eitaa logo
ضرب المثل
32.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
891 ویدیو
13 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
ژاپنی ها ضرب المثل جالبی دارند كه میگویند : اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند. و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند. قدرت کلمات را بالا ببر نه صدایت را.... @zarboolmasall
🔴 صدای تسبیح موجودات: همسر علامه طباطبایی نقل می کنند که شبی دیدیم که آقا استراحت نمی کند و قدم می زند عرض کردم مشکلی پیش آمده یا کسالتی دارید؟ گفتند نه؛ پرسیدم پس چرا استراحت نمی کنید؟ ایشان یک جمله عجیب می فرمودند که از صدای تسبیح موجودات خوابم نمی برد و من هم بلند شدم و با آن ها همراه شدم. اقای قدوسی نجفی مدیر دارالقرآن علامه طباطبایی نقل می کنند : 🌱یکی از اساتید حوزه علمیه برای من نقل کرد که روزی به بیت علامه رفتم و درخواست کردم ذکری به من ارائه کنید که در سلوک خودم استفاده کنم و علامه ذکر یونسیه را به من تعلیم داد. من گفتم این ذکر را می‌دانم، یک ذکر دیگر هم بفرمایید و ایشان فرمودند باید به این ذکر عمل کنی و زمانی که آثارش پدیدار شد بیایید ذکر دوم را بگویم. من سوال کردم آثار آن باید چگونه پدیدار آید که من متوجه شوم؟ ایشان فرمودند در همین خیابان صفائیه که قدم می‌زنی باید صدای تسبیح درختان را بشنوی؛ هر زمان شنیدی بیا تا ذکر دوم را برایت بگویم! @zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨⛓ارتش اسرائیل شروع به پمپاژ آب به داخل تونل های زیرزمینی حماس در نوار غزه کرد. پ.ن : دوتا ضرب المثل یا تئوری رو میشه توی عملیات طوفان الاقصی دید ... اول : چوب به لانه زنبور کردن ... دوم : آب ریختن به لانه مورچه ها ... بعیده که این حرکتشون پمپاژ آب به سمت تونل ها باشه ... احتمالا مواد خطرناک شیمیایی و ... باشه ... @zarboolmasall
رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند . پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند! افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ، وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد. رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند. بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. » از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند: چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت @zarboolmasall
📚محبت که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند! پدری برای پسرش تعریف میکرد که: یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش. هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه- فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ پدر می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» @zarboolmasall
علایم و خصوصیات افراد مبتلا به آن چیست؟ 🌀 معمولاً افراد مبتلا به این وسواس ۵ ویژگی مشخص دارند: نیاز به رعایت نهایت دقت و نظم در سازماندهی امور ناتوانی در تصمیم‌گیری یا به تعویق انداختن تصمیمات مهم انجام حرکات پیش‌بینی‌نشده و آنی بدون فکر کردن درباره عواقب آن عمل تمایل به پذیرش مسئولیت همه کارهایی انجام‌ داده‌اند و نگرانی بیش از حد بابت پیامدهای اعمالشان تمایل به مضطرب بودن و ناتوانی در مواجهه با موقعیت‌های استرس‌زا. در صورتی که احساس می‌کنید همیشه مضطرب هستید و اساساً حساسیت‌های روانی زیادی دارید. ❀✾••┈┈•❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•❀ 🦋 کارشناس خــ🌱 ـــانواده و استاد دانشگاه ‌❣️ / https://eitaa.com/joinchat/1081803223Cc60a0cb30a
📚 👈 یک صبر کن و هزار افسوس مخور 🌴پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. این پادشاه ، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. 🌴خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید که خدا به پادشاه یک پسر داده است. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند. در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد. 🌴فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. بر حسب اتفاق یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسرپادشاه. 🌴راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد. 🌴از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!» 🌴با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. 🌴چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود. همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد. 🌴پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد. از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت: 👌یک صبر کن و هزار افسوس مخور. @zarboolmasall
🔴 ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه می‌دانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض می‌کنند! روزی بود، روزگاری بود. کلاغی بود که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه اش کرم می آورد تا بخورد. جوجه را زیر بالش می گرفت و گرم می کرد. آفتاب که می شد بالش را سایبان جوجه می کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ی یکی یکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از دیروز می شد و فداکاری های مادرش را می دید. وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ی راه های پرواز را به او یاد داد. جوجه به خوبی پرواز کردن را یاد گرفت و روز اول پروازش را با موفقیت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که این مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت‌ :«گوش کن عزیزم! آدم ها حیله گر و با هوش اند. مبادا فریب آن ها رابخوری. مواظب خودت باش. پسر بچه ها همیشه به فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها می زنند و اسیرشان می کنند.» جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربه‌ای ندارد، باور نمی کرد که با دو جمله نصیحت، جوجه اش به خطرهای سر راه پی برده باشد. این بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. چشم و گوش هایت را خوب باز کن. تا دیدی بچه‌ای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوری پرواز کن و از آنجایی که هستی دور شو.» بچه کلاغ که خوب به حرف‌های مادرش گوش می‌داد گفت: مادر! اگر این آدمی‌زاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفته بچه‌اش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت! بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم! @zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر که آمد در جهان روزی ز دنیا می رود نیک باشد یا که بد آخر از ینجا می رود قوم و خویشان تا لب گورند همراه و سپس هر یکی سوی دیار خویش زیبا می رود آنکه روز شب ندانست یا حلال و یا حرام بعد مرگش مال و ثروت جمله یغما می رود آرزوهای بلندت را دمی کوته بگیر عمر کوتاه است و چون برفی به گرما می رود ‌ ‌ @zarboolmasall
زبان سرخ مار را از سوراخ بیرون میکشد💠🌿 ✳️ «زبانِ خوش، مار را از سوراخ بیرون‌می‌کشد» (دربارهٔ قدمتِ این مَثَل) ◀️ در ادبیات فارسی، دربارهٔ مار، حکایت و مثل و تعبیر، فراوان پرداخته‌شده‌است. شاید مشهورترین و پرکاربردترین ضرب‌المثلی که در زبانِ فارسی دربارهٔ مار داریم، «مومن از یک سوراخ دوبار گَزیده‌نمی‌شود» باشد؛ مثلی که البته از عبارتی عربی به فارسی برگردانده‌ شده‌است. در تاریخ‌الوزراء نوشتهٔ نجم‌الدین ابوالرجاء قمی (سدهٔ ۶) که گنجینه‌ای سرشار از ضرب‌المثل‌ها و کنایاتِ زبانِ فارسی است، مثل‌ها و تعابیرِ گوناگونی دربارهٔ مار آمده، ازجمله: _ مار چون اژدها گشت، مردم‌خوار گردد (به‌کوششِ استاد محمدتقیِ دانش‌پژوه، موسسهٔ مطالعات و تحقیقاتِ فرهنگی،۱۳۶۳، ص ۱۰۱). _ مار را چون آخرِ کار باشد، در رهگذار خوابگاه سازد (همان، ص ۲۰۵). از دیگر ضرب‌المثل‌های مشهور پیرامونِ مار می‌توان به این نمونه‌ها اشاره‌کرد: _ مارگزیده از ریسمانِ سیاه و سفید می‌ترسد. _ به دستِ کسان مار باید‌گرفت. _ مار تا راست‌نشود، در سوراخ نرود. گرچه برخی از این ضرب‌المثل‌ها، امروزی می‌نماید، اما در متونِ کهن پیشینه‌ دارد. و در پیشینه‌پژوهی ضرب‌المثل‌ها بسیار باید محتاط بود. مثلاً مثلِ «موش به سوراخ نمی‌رفت، جارو به دُمبش می‌بست»، که بسیار امروزی به‌نظرمی‌رسد، در این بیتِ صائب آمده: موش با جاروب در سوراخ نتوانست‌رفت خواجه با چندین علائق چون به حق واصل شود؟! یا همان مثلِ «مار تا راست نشود، در سوراخ نرود» نیز، در این بیتِ صائب آمده: رسیده‌ای به لبِ گور، کجروی بگذار نگشته راست به سوراخ هیچ مار نرفت! ◀️ یکی از ضرب‌المثل‌های مشهور که با مضمونِ مار پرداخته‌‌شده، «با زبانِ خوش، می‌توان مار را از سوراخ بیرون‌‌‌کشید» است. تعبیرِ «مهرهٔ مار داشتن» (با زبانِ چرب و چاره‌اندیشی دیگران را مُجاب‌کردن و به‌مقصودِ‌خود‌رسیدن) نیز تاحدّی به این مثَل نزدیک است.‌ مثَلِ «با زبانِ خوش ...» نیز گرچه امروزی می‌نماید اما دست‌کم قدمتی هزارساله دارد. این مثَل در «آفرین‌نامهٔ» ابوشکورِ بلخی، که از کهن‌ترین منطومه‌های زبانِ فارسی است، آمده‌است. شهید به گواهی ابیاتی که از مثنویِ او بازمانده (به‌ویژه در «لغتِ فرس»)، هم‌چون بسیاری از شاعرانِ سدهٔ سوم و چهارم، شاعری است اندرزگو. به‌نظرمی‌رسد فردوسی، به‌ویژه در اندرزهای به‌هنگام و تأثیرگذارش، بسیار از او تأثیرپذیرفته‌باشد. در این دو بیت از آفرین‌نامه مثَلِ یادشده دیده‌می‌شود: شنیذم که باشذ زبانِ سَخُن* چو الماسِ برّان و تیغِ کَهُن سخن بفکنذ منبر و دار را ز سوراخ بیرون‌کشذ مار را (اشعارِ پراکندهٔ [قدیمی‌ترین شعرای فارسی‌زبان]، با تصحیح و مقابلهٔ ژیلبر لازار، انجمنِ ایران‌شناسیِ فرانسه در تهران، ۱۳۶۱، ص ۱۱۷). و گویا این ضرب‌المثل، اشاره‌ای دارد به شیوهٔ غریبِ مارافسایان که با عباراتی مار را افسون می‌کردند. و این همان شیوه‌ای است که بعدها ماربازها نیز از آن بهره‌گرفتند و با نواختنِ نی، ‌مار را از «سلّه» یا سبد بیرون می‌کشیدند. از حکایتی که در مصیبت‌نامهٔ عطار آمده، بهتر می‌توان با شیوهٔ افسون‌‌‌کردنِ مار و از سوراخ بیرون‌کشیدنش آشنا شد: مارافسایی یکی حربه به‌دست کرده بُد بر مارْسوراخی نشست هرزمان می‌ساخت معجونی دگر هرنفس می‌خواند افسونی دگر ناگهی عیسی بر آن‌جا برگذشت مار آمد پیشِ او در سرگذشت: گفت: «ای روح‌الله، ای شمعِ انام هست سیصد‌سال عمرِ من تمام مردِ سی‌ساله مرا افسون‌کند تا ز سوراخم مگر بیرون‌کند» رفت عیسی عاقبت زان جایگاه چون دگرباره فرودآمد به راه مرد را گفتا: «چه کردی کار را؟» گفت: «اندر سلّه کردم مار را» شد سرِ آن سلّه عیسی برگرفت چون بدید او را سخن ازسرگرفت گفت: «ای مار از چه طاعت داشتی؟ خاصه چندانی شجاعت داشتی، آن‌ همه دعوی که کردی ازنخست ازچه افتادی چنین در دام سست!» گفت: «من نفریفتم ز افسونِ او می‌توانستم که ریزم خونِ او لیک چون بسیار حق را نام‌بُرد نامِ حق خوش‌خوش مرا در دام بُرد چون به نامِ حق شدم در دامِ او صد چو جانِ من فدای نامِ او» (تصحیحِ استاد شفیعیِ کدکنی، انتشاراتِ سخن، چ دوم ۱۳۷۶، ص ۱۶۹). • در پیشاهنگانِ شعرِ پارسی، «زبان و سخن» آمده‌است (به‌کوششِ استاد دبیرسیاقی، شرکتِ سهامیِ کتاب‌های جیبی، چ سوم، ۱۳۷۰، ص ۸۵ @zarboolmasall