فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
🎥#موشن_گرافیک | زیبای «زینت آسمانی»
🍃🌹🍃
😍روایتی از نام گذاری حضرت زینب(س)
💐 ولادت حضرت زینب کبری (س) مبارک باد💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 آهنگ کودکانه عطر یاس
🎙 با صدای امیرحسین کاکازاده
🎼 ویژه #فاطمیه
#حضرت_زهرا
✍ داستان کوتاه عمر جاویدان
🌹 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
🌹 در زمان های قدیم ،
🌹 قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند :
🌟 از خداوند بخواه تا مرگ را ،
🌟 از میان ما بردارد .
🌟 تا عمر جاودان داشته باشیم
🌹 پیامبر آنان دعا کرد
🌹 و خداوند نیز اجابت فرمود
🌹 و مرگ را از میان آنان برداشت .
🌹 سالها گذشت .
🌹 به تدریج جمعیت آنها زیاد شد ،
🌹 خانه ها دیگر ،
🌹 ظرفیت گنجایش افراد را نداشتند
🌹 بیشتر جمعیت ، پیران بودند
🌹 که توانایی کار کردن نداشتند .
🌹 کم کم کار به جایی رسید
🌹 که سرپرست یک خانواده ،
🌹 صبح زود از خانه بیرون می رفت
🌹 تا برای همسر و فرزندانش ،
🌹 پدر و مادرش ،
🌹 پدربزرگ ها و مادربزرگ ها ،
🌹 و دیگر افراد تحت تکلفش ،
🌹 نان و غذا تهیه کند .
🌹 و به آنها رسیدگی نماید .
🌹 این مسئله موجب شد
🌹 تا افراد فعال و جوان ،
🌹 از کار و کسب و زندگی و تفریح ،
🌹 باز بماندند .
🌹 و همه دغدغه آنها ،
🌹 سیر کردن خانواده خود است .
🌹 به ناچار نزد پیامبر خود رفتند
🌹 و از او خواستند
🌹 تا آنها را به وضع سابقشان باز گرداند
🌹 و مرگ را ،
🌹 دوباره میان آنان برقرار کند .
🌹 پیامبر دعا کرد
🌹 و خداوند دعای او را اجابت فرمود
🌹 و مرگ و اجل را ،
🌹 در میان آنها برقرار نمود .
📚 بحارالانوار، ج ۶
#داستان_کوتاه #مرگ #عمر_جاویدان
👿 شعر چهره های شیطان 👿
🔥 شیطونه دشمنمه
🔥 خونش تو جهنمه
🔥 وارد میشه تو دلها
🔥 آروم آروم نم نمه
🔥 شیطون ذلیل و خاره
🔥 هزارتا چهره داره
🔥 گاه با ریش و گاه بی ریش
🔥 دنبال هر شکاره
🔥 گاهی مثل رفیقه
🔥 خطرناکتر از تیغه
🔥 سم و ناباب و گمراه
🔥 دنبال لاک جیغه
🔥 گاهی مثل باغبون
🔥 می کاره تو قلبامون
🔥 گلِ نفرت و کینه
🔥 هم انتقام و جنون
🔥 گاهی مثل معلم
🔥 یاد میده بدی ها رو
🔥 خباثت و زشتی و
🔥 جهل و پلیدی هارو
✍ شاعر : حامد طرفی
#شعر #شیطان #نمایش #نمایش_نامه
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎
🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎
🍎🍎🍎 قسمت اول 🍎🍎🍎
🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ،
🌹 وقتی همه خواب بودند ؛
🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ،
🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند
🌹 که ناگهان ،
🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد .
🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود .
🌹 از دل همان نور ،
🌹 اسبی زیبا ، براق و نورانی ،
🌹 بیرون آمد .
🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود .
🌹 که به احترام پیامبر ،
🌹 از اسب پیاده شد .
🌹 سپس به پیامبر سلام نمود .
🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند
🌹 لبخندی زدند و گفتند :
🌸 جبرئیل تویی ؟!
🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود
🌹 جبرئیل گفت :
🌷 بله سرورم ، منم همینطور
🌷 لطفا آماده شوید
🌷 تا به یک سفر فضایی برویم .
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!!
🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟!
🌹 جبرئیل دستش را ،
🌹 روی سر اسب کشید و گفت :
🌷 با این بُراق میریم
🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ،
🌹 سوار اسب بُراق شدند .
🌹 و به سرعت نور ،
🌹 از مکه به فلسطین رفتند .
🌹 و از فلسطین ،
🌹 به طرف آسمان حرکت کردند .
🌹 بعدها نام این سفر را ،
🌹 معراج گذاشتند .
🌹 حضرت محمد ، در فضا و آسمانها ،
🌹 به دید و بازدید پرداختند .
🌹 با بچه ها فرشته ها نیز ،
🌹 خیلی مهربان بودند .
🌹 بعد از انجام ماموریتی که داشتند
🌹 و قبل از برگشتن به زمین ،
🌹 به سمت بچه فرشته ها آمدند .
🌹 هم با آنها صحبت کردند .
🌹 هم برایشان قصه گفتند
🌹 هم شعر خواندند
🌹 هم با آنها بازی کردند
🌹 و هم به آنها ، قرآن یاد داد .
✨ ادامه دارد ... ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فهم_قرآن
#فیل
💠💠💠💠💠💠💠
یک سوره⚘
یک مهارت⚘
🌹سوره فیل
🔰مهارت خوب دیدن
🔰مهارت تفکر در پدیده های خلقت
#حق_همیشه_پیروزه💫💫💫
💮💮💮💮💮💮💮
#خراسان_رضوی_گناباد
📚 داستان کوتاه عذرخواهی
🍎 در یک روز زیبا ،
🍎 بچه های امام کاظم علیه السلام ،
🍎 مشغول بازی و تفریح بودند .
🍎 یکی از بچه های همسایه ،
🍎 حرف زشتی
🍎 به یکی از فرزندان امام گفت .
🍎 ولی زود پشیمان شد
🍎 و از او عذرخواهی نمود .
🍎 امام ، با دیدن آنها ، لبخندی زدند
🍎 سپس آنها را احضار کردند
🍎 و به آنان گفت :
🕋 فرزندانم !
🕋 به شما وصیتی می کنم
🕋 که هر کس آن را به خاطر سپارد
🕋 هلاک نمی شود .
🍎 بچه ها ، با ذوق و اشتیاق گفتند :
🌷 بفرمائید پدر جان !
🌷 ما دوست داریم بشنویم .
🍎 امام کاظم فرمودند :
🕋 اگر کسی نزد شما آمد
🕋 و در گوش راستتان حرف زشتی گفت
🕋 و سپس در گوش چپتان ،
🕋 عذرخواهی کرد
🕋 و گفت : چیزی نگفته ،
🕋 عذر او را بپذیرید .
🍎 بچه ها ، بعد از سخن امام ،
🍎 نزد پسر همسایه رفتند
🍎 و به او گفتند که او را بخشیدند
🍎 سپس دوباره با او بازی کردند .
#داستان_کوتاه #عذرخواهی #بخشش
هدایت شده از مشتاقان حضور
#هیچ_کس_به_من_نگفت 😔
15 قسمت پانزدهم
😔هیچ کس به من نگفت:
که شما بعد از نماز، عاشقانه مینشینی و 📿تسبیحات مادرت زهرای اطهره را زمزمه میکنی و ایشان را به عنوان الگوی خویش، با افتخار انتخاب نموده ای.
😞من هم میگفتم اما نه مثل شما، من بی حضور قلب❤️ و با سرعت نور، بدون اینکه بفهمم الله اکبر چه معنایی یا الحمدلله چه اثراتی و سبحان الله چه برکاتی دارند، میگفتم تا گفته باشم😢.
حالا از شنیدن صدایم هنگام گفتن سبحان الله، چقدر شرمسار و خجلم😓.
✨به ما نگفتند که شما بدون اینکه بعد از نماز حرکتی کنید بسیار آرام و شمرده📿
34 بار الله اکبر میگوئید
که در و دیوار، هم صدا میشوند با شما در این ذکر شریف و 33 بار الحمدلله که تمام نعمتها که شما واسطهشان هستی از آنِ خداست و حمدش هم باید از آنِ او باشد و 33 بار سبحان الله که منزه و بیعیب بودن خدا را هیچ کس مثل شما باور ندارد.
☘ای کاش در نوجوانی میفهمیدم که چگونه ذکر میگویی و چه ذکری میگویی📿.
#ادامه_دارد
📒برگرفته از،کتاب هیچکس بمن نگفت
✍نویسنده : حسن_محمودی
زنگ دانایی
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎 🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎 🍎🍎🍎 قسمت اول 🍎🍎🍎 🌹 در شبی زیبا و پر از ستار
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎
🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎
🍎🍎🍎 قسمت دوم 🍎🍎🍎
🌹 کار پیامبر در آسمان تمام شده بود .
🌹 زمانش رسیده که به زمین برگردند .
🌹 از همه فرشته ها خداحافظی کردند
🌹 و سوار بُراق شدند ،
🌹 که همان اسب سفید بود
🌹 قبل از حرکت ،
🌹 یکی از بچه فرشته ها ،
🌹 سیب قرمز رنگ و درخشان ،
🌹 که بسیار زیبا و خوش عطر و بو بود ،
🌹 به پیامبر هدیه داد .
🌹 پیامبر لبخندی زدند
🌹 و از آن فرشته کوچولو ، تشکر کردند .
🌹 و به سرعت به زمین برگشتند .
🌹 حضرت خدیجه ، همسر پیامبر ،
🌹 گوشه اتاق نشسته بود .
🌹 و منتظر آمدن شوهرش بود
🌹 که ناگهان نوری در آسمان پیدا شد .
🌹 آن نور ، از آسمان به زمین آمد .
🌹 حضرت خدیجه ، کمی ترسید ،
🌹 و از درون آن نور ، پیامبر بیرون آمدند
🌹 خدیجه از دیدن پیامبر ،
🌹 خیلی خوشحال و ذوق زده شد .
🌹 حضرت محمد ، با لبخند زیبایی ،
🌹 به خدیجه سلام کردند
🌹 و احوالش را پرسیدند
🌹 و آن سیب را ، به او دادند .
🌹 حضرت خدیجه ، آن سیب را ،
🌹 جلوی بینی خود گرفت و بو کرد .
🌹 چشمان خود را بست .
🌹 و از بوی خوش سیب ، لذت می برد .
🌹 و آرام گفت :
🍎 یا رسول خدا !
🍎 این سیب چه بوی خوبی دارد
🍎 از کجا آوردید ؟
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 این سیب را از بهشت برایت آوردم
🌹 حضرت خدیجه با خوشحالی ،
🌹 سیب را خورد .
🌹 بعد از خوردن سیب ،
🌹 احساس کرد که شکمش ،
🌹 دارد تکان می خورد .
🌹 آخر شب ، صدایی از شکمش بیرون آمد :
💞 سلام مامان
🌹 حضرت خدیجه کمی ترسید .
🌹 دوباره آن صدا گفت :
💞 نترس مامان ! من دخترتم
✨ ادامه دارد ... ✨
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 آموزش پیوستن به نماز جماعت در قالب طنز از مرحوم حجت الاسلام راستگو
زنگ دانایی
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎 🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎 🍎🍎🍎 قسمت دوم 🍎🍎🍎 🌹 کار پیامبر در آسمان تمام
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎
🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎
🍎🍎🍎 قسمت سوم 🍎🍎🍎
🌹 حضرت خدیجه فهمید
🌹 که یک بچه ، در شکم دارد
🌹 به خاطر همین ،
🌹 خیلی خیلی خوشحال شد .
🌹 حضرت زهرا ، تا روزی که به دنیا آمد
🌹 با مادرش خدیجه ، حرف می زد .
🌹 شده بود مونس و همدم مادرش .
🌹 بعد از مدتی ،
🌹 حضرت زهرا به دنیا آمد .
🌹 و صدای زیبایش ، از خانه بلند شد .
🌹 حضرت محمد و خدیجه ،
🌹 خیلی خوشحال شدند .
🌹 حضرت محمد ، به دستور خدا ،
🌹 نام دخترش را ، فاطمه گذاشت .
🌹 فاطمه یعنی : جدا شده از آتش و بدیها .
🌹 خداوند مهربان ،
🌹 تا آن روز و بعد از آن ،
🌹 چنین دختر پاک و درستکاری را ،
🌹 به هیچکس هدیه نداده بود .
🌹 روزی که حضرت فاطمه زهرا ،
🌹 به دنیا آمدند .
🌹 فرشته های آسمان نیز ،
🌹 برای دیدنش به زمین می آمدند .
🌹 و با او صحبت می کردند ؛
🌹 و از بازی کردن با او ، لذت می بردند .
🌹 اما دشمنان پیامبر ،
🌹 که دلشان سیاه و تیره بود .
🌹 و برای شیطان کار می کردند
🌹 با شنیدن خبر تولد حضرت فاطمه ،
🌹 شروع به مسخره کردن پیامبر کردند .
🌹 و با حرفهای زشت ،
🌹 ایشان را ، آزار می دادند .
🌹 همیشه می گفتند :
🔥 تو ابتر هستی .
🔥 تو پسری نداری که راهتو ادامه بده
🔥 پسری نداری که جانشین تو بشه .
🔥 هیچ کسی رو نداری که بعد از تو ،
🔥 مردم رو به دین اسلام دعوت کنه .
✨ ادامه دارد ... ✨
زنگ دانایی
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎 🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎 🍎🍎🍎 قسمت سوم 🍎🍎🍎 🌹 حضرت خدیجه فهمید 🌹 که یک
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎
🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎
🍎🍎🍎 قسمت چهارم 🍎🍎🍎
🌹 خداوند یکتا ،
🌹 در شان و منزلت حضرت فاطمه ،
🌹 سوره ی کوثر را ،
🌹 بر حضرت محمد صلی الله علیه و آله ،
🌹 نازل نمود .
🌹 و از حضرت خواست
🌹 که یک شتر برای خدا قربونی کند
🌹 و نماز بخواند و شاد باشد .
🌹 خداوند با نازل کردن این سوره ،
🌹 هم مقام و بزرگی حضرت زهرا را ،
🌹 به همگان نشان داد .
🌹 و هم آدمای بدجنس را ،
🌹 ضایع و رسوا کرد .
🌹 در این سوره مبارک ،
🌹 خدای بزرگ به رسولش فرمود :
🇮🇷 نسل تو ، از همین دختر پاک ،
🇮🇷 ادامه پیدا می کند .
🌹 پیغمبر نیز ، راضی به امر خداوند بود .
🌹 و هر چه خدا می گفت ، انجام می داد .
🌹 پیامبر اکرم ،
🌹 دخترش را خیلی دوست داشت ؛
🌹 همیشه او را در آغوش می گرفت .
🌹 همیشه او را می بوسید و می گفت :
🌸 فاطمه ، بوی بهشت می دهد . 🌸
🌹 حضرت فاطمه علیها السلام ،
🌹 چهره ای نورانی داشت .
🌹 و برای پدر و مادرش ،
🌹 دختری خوب و مهربان بود .
🌹 او زندگی سختی داشت .
🌹 وقتی بچه بود
🌹 مادر عزیزش حضرت خدیجه فوت نمود .
🌹 حضرت خدیجه ، زنی پاک و فداکار بود .
🌹 همه مالش را به پیامبر دادند
🌹 تا در راه اسلام خرج کند .
🌹 در تمام زندگی اش با پیامبر ،
🌹 همیشه یار و غمخوار ایشان بود .
🌹 و هنگامی که مردم بدجنس ،
🌹 آن حضرت را اذیت می کردند ؛
🌹 با روی خوش و امیدوارانه ،
🌹 به پیامبر ، دلداری می داد .
🌹 بعد از وفات حضرت خدیجه ،
🌹 تنها یار و همراه پیامبر ،
🌹 حضرت فاطمه بود .
✨ ادامه دارد ... ✨
✍ شعر فروع دین
🕋 فروع دین ده گل است
🕋 ده سوسن و سنبل است
🕋 اولِ آن نماز است
🕋 یعنی راز و نیاز است
🕋 دومِ آنها روزه
🕋 که مدتش سی روزه
🕋 بعدی خمس و زکاته
🕋 پر از خیر و نباته
🕋 سپس حج و جهاد است
🕋 با اینها شهر ، آباد است
🕋 امرِ به معروف ای جان
🕋 دهد به انسان ایمان
🕋 با نهی از منکرِ آن
🕋 آگاه شوند گمراهان
🕋 تولا و تبرا
🕋 هستند صفای دلها
🕋 اینها فروع دین اند
🕋 احکامِ مؤمنین اند
#شعر #فروع_دین
✍ شعر دختر آل طاها
🌹 دختر آل طاها ،
🌹 هدیه و لطف خدا
🌹 همسر و یار علی ،
🌹 باغ و بهار علی
🌹 کوثر قرآن تویی ،
🌹 مادر پاکان تویی
🌹 هستی پیغمبری ،
🌹 از همگان برتری
🌹 مهر تو مهر خدا ،
🌹 لطف تو بی انتها
🌹 راه تو راه دین است ،
🌹 راه خدا همین است
#فاطمیه #حضرت_فاطمه
#حضرت_زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📀 پویانمایی زیبای آقا معلم و بچه ها
📼 این قسمت : آقا اجازه
#کارتون #انیمیشن #پویانمایی
#آقا_معلم_و_بچه_ها
زنگ دانایی
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎 🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎 🍎🍎🍎 قسمت چهارم 🍎🍎🍎 🌹 خداوند یکتا ، 🌹 در شان و
🍎🍎🍎 داستان کودکانه 🍎🍎🍎
🍎 سفر فضایی و سیب جادویی 🍎
🍎🍎🍎 قسمت پنجم 🍎🍎🍎
🌹 گاهی آن مردم بت پرست و نادان ،
🌹 در کوچه و بازار ،
🌹 به سوی حضرت محمد ،
🌹 سنگ ، پرتاب می کردند ،
🌹 و به صورت مبارک ایشان ،
🌹 خاک می ریختند ؛
🌹 فاطمه علیهاالسلام ، با ناراحتی ،
🌹 در حالی که اشک در چشمان نازنینش ،
🌹 جمع می شد ؛
🌹 سر و روی پدر را ، پاک می کرد .
🌹 و مانند یک مادر ،
🌹 از پیامبر ، مراقبت می نمود .
🌹 به خاطر همین ،
🌹 رسول اکرم به ایشان ،
🌹 لقب ام ابیها دادند و فرمودند :
🕋 فاطمه جان ! تو مثل مادرم هستی .
🌹 حضرت فاطمه ، پاکترین زن دنیا بود .
🌹 او در سن کم ، در سن ۹ سالگی ،
🌹 با بهترین مرد عالم ،
🌹 که حضرت علی علیه السلام بود ،
🌹 ازدواج نمود ؛
🌹 و زندگی ساده و زیبایی را ،
🌹 با هم آغاز کردند .
🌹 پیامبر اکرم همیشه ، از دیدن آنها ،
🌹 خیلی شاد و خوشحال می شد .
🌹 و از داشتن آنها ، خدا را شکر می کرد .
🌹 و همیشه اول صبح ،
🌹 به طرف خانه آنها می رفت
🌹 دست روی سینه می گذاشت
🌹 و به آنها سلام می داد .
🌹 حضرت علی و فاطمه ،
🌹 همیشه یار و یاور پیامبر بودند .
🌹 و در همه سختی ها ،
🌹 با ایشان و کنار ایشان ، می ایستادند .
🌹 و از ایشان حمایت می کردند .
🌹 خدای مهربان ،
🌹 به این زن و شوهر پاک و مبارک ،
🌹 چهار فرزند پاک و با ایمان داد :
🌹 که نامشان :
👈 حسن ، حسین ، زینب و ام کلثوم بود
✨ ادامه دارد ... ✨
🏴 🕋 🏴
🌸 ام البنین کیست ⁉️
☀️ مادر حضرت عباس علیه السلام است
☀️ که پس از شهادت حضرت زهرا
☀️ سلام الله علیها ،
☀️ با امام علی علیه السلام ازدواج کرد .
☀️ و صاحب چهار پسر شدند
☀️ به نام عباس ، جعفر ، عبدالله و عثمان .
👈 که همه آنها در کربلا شهید شدند .
☀️ اسم واقعی ام البنین ، فاطمه بود .
☀️ امالبنین ، به معنی مادر پسران است .
☀️ او از قبیله بنی کلاب بود .
#ام_البنین #حضرت_عباس #کربلا #عاشورا #امام_حسین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت اولین 🌷
🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود .
🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام
👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد
🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ،
🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ،
👈 صلی الله علیه و آله ، بودند .
🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است .
🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود .
🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست .
🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود
🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ،
🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود .
🌸 مادر بزرگوار #ام_البنین نیز ،
🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود .
🌸 که اجداد او نیز ،
👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند .
🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ،
🌸 و دارای بینش عمیقی بود .
🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود .
🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ،
🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد .
🌸 و مثل معلمی دلسوز ،
🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ،
🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ،
🌸 به آنان بیاموزد .
🌸 قبیله ام البنین ،
🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ،
🌸 معروف بودند .
🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ،
🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ،
🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند .
🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ،
🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ،
🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ،
🌸 به آن اذعان داشته اند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
زنگ دانایی
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت اولین 🌷 🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود .
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت دومین 🌷
🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ،
🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ،
🌸 به سفر رفته بود .
🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت
🌸 و در عالم رؤیا دید
🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود
🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ،
🌸 بر دستان او نشست .
🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد .
🌸 سپس از دور مردی را دید
🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید .
🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد
🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد .
🌸 آن مرد به حَزام گفت :
☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟
🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ،
🌸 نگاهی کرد و گفت :
🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم
🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟
☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم
☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ،
☀️ به تو عطا کرده است .
☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم
☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ،
☀️ به تو عطا کنم .
🍎 حَزام گفت : آن چیز چیست ؟
☀️ مرد گفت :
☀️ تضمین می کنم که او ،
☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد
☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود .
🍎 حزام گفت :
🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟
☀️ و مرد پاسخ داد : آری .
🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ،
🌸 حَزام از خواب بیدار شد .
🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد
🌸 و خواستار تعبیر آن شد .
🌸 یکی از خاندان او گفت :
🍂 اگر رؤیای صادقه باشد
🍂 دختری روزی تو خواهد شد
🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد
🍂 و به سبب این دختر ،
🍂 مجد و شرافت و آقایی ،
🍂 نصیب تو خواهد شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹