eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.1هزار عکس
35هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ رئیس برنامه‌ و بودجه: دولت با افتخار مصوبات مجلس را اجرا می‌کند؛ ما نه اهل توییت زدن و نه اهل مادۀ اصل ۱۷۵ هستیم 🔸مهم این است که باهم بحث کنیم و آن چیزی که خیر مملکت و مردم است را جلو ببریم، هر چیزی که مجلس تصویب کرد قطعا نتیجۀ عقل جمعی است و با اشتیاق و افتخار همان را اجرا می‌کنیم. 🇮🇷 اخبار مجلس شورای اسلامی 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجلس مصوبات لایحۀ بودجۀ ۱۴۰۴ را به شورای نگهبان ارسال کرد 🔸شورای نگهبان ۱۰ روز فرصت دارد نظر نهاییِ خود را دربارۀ مصوبات به مجلس اعلام کند؛ دولت هم پس از قانونی شدن بخش‌ نخست، بخش دوم لایحۀ بودجه را که شامل جداول کلان بودجه‌ای است به مجلس تقدیم می‌کند. 🇮🇷 اخبار مجلس شورای اسلامی 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
📸 تجمع برخی از بانوان در حمایت از لایحه حجاب، در مقابل مجلس 🇮🇷 اخبار مجلس شورای اسلامی 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توییت جنجالی فلاحت پیشه به صداوسیما هم رسید/انتقاد فواد ایزدی، کارشناس صداوسیما به قوه قضاییه‌ روی آنتن زنده! 🔸چرا فضای مجازی انقدر رهاست؟! رئیس کمیسیون امنیت ملی سابق در مجلس (فلاحت‌پیشه) به راحتی امنیت روانی جامعه را بر هم میزند! 🇮🇷 اخبار مجلس شورای اسلامی 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ کسانیکه میگن ما آریایی هستیم و باید از زرتشت پیروی کنیم ، از آموزه های عجیب و گاهی نفرت انگیز آیین زرتشتی و کتاب اوستا چیزی میدونن؟ 🎬 موشن گرافیک | همواره در فضای مجازی شاهدیم که افرادی مدعی اند که ایرانیان باید پیروان پیامبر ایرانی به نام زرتشت و کتابش به نام اوستا باشند و اسلام و قرآن را کنار بگذارند !!! 📌پ.ن : در اینکه زرتشت پیامبر بوده یا شخصی حکیم یا اینکه زادگاهش ایران بوده یا نه اختلاف نظرهایی وجود داره ولی آموزه های زرتشتی حداقل ۵۰۰ سال بعد از زرتشت و توسط موبدان نوشته شده و لذا نمیتواند تعالیم الهی و تحریف نشده باشد ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
@zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
وسعت نگاه تو شعر زلال آبى دريا را در وسعت نگاه تو مى بينم زيباترين بهار شكوفا را در وسعت نگاه تو مى بينم خورشيد مى درخشد ومى تابد از مشرق زلال نگاه تو صبح اميد روشن فردا را در وسعت نگاه تو مى بينم اى باور هميشه رؤيايى گل آيه اى ز رازشكوفايى آيينه زلال تماشا را در وسعت نگاه تو مى بينم يك لحظه هم دوديده نمى گيرم از آسمان روشن چشمانت يك آسمان حضور تمنا را در وسعت نگاه تو مى بينم درسايه سار روشن چشمانت بارانى ازحضور خداجارى است من قدرت خداى توانا را در وسعت نگاه تو مى بينم تو از تبار سبز بهارانى از نسل سرخ آينه دارانى رنگين كمان باور گلها را در وسعت نگاه تو مى بينم آرامش است آنچه كه مى بارد از آيه هاى آبى ايمانت آرامش تمامى دنيا را در وسعت نگاه تو مى بينم دست نياز و درگه والايت اى روشناى خلوت شبهايم شوروشرار وشوق وتولا را در وسعت نگاه تو مى بينم جام جهان نماست نگاه تو آرام وسبز وساده ورؤيايى آبى ترين كرانه دريا را در وسعت نگاه تو مى بينم نسترن قدرتى ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
روشنا - شبکه افق - 22 آذر ماه ۱۴۰3.mp3
20.17M
🔹وحدت برای تمدن سازی، امروز و اینجا (تمدن، اسلامی، ایرانی، معاصر) ۲۷ آذر- شهادت آیت الله دکتر مفتح، روز وحدت حوزه و دانشگاه استاد ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🌹 کتاب های معرفی شده توسط مقام معظم رهبری👇👇👇👇👇 🌺🍀💐🌷🍀🌺
✫⇠قست :۲۱ خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه. از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.» اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.» بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.» دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.» عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها. یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی. این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیان. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.» خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.» اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!» بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.» وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.» برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم. دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.» هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزت انسان کسی به حسن بصری گفت: چه عظمتی برای خود قائل هستی؟ حسن گفت: خدا می‌فرماید:... وَ لِلّٰهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ. [۱] سعادت از بزرگمهر پرسیدند: سعادت چیست؟ گفت: اینکه انسان یک پسری داشته باشد. پرسید: اگر از مرگ آن یک پسر بترسد چه؟ گفت: تو از شقاوت که نپرسیدی، از سعادت پرسیدی. تمسخر ---------- [۱]: ۱) - منافقون، ۸. به کسی گفتند: فلانی به تو می‌خندد، گفت: إِنَّ الَّذِینَ أَجْرَمُوا کٰانُوا مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا یَضْحَکُونَ [۱]، مجرمان بر مؤمنان می‌خندند. حیا گفته اند: کسی که از مردم حیا می‌کند و در خفا حیا ندارد، اعتباری هم نزد خود ندارد. ---------- [۱]: ۱) - مطففین، ۲۹. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
Part18_خار و میخک.mp3
16.02M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 8⃣1⃣ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357