📌 #پاپلییزدی_در_برزیل
💠یوهان آردو والسیوا
دانشگاه ریودوژانیرو برزیل
⚜ما چهارنفر از آمریکای جنوبی بودیم که در سالهای ۱۹۹۸_۱۹۹۲ در دانشگاه #سوربن در دوره #دکترا درس میخواندیم . در ابتدا با هم آشنایی چندانی نداشتیم . در کلاس سلام و علیکی میکردیم و بعد از کلاس هم یک 《چو》(خداحافظی) به هم میگفتیم و میرفت تا جلسهی بعد .
یک سال و نیم به همینمنوال گذشت.
⚜ یک روز یک استاد ایرانی با لهجهای شیرین درس را شروع کرد. او گفت #یزدی است و بعد یزد را روی نقشه نشان داد. سپس گفت: " من با لهجهی یزدی به زبان فرانسه حرف میزنم." این اولین جمله او باعث #نشاط کلاس شد. او اسم و ملیّت همهی یازده دانشجوی کلاس را پرسید.
پس از اتمام کلاس گفت :" با دوستان آمریکای لاتین چند کلمه صحبت دارم ." همه رفتند و ما چهار نفر ماندیم . ماندن همان و بنیان یک دوستی محکم بین ما و استاد گرانقدر همان . با او جلسات متعددی داشتیم؛ جلساتی که گاه تا ۲۷ نفر از دوستان آمریکای جنوبی در آن حضور داشتند . دوستانی از سراسر قاره که هنوز هم با هم دوست هستیم.
⚜در بین ما از دانشجویان جغرافیا که دانشجوی مستقیم دکتر پاپلی بودیم تا فوقتخصصخون وجود داشت. در بین جلساتی که بیشتر در سیته یونیور سیتر (شهرک خوابگاهی دانشگاه پاریس) تشکیل میشد ، جلسهی #پروفسورپاپلی بر سر زبانها افتاد. با وجود آنکه همه اسپانیولی یا پرتغالی زبان بودیم ، همه به زبان فرانسه حرف میزدیم. بسیاری از شبها شام را باهم میخوردیم یا باهم به رستوران دانشگاه و یا رستورانهای داخل شهر میرفتیم. چند نوبت هم مسافرتهای یک یا چند روزه داخل فرانسه رفتیم. صمیمیتی که در آن دوستیها ایجاد شد، هنوز هم وجود دارد؛ به طوری که هفتهای نیست که من به دو سه نفر از دوستان جلسهی پروفسور پاپلی در کشورهای دیگر آمریکایلاتین تلفن نکنم یا ایمیل نفرستم. برخی از آن دوستان حالا در کشورهای خودشان دارای مقاماتی هستند؛ از ریاستدانشگاه و بیمارستان گرفته تا وزارت.
نکتهی جالب توجه اینکه حتی تا چند سال پس از رفتن پروفسورپاپلی از پاریس ، بازهم جلسه به اسم او برقرار بود .
⚜مباحث اجتماعی که پروفسور پاپلی در جلسات به آنها میپرداخت، برای ما جالب بود. او در هر جلسه موضوع سخنرانی جلسهی بعد را مشخص میکرد و کسی قبول زحمت میکرد و مطلبی را برای ارائه میآورد. من در این جلسات مطالبی را آموختم که در هیچجای دیگری یاد نگرفتم. برای مثال ، پاپلی از خانم دکتر《 گ.استوئزاستیت》فوقتخصصخون که از اروگوئه به پاریس آمده بود تا دورهی ششماههای را دربارهی #ایدز بگذراند_ که آن زمان بحث آن تازه مطرح شده بود _خواست تا در این باره برای ما صحبت کند. صحبت او بسیار جالب بود. من خودم که برزیلی هستم ، در این جلسات دوبار کنفرانس دادم .
⚜من از کلاسهای پروفسور پاپلی بهرههای فراوان بردم ، ولی بزرگترین بهرهام پس از آشنایی با ایشان ، 《 #اجتماعیشدن》 بود.
او به من آموخت چگونه دور هم جمع شویم و چطور از زندگی اجتماعی لذت ببریم. چگونه کارجمعی انجام دهیم.
⚜ او از شاعران ایرانی اشعاری میخواند و ترجمه میکرد و ما را تا حد زیادی با ادبیات غنی ایران آشنا کرد؛ ادبیاتی که به انسان مفاهیم #صلحدوستی و #انسانیت را میآموزد. ما در جلسات از شاعران بزرگ آمریکای لاتین امثال 《اِمه سِزر》 شعر میخواندیم و دوستانی بودند که گیتار میزدند.
⚜در سال ۱۹۹۵ چند نفر از دوستان آن جلسه در کشورهای خودمان اقامت داشتیم . قرارشد در #ریودوژانیرو گِرد هم آییم. 《 ماریو رودرس》 که در دانشگاه لیما تدریس میکرد، پیشنهاد داد از #پروفسورپاپلی هم دعوت کنیم. همه از این پیشنهاد استقبال کردند. وقتی 《ژولیوس دِ خوزه》 که آن موقع معاون وزارت جهانگردی برزیل بود از این موضوع مطلع شد ، پیشنهاد داد استاد را برای کنفرانسی که قرار بود دربارهی صنعت گردشگری (توریسم) در ریو تشکیل شود ، دعوت کنیم. به علاوه ، بعد از کنفرانس سمینار دیگری در 《رسیف》 برگزار میشد که قرار شد پروفسور پاپلی در آن نیز شرکت کند . بدین طریق ، مسئله مخارج سفر پروفسور پاپلی حلشد. با استاد که آن موقع در پاریس بود ، صحبت کردیم . ایشان موافقت خود را اعلام و برنامهاش را برای سفر که حداقل بیست روز طول میکشید ، ارسال کرد . طبق برنامه ، ایشان باید پنجروز در #ریودوژانیرو اقامت میداشت و دو روز در #رسیف . سپس از رسیف از راه زمینی به《بلم》 واقع در دهانهی رودخانه آمازون میرفت. از رسیف تا بلم حدود ۱۸۵۰ کیلومتر راه است . مسیرتقریبا در محدودهی خط استواست. در آنجا هوا بسیار گرم، شرجی و زمین باتلاقیاست. برای عبور از رودخانههای متعدد، گاه باید دهها کیلومتر از ساحل دور شد و دوباره به جادهی ساحلی بازگشت.
👇👇👇
📌 #پاپلییزدی_در_برزیل
💠یوهان آردو والسیوا
دانشگاه ریودوژانیرو برزیل
📝 بخوانید ادامه داستان پرماجرای #پاپلییزدی در برزیل
⚜ در #رسیف دکترپاپلی میخواست به محلههایی برود که 《خوزه دو کاسترو》 در کتاب انسانها و خرچنگها از آنها یاد کرده است. میخواست به ساحل اقیانوس ، به جزیرهای بزرگ واقع در چند کیلومتری ساحل برود . اما آنجا ساحلی فقیرنشین و جرمخیز است . برگزارکنندگان سمینار همان شب به افتخار مهمانان یک شبنشینی مفصل را در هتل پنجستارهی شهر ترتیب داده بودند . استاد گفت :" مهمانی در هتلهای پنجستاره در همهجای دنیا یکجور و یکشکل است. ولی سواحل فقیرنشین رسیف جایی است که من از بیستسالگی میخواستم آنجا را ببینم."
⚜ او سرانجام ما را از شبنشینی در هتل و غذای بسیارعالی آن محروم کرد تا در ساحل اقیانوس اطلس ، در یک رستوران کوچک خوراک خرچنگ بخوریم ، خاطرهی کتاب انسانها و خرچنگها را زنده و با مردم محلی صحبت کنیم. او در رسیف آدرس و تلفن شخصی را داشت که فرانسه میدانست . آن شخص مردی بود که بیش از پانزده سال از عمرش را در زندان گذرانده بود . همه ما شام دعوت آن مرد بودیم .
⚜ اما ماجرای اصلی مسافرت ما بعد از رسیف آغاز شد.《ژولیوس》مقداری وجه نقد در اختیار من گذاشته بود تا هزینهها را بپردازم . میخواستم یک ماشین کرایه کنم و از #رسیف عازم #بلم شویم . درعینحال ، برای این مسافرت نگران بودم. علاوه بر شرایط آبوهوایی نامساعد ، شرایط اجتماعی و امنیتی این مسیر بسیار نگران کننده بود. افزون بر این ، شرایط بهداشتی در خط استوا هیچوقت رضایتبخش نبوده است. 《گابریلا》 برادر آنجلو _دوستی که پروفسور پاپلی پیدا کرده بود _ زبان فرانسه را بسیار بد حرف میزد و از قیافهاش معلوم بود آدم خلافکار و ماجراجویی است. قرار شد او با ماشین خودش ما را تا شهر سائولوئیس ببرد؛ یعنی حدود ۱۵۰۰کیلومتر راه !
به استاد گفتم :《در برزیل نباید به افراد ناشناس #اعتماد کرد!》
اما پروفسور پاپلی گفت :《 گابریل ناشناس نیست . اگرچه گابریلا چهارده سال از عمرش را بهخاطر شرارت و جنایت در زندان بوده، مرد مطمئن و بامعرفتی است . به علاوه ، در مسیری که ما میخواهیم برویم ، ممکن است به اشخاص شرور بخوریم. آدمی مثل گابریل باید راهنما و حامی ما باشد تا بتوانیم از عهدهی شرورهای محلی برآییم. 》
⚜گابریلا برادر آنجلو بود .آنجلو همان صاحبخانهای بود که ما در حلبیآباد حاشیهی ریودوژانیرو ، دوشب مهمان او بودیم. آنجلو آدرس و تلفن برادرش را به دکتر پاپلی داده بود . استاد گفت :《 آنجلو سفارش ما را کرده است . او ساکن سائولوئیس است و نهتنها ما را تا آنجا مجانی و صحیح و سالم خواهد برد ، بلکه در راه از ما پذیرایی هم خواهد کرد و ما کاملا در امنیت خواهیم بود.》
⚜ما سه نفر خیلی نگران بودیم. من بیش از همه میترسیدم ؛ زیرا اولا مقدار زیادی پول نقد همراه داشتم که مخارج راه بود ، راه دیگری نبود . در منطقهای که میرفتیم ، هنوز نظامبانکی آنقدر گسترده نبود که بتوان همهجا به بانک دسترسی داشت. همراه داشتن پول در این مناطق و بهخصوص محلهایی که قرار بود برویم ، برابر بود با خودکشی!
به علاوه ، من تنها برزیلیِ گروه و عملا راهنما و مسئول جمع بودم. تازه ما میخواستیم به یک منطقه دورافتاده با شرایط بسیار بدِ محیطی و اجتماعی مسافرت کنیم.
این استاد ناآشنا با منطقه میگفت :" امنترین وسیله ایناست که خود را در پناه یک آدم #جنایتکار قراردهیم !"
⚜سرانجام با دلهره و نگرانی راه افتادیم. باید اعتراف کنم اگر واقعا رابطه استاد شاگردی نبود ، پیشنهاد دکترپاپلی را نمیپذیرفتم. دستِکم من که برزیلی بودم و مسئولیت حفظ جاناستاد و دو دوست اهل کشور پرو و شیلی را برعهده داشتم، محال بود که بپذیرم با ماشین یک جنایتکار مسافرت کنیم.
⚜حدود هفتاد کیلومتر که از شهر دور شدیم ، تازه متوجه شدیم #گابریلا مسلّح است. او یک قبضه هفتتیر و یک قبضه تفنگ شکاری بسیار قدرتمندِ دورزن همراه خود داشت.
《اوجداواب》 وقتی فهمید گابریل مسلح است ، گفت :" من در اولین فرصت برمیگردم!"
《ماریو ردرس》 هم #صلیبی را روی سینهاشرسم کرد و خودش را به #خدا سپرد . فقط به زبان پرتغالی گفت:" خداوندا ما را در همراهی با این آدمماجراجو حفظ کند !"
دکتر پاپلی به ما گفت :" نترسید !مطمئن باشید خدا ما را حفظ میکند!"
ما همه #یکّه خوردیم که مگر استاد زبان پرتغالی میداند ؟ مثل اینکه خود دکتر هم متوجه شد . گفت :" من زبان پرتغالی نمیدانم ، ولی لغاتی که ماریو بهکار برد ریشهی لاتین آنها با زبان فرانسه یکی است ." سپس ادامه داد:" سعی کنید نترسید."
⚜من خیلی شرمنده شدم . از آن لحظه سعی کردم بیشتر با #گابریلا صحبت کنم و عملا ابتکار عمل را در دست بگیرم؛ زیرا آن دو دوست ما نیز اسپانیول زبان بودند و تسلط چندانی به زبان پرتغالی نداشتند.
👇
📌 #پاپلییزدی_در_برزیل
💠یوهان آردو والسیوا
دانشگاه ریودوژانیرو برزیل
📝 بخوانید ادامه داستان پرماجرای #پاپلییزدی و همراهانش در سرزمین برزیل
⚜دلایل نیامدنم به این مناطق #ناامنی و شرایط نامساعد طبیعی و همچنین مخارج بالای آن بود . مسافرت دکتر پاپلی شرایطی استثنایی را برایم فراهم کرد. ولی حالا در این مسافرت که برایم یک #فرصت بود ، دائم نگران بودم و میترسیدم.
⚜فردا صبح زود پس از صرف صبحانهای عالی ، راه افتادیم. همسر صاحب مزرعه مقدار زیادی غذا و بهخصوص میوه همراهمان کرد. او یک #کلاه بسیار زیبا و ظریفبافِ حصیری هم به دکتر پاپلی هدیه داد.
گابریلا خیلی خوشحال بود و آواز میخواند. دکتر پاپلی از او پرسید : "گابریلا، از کجا این #مزرعهدار را میشناسی؟" او گفت :" از رفقای قدیم #زندان است.با او هفت ماه در یک سلول بودم . به جرم راهزنیِمسلحانه همراه با قتل ، زندان بود ولی #تبرئه شد." استاد پرسید :" او واقعا این جرمها را مرتکب شده بود؟"
گابریلا گفت : " اگر بگویم کشتن آدمبرای مونچو مثل کشتن یک گنجشک جنگلی است ، اغراق نکردهام! ولی او وکلا و دوستان بسیار قدرتمندی دارد."
گابریلا اضافه کرد :" با این همه، آدم #بامعرفتی است. با هرکس رفیق باشد ، تا آخر خط رفیق است."
⚜در ادامهی مسیر چندین جا به جادههای باتلاقیِ خطرناک برخورد کردیم. هنوز جادهی ساحلی کامل نشده بود. در برخی جاها آب ، جاده را برده بود و یا بر روی دهانهی عریض رودخانهها پل وجود نداشت.
گابریلا گفت :" امروز تا ظهر بیش از صدکیلومتر نمیتوانیم طیّمسیر کنیم ، ولی بعد راه بهتر میشود." ساعتی بعد باران گرفت. از آن بارانهای استواییِ شلاقی که من تابهحال توصیف آن را شنیده و یا تصویر آن را در تلوزیون دیده بودم. ماشین نمیتوانست حرکت کند ، چون اصلا دید وجود نداشت. حرکت ممکن نبود . گابریلا ماشین را روی یک تلّ سنگ و ماسه که برای جادهسازی آورده بودند، قرار داد تا اگر آب بالا آمد ، ماشین آسیب نبیند.
⚜در آن شرایط دکترپاپلی بلافاصله بلوزش را در آورد و رفت روی کاپوت ماشین نشست. عملا داشت زیر باران استوایی #دوش میگرفت. بارانی که مثل شلاق بر تن او میخورد.
کمکم داشتیم به کارهای دکتر پاپلی عادت میکردیم و دیگر با او دربارهی این که چه کاری را بکند یا نکند ، بحث نمیکردیم . باران با شدتی باورنکردنی میبارید و دکتر زیر آن نشستهبود. او جدا گفت که پوست تنش دارد سائیده میشود . وقتی باران کمتر شد ، دکتر به داخل ماشین آمد و ما حرکت کردیم.
او گفت:" از کجا معلوم خداوند بار دیگر چنین #نعمتی را نصیب من کند! من فرزند کویر هستم؛ [کویری] که حجمبارانش در طول بیست سال به اندازه یک ساعت این باران نیست ! اگر میتوانستم ، تمام حجم این باران را برای همشهریانم #سوغات میبردم !"
⚜بعد از بارش باران ، هوا بسیار عالی شده بود؛ اما زمین و جاده بسیار خراب بود. رانندگی در این شرایط برای گابریلا #طاقتفرسا بود. او جدا به من گفت اگر ماشین دولتی گرفته بودیم ، راننده به هر بهانهای بود از ادامه مسیر سر باز میزد و اگر ماشین کرایه کرده بودیم ، راننده بهانه میگرفت و پول بیشتری میخواست. به این نتیجه رسیدم که استاد حق داشت از گابریلا کمک بگیرد.
⚜همین موقع دکتر پاپلی از گابریلا پرسید :" ناهار را کجا میخوریم ؟" گابریلا گفت :" هرکجا شما بگویید!" دکتر گفت :" دیروز ما را پیش رفیقهای ثروتمند مزرعهدارت بردی . امروز ما را پیش کی میبری؟" گابریلا گفت :" اگر تا بتوانید صبر کنید ، شما را پیش دوستان بسیار باصفایم میبرم. " دکتر پذیرفت.
او جدا پای مرا فشار داد و آهسته گفت :" دوباره #ماجراجویی آغاز شد!" رودرس با سر تایید کرد و #صلیبی روی سینهاش کشید.
⚜حدود ظهر به محلی بسیار دور افتاده کنار دریا رسیدیم . آنجا بندر نبود . جایی بسیار مشکوک بود! نه اسکلهای بود ، نه کشتی نه قایقی . در آنجا چند صد #پلاژ وجود داشت. آدمهای عجیب و غریبی در آنجا بودند : افرادی که فکر میکردی همین الان از دوزخ و زندانهای مخوف آزاد شدهاند. بیشتر مردها مجهز به سلاح گرم بودند و عموما یک دشنهی بلند به کمر داشتند . سیهچرده و سیاه پوستانی با هیکلهای عضلانی و بسیار قوی بودند .چند خانهی نسبتا شیک هم در آن منطقه وجود داشت. گابریلا داخل پلاژی بزرگ شد و چند لحظه بعد با چند مرد و دو زن ، به استقبال ما آمدند. در ظاهر آدمهای بسیار خشنی بودند، ولی بسیار #گرم و #صمیمی برخورد کردند. آنها برای ما ماهی و دو رقم غذای محلی آوردند که با برگ یک نوع درخت جنگلی و ادویهجات بسیار خوشمزه درست شده بود. در همین لحظه در دو پلاژ دورتر از ما سر وصدا بلند شد . دعوای شدیدی بین چند نفر در گرفته بود . صدای فریاد یک مرد ما را از پلاژ بیرون کشید . از ناحیه شکم زخمی شده بود. او روی شنهای ساحل در غلتید.
👇👇
📌 #پاپلییزدی_در_برزیل
💠یوهان آردو والسیوا
دانشگاه ریودوژانیرو برزیل
⚜گابریلا شروع به دویدن کرد. ماهم پشتسرش میدویدیم. بزنبزن بود و دودسته با چوب و قمه و اسحلهی گرم به جان هم افتاده بودند. دو نفر ماشین گابریلا را سپر قرار داده بودند و از پشت آن تیراندازی میکردند.
در همین موقع ، سی چهل نفر زن و مرد با چوب و چماق آمدند و دو طرف دعوا را از هم جدا کردند. عدهای از دو طرف لتوپار بودند و از سر و هیکلشان خون جاری بود. سرانجام مرد زخمی را که 《کلمبو》نام داشت و هنوز به هوش بود ، آوردند تا سوار ماشین کنند. دکتر به من گفت به مرد مجروح بگو ما رفتیم برایش کمک آوردیم . حالا گابریلا دوست ما با ماشینش او را پیش دکتر خواهد برد.
آنمرد تشکر کرد و دست دکتر را فشار داد.گابریلا به سرعت پشت فرمان ماشین نشست. یکی از دوستان آن مرد میخواست خودش پشت فرمان ماشین بنشیند؛ اما مرد مریض اشارهای کرد و دوستش اجازه داد گابریلا پشت فرمان بنشیند. یک نفر دیگر از دوستان آن مرد ، زخمی عمیق در ران پایش ایجاد شده بود. او را هم سوار ماشین دیگری کردند. چند نفر دیگر از دوستان آنها نیز سوار شدند.
⚜گابریلا رو کرد به آن خانم رئیس و گفت :" دوستانم را به تو سپردهام!" سپس حرکت کرد. یک ماشین دیگر هم از دوستان مرد زخمی آنها را همراهی میکردند.
زنها بر اوضاع مسلط شده بودند و دار و دستهی مردی که کلمبو را زخمی کرده بود ، از منطقه فراری دادند. دکتر پاپلی به من گفت :" با دوستان کلمبو طوری صحبت کنید که آنها بو نبرند ما میخواستیم #فرار کنیم . طوری جلوه دهید که فکر کنند ما آمدهبودیم تا به آنها خبر بدهیم کلمبو زخمی شده است."
⚜در هرصورت ما شدیم دوستانِکلمبو. ولی مهم آن بود که همه متوجه شدند ما تحت حمایت خانم رئیس هستیم.
حدود ساعت ۳.۵ بعدظهر بود . هوا بسیار گرم و دَم کرده بود و هر لحظه بدتر و خفقانآورتر میشد . خانم رئیس که نام مستعارش 《سوزانا》بود ، ما را در #کلبهای جا داد که دارای بادبزن پارچهای بود. در منطقه #برق نبود. اصولا به نظر میرسید این منطقه یک شهرک غیرقانونی است ، چون حتی نام آن بر روی نقشه هم نبود.
⚜مردی آمد و خبر داد که سوزانا گفته است شما به چیزی نیاز دارید یا نه ؟ دکتر پاپلی گفت :" از خانم سوزانا تشکر کن و بگو اگر ممکن است پیش ما بیاید..." البته جمله را من باید #ترجمه میکردم و من بدون توجه آن را ترجمه کردم. بلافاصله از دکتر پرسیدم :" شما با این زن چکار دارید؟" 《اوجدا》 و 《ماریو》هم همین را پرسیدند. پرفسور پاپلی #نظریهای داشت. او همیشه میگفت:" ما نباید به افراد بگوییم دوستِ شما هستیم . باید کاری کنیم که مستقیما دوست خود افراد تلقی شویم." او تقریبا در این مسافرت همین #نظریه را پیاده میکرد. او به من گفت :" وقتی سوزانا آمد بگو این سهنفر استاد دانشگاه هستند و هم #خبرنگار! بقیهاش با من!" و بلافاصله اضافه کرد :" این حرف دروغ هم نیست، چون خود من که مجلهی تحقیقات جغرافیائی را چاپ میکنم و ماریو و اوجدا هم که قرارشده است گزارش سفرشان را به شرکت گردشگری بدهند."
⚜ چند دقیقه بعد سوزانا آمد و پرسید که با او چه کاری داریم. دکتر پاپلی صحبت میکرد و من ترجمه میکردم. دکتر گفت:" سوزاناخانم، ما از شما تشکر میکنیم و #شجاعت شما را در جلوگیری از دعوای بیشتر و آرامش منطقه میستاییم. شما آنقدر اینجا را سریع آرام کردید که یک لشکر پلیس هم نمیتوانست به این سرعت اینکار را انجام دهد. " دکتر پاپلی ادامه داد: "ما هم استاد دانشگاه هستیم و هم خبرنگار" پروفسور به سوزانا گفت مایل است با او #مصاحبه و مطالب را همراه عکسش چاپ کند. دکتر گفت :" من عکس شما را در روی مجلهام چاپ میکنم و خواهم نوشت که این زن فوقالعاده زیبا، شجاع و مدیری تواناست که بر صدها مرد فرمان میراند!"
⚜او از سوزانا پرسید :" اجازه میدهید ابتدا یک عکس از شما بگیرم؟" سوزانا از جایش بلند شد و گفت :" من کمی کار دارم. میروم و برمیگردم. " وقتی از کلبه خارج شد، دکتر پاپلی گفت :" او رفت تا لباس بهتری بپوشد و آرایش کند و بیاید."
⚜هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدیم یک مردِسیاه بسیار قوی با یک سینی پر از غذا و چند بطری لیموناد و کوکاکولا وارد شد. معلوم بود نوشابهها خنک است .《اوجدا》 پرسید :" مگر اینجا یخچال هست؟" مرد پاسخ داد :" بله! یخچال نفتی زیاد است."
سپس مردسیاهپوست به زبان #فرانسه پرسید:" خانم گفتهاست چیز دیگری میخواهید ؟"
دکتر پرسید:" شما زبان فرانسه را خوب حرف میزنید !" مرد گفت:" من اهل گویان فرانسه هستم و در اینجا کار میکنم." او افزود که سوزانا هم زبان فرانسه میداند چون مادرش اهل گویان است و پدرش برزیلی است. دکتر از آن مرد پرسید :" سوزانا اینجا بر چند زن ریاست دارد؟" مرد گفت:" اینجا همهچیز مال سوزاناست.
👇👇👇
📌 #پاپلییزدی_در_برزیل
💠یوهان آردو والسیوا
دانشگاه ریودوژانیرو برزیل
📝بخوانید #قسمتپایانی داستان پاپلی یزدی در برزیل
⚜سوزانا گفت :《امشب دوستان زیادی به اینجا میآیند . امشب را مهمان من باشید و برایمان قصه بگویید . دوستان ما از قصههای شما خوششان میآید. شبها در این منطقه تا حدود سیصدکیلومتر #امنیت نیست و اگر شب حرکت کنید، خطر جانی شما را تهدید میکند.》
سپس بدون اینکه نظر ما را بخواهد ، به زبان پرتغالی دستور داد چهار اتاق برای شبما آماده کنند.
او دستور داد در کنار ساحل یک میز با دوازده عدد صندلی قرار دهند تا ما و چند نفر دیگر از دوستانش در آنجا مستقر شویم.
⚜هوا نسبت به ظهر بهتر شده ولی هنوز گرم بود. کمکم سروکلهی آدمهای جورواجور پیدا شد. تعدادی ماشین آمده بودند و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد. زندگی بیتحرک آنجا داشت فراموش میشد. ما نگران گابریلا بودیم. دیر کرده بود. حدود چهار ساعت بود رفتهبود.
⚜به سمت کلبهها که حدود هفتصدمتر از ما دور بود رفتیم . به نظر میرسید خیلیها ما را میشناسند. چندین جا ما را به صرف نوشیدنی دعوت کردند و معلوم بود که به چشم مشتری به ما نگاه نمیکنند . حدود ساعت هشت شب ، گابریلا با قیافهای درهم و خسته آمد. وقتی دید ما کنار ساحل دور یک میز بزرگ با چند نفر دیگر نشستهایم ، یکّه خورد. حال مجروحان را از او پرسیدیم. گفت :《حال کلمبو خوب است و تا چند روز دیگر میتواند از بستر بلند شود؛ ولی مردی که رانش شکافته بود حال وخیمی داروو احتمال دارد بمیرد!》
⚜دوستان کلمبو خوشحال بودند و دور ما جمع شدند. پروفسور پاپلی گفت:《بچهها، ما امشب اینجا ماندنی هستیم، ولی مواظب باشید دست از پا خطا نکنید! نه مشروب بخورید و نه دنبال کارهای دیگر باشید!》 البته منظور دکتر بیشتر گابریلا بود. گابریلا از اینکه دیده بود ما این همه طرفدار پیدا کردهایم ، متعجب بود . او به ما گفت دوستان کلمبو تفنگ و هفتتیر او را گرفتهاند.
⚜ساعتی بعد سوزانا به جمع ما پیوست. دکتر پاپلی از او خواست به دوستان کلمبو بگوید سلاحهای گابریلا را پس بدهند. سوزانا به یکی از افرادش دستورهایی داد. بعد از نیم ساعت مردی با ماشین آمد و سلاحها را آورد. او برادر کلمبو بود. به جمع ما پیوست و از ما و سوزانا تشکر کرد. او گفت ما همه امشب مهمان او هستیم.
⚜آنشب شام مفصلی آوردند. کنار ساحل گیتارزنها و آوازخوانها معرکه بهپا کردند. سوزانا کسانی را دور میز دعوت کرده بود که بیشترشان زبان فرانسه و انگلیسی میدانستند. فقط چندنفری مثل برادر کلمبو به زبان پرتغالی حرف میزدند.
⚜پروفسور پاپلی از خاطرات خودش و قصههایی از کشورهای مختلف میگفت. او چگونه توانسته بود در این گوشهی دورافتاده برزیل، با این آدمهایی که در حاشیهی اجتماع هستند و نوع کار آنها با آدمهای معمولی تفاوت اساسی دارد، دوست شود؟ آنهم به نحوی که آنها حاضر بودند ساعتها بنشینند و به حرفها و قصههای او گوش کنند.
ظرف هشتساعت رابطه طوری شده بود که حالا او پارتی گابریلا میشد تا اسلحهاش را پس بدهند.
⚜سوزانا مثل یک فرماندار دستور میداد و منطقه را اداره میکرد. حداقل آن شب دو هزار نفر به آنجا آمده بودند. سوزانا برای خودش بیسیم با بُرد کوتاه درست کرده بود و همهی افرادش وضعیتهای اضطراری را با بیسیم به او خبر میدادند. او چندین #معاون داشت.
⚜حدود ساعت دوازده شب، گابریلا و دیگران از دور میز رفتند. ما چهارنفر با سوزانا و یک نفر از معاونان او نشسته بودیم. پروفسور پاپلی گفت:《 مادام سوزانا، اگر ممکن است مقداری دربارهی زندگی خودت و اینکه چرا به اینجا آمدهای و این شهرک را درست کردهای سخن بگو.》
سوزانا گفت :《 شما دربارهی من چه فکر میکنید؟》 پروفسور پاسخ داد:《 من فکر میکنم شما خانمی تحصیلکرده هستید. در عین حال ، از مسائل اقتصادی و اجتماعی منطقه و برزیل و حتی دنیا آگاهی دارید. بدون تعارف #مدیرلایقی هستید.》 سوزانا پرسید :《 از کجا میگویید من تحصیلکرده هستم؟》 پروفسور پاپلی گفت :《 از لغات و اصطلاحاتی که به کار میبرید؛ از آگاهیهای اجتماعی که دارید؛ از جنس دستورهایی که میدهید و از نوع لطیفههایی که شما را به خنده میاندازد.》
⚜سوزانا گفت:《 من از دانشگاه فرانسوی مارتینیک در سال ۱۹۸۴ فوق لیسانس #تجارتبینالملل گرفتم. یک سال هم برای ادامه تحصیل به دانشگاه لیون فرانسه رفتم ، ولی در آنجا کاری در یک شرکت تجاری یافتم که با برزیل تجارت پوستهای گرانقیمت داشت.
بعد بعنوان نمایندهی شرکت در بلم و محدودهی آمازون مشغول به کار شدم و پول خوبی هم میگرفتم.آن موقع ۲۵ سال داشتم و خیلی فعال بودم. به شهرها و مناطق شمالی برزیل و گویان و منطقهی آمازون برای فعالیتهای تجاری میرفتم. در سال ۱۹۸۶ برای تجارت و ایجاد پایگاه به همین محدوده آمدم.
👇👇👇