eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.4هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 📌 قصه به اینجا رسید که مادر مهری روی زمین نشست و گریه کنان گفت: "دخترم از دست رفت! دخترم کافر شد! زنِ پاسبان شد، کتابخوان هم شد، سینمارو هم شد، پس جایش در جهنم است." بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را.... 🍂 چند ماه بعد از شوهرش اجازه خواست تا متفرقه امتحان بدهد و بگیرد. مثل اینکه کفر گفته بود. اولین بار بود که ، عصبانی شد و هر چه بد و بیراه بود به دخترهای دیپلمه نسبت داد و گفت: "دیپلم پروانه‌ی روسپیگری است!" 🍃 به دیدن مادربزرگش رفت. با او درد دل کرد. گفت: آقارضا دیپلم ندارد. کجا اجازه می‌دهند زن‌ها از خودشان سر باشند؟ که اجازه دهند همسرشان از آن جلو بیفتد، ." شهربانو به نوه‌اش گفت: "مردها همیشه از زن‌ها می‌ترسند. به خصوص از درس‌خواندنِ آن‌ها. وقتی درس بخوانند واردِ اجتماع می‌شوند. وقتی وارد اجتماع شدند حقِّ خودشان را طلب می‌کنند. وقتی درس بخوانند می‌فهمند کمتر از مردها نیستند. وقتی درس بخوانند، تمام حرف‌ها در طول تاریخ درباره‌ی آن‌ها زده شده، "دروغ‌" است. 🍂 با درس خواندن می‌فهمند در طول تاریخ چه حقّی از آن‌ها ضایع شده اشت. چنان حقشان ضایع شده که منکر حقوق خودشان هستند‌. وقتی "باسواد" شوند، می‌خواهند رئیس، وزیر و مجتهد شوند. آن ‌وقت جایِ مردها را می‌گیرند. معمولاً هم بهتر از مردها کار می‌کنند. آن وقت ده هزارسال برتری‌جوییِ مردها توی چاه آشغال ریخته می‌شود. آن وقت یک می‌شود. 🍃 به مهری گفت: فکر نکن فقط مردها هستند که از باسوادیِ زن‌ها می‌ترسند. عده‌ی زیادی از خود زن‌ها از باسواد‌شدنِ هم‌جنسانِ خود می‌ترسند. بزرگ‌ترین دشمنِ زن‌ها، خودِ آن‌ها هستند. که دائم خودشان دنبال از بین بردن حقوق خودشان هستند. زن‌هایی که تفسیر و تعبیرهای نادرستِ ده‌هزارساله، در تضییع حقوق خودشان بر مردها پیشی می‌گیرند. 🍂 باید با حقوقِ خود آشنا شوند. برای این کار باید . باید کار کنند. باید درآمد داشته باشند. باید از جیب خودشان خرج کنند. زن وقتی در خانه ماند و درآمد نداشت، کم‌کم استقلالش را از دست می‌دهد. کم‌کم می‌شود. 🍃 تا وارد اجتماع نشوند، پیش نمی‌رود. جامعه در جا می‌زند. تو باید درس بخوانی و بیرون از خانه کار کنی. باید کاری کنی که اول خودِ آقارضا دیپلم بگیرد. به او بگو کمکش می‌کنی بگیرد. وقتی شوهرت درس‌خواندن را شروع کرد و دیپلم گرفت شاید اجازه بدهد تو هم دیپلم بگیری. من با شوهرت حرف می‌زنم. وقتی مادرت نیست او را پیش من بیاور." 🍂 همان کار را کرد. به اتاقِ شهربانو رفت. مهری نمی‌دانست مادربزرگش به شوهرش چه گفت. اما بعد از آن دیدار آقارضا شد. آقارضا بعد از چند جلسه دیدار با شهربانو، به مهری گفت: "کاش او را زودتر شناخته بودم!" 🍃 نوه‌اش را نصیحت کرد که با آقارضا مهربان باشد. آقارضا کم‌کم دستش به می‌رفت. کمی کتاب و روزنامه می‌خواند. مهری چند جلد از کتاب‌های مادربزرگش را به خانه‌ی خودش برد. ✅ قصه‌ی آقارضا پاسبان به پایان رسید از هفته‌ی آینده با داستان جدیدی از آقارضا و مهری، را همراهی کنید. 📚 شازده‌حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin