار بود بهت برسه رو می زنی!من حرفم رو زدم حامی، تصمیم با خودته. یا ماهور یا لگد زدن به بختت..
https://eitaa.com/joinchat/2417229931C6a919b2a13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به طلوع زندگی
سلام به دوستان گلم🌹
صبحتون بخیر و خوشی
سفره ها تون پر برکت
الهی امروز پر باشه از لبخندهای شیرین
الهی کـه تو کارتون موفـق
تو زندگیتون خوشبخت و
پیش خدا عزیـز باشیـد
دنیای فیلـــــــــــــــم👇👇👇
@Cinamatv
👑زَن وَ زِنـدگـے👑
#part83 #ارباب از حرس خوردنم انگار خوشحال شد چون با خنده در حالی که توی آینه قدی رژلب منو از دور ده
#part84
_پس به کی ربط داره؟
_تو وظیفت فقط تمکینه منه فقط بچه آووردن.
با حرس و صدای بلند به سمتش رفتم و گفتم:
_عوضی منم زنتم بردت که نیستم.
_نگفتم بردمی ولی تو باید هرچه زود تر حامله بشی همین.
_نمیشو نمیزارم به هدفت برسی.
خشمگین نزدیکم شد و گفت:
_مگه دست توست؟
_حالا میبینی.
داشتم شدیدا حرسشو در میووردم و اونم عصبی شده بود.
با لبخند ژکوند ازش دور شدم که دستشو دور بازوم حلقه کرد.
_پس نشونت میدم.
_دست نزن به من برو عقب.
تقلی هام بی فایده بود
اشکام از کنار چشمم بیرون زد.
کیان فقط منو تحقیر میکرد.
چشماشو بستم
حالم از خودم بهم میخورد اما چشمامو بستم و اشک ریختم.
🕊وقتی از رفیقت خبری نیست
خوشحال باش
چون حتما
حالش خوبه
و همه چیزش رو به راه است
که از یادش رفتی...🌺
🕊 انیشتین🕊
✅به جملات زیبا بپیوندید👇
🆔:
❤️ @rooman222 ❤️