🕊🌱
ازوصل تو گر نیست نصیبم عجبی نیست
هم ظلمت و هم نور به یک جا نتوان دید🌾
مولا جان مرا ببخش که با دوریت
زنده ام هنوز!!😔
#امام_زمانِ_قلبم 🤍
#شبتون_مهدوی🌱
🌷🌱
بیا که آمدنت مرهمیست بر زخمی
که سالها غمِ دنیا بر آن نمک پاشید💔
#امام_زمان
#پارت97
💕اوج نفرت💕
سمت در رفتم از چشمی در مطمعن شدم که پروانس، بازش کردم.
بعد از روبوسی گرم و صمیمی متوجه چشم های قرمز پروانه شدم.
_گریه کردی؟
بغضش دوباره فعال شد و با سر گفت بله
_چرا?
_همشون رفتن خاستگاری منرو نبردن.
_کیا عزیزم.
_مامان و بابام و سیاوش، گفتن زشته من رو ببرن.
اشک روی گونش ریخت دستش رو گرفتم.
_عیب نداره، حالا برای مراسمات بعدی می برنت حتما.
دستش رو از دستم کشید
_تو هم حرف اونا رو می زنی.
دلخور گفتم:
_خب بشین گریه کن.
طلب کار نگاهم کرد اشکش رو پاک کرد.
_گریه نمی کنم. ولی سر مراسمات بعدی هم نمی رم.
_ول کن تو رو خدا، ببین چه بی دلیل داره اشک می ریزه.
_بی دلیل نیست من خواهر دامادم من رو اصلا حساب نکردن.
_حالا کی هست دختره خونشون کجاست.
_اهل تهرانن، سیاوش تو دانشگاه دیدش، یه دو سالی هست که با هم در ارتباطن.
_الان باباتینا رفتن تهران.
_نه بابا دختره هوله، پاشده اومده خونه ی خالش اینا. همشون تهران می شینن یه خاله دارن اونم به خاطر کار شوهرش که تو ارتشه اومده شیراز.
گوشی تو دستش بود نا خواسته نگاهم رفت سمت گوشیش چه جوری باید بهش بگم که شک نکنه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت98
💕اوج نفرت💕
متوجه نگاهم نشد روی مبل نشست.
_اگه تو هم بهم زنگ نمی زدی تا صبح خل میشدم.
کمی به اطراف نگاه کرد.
_پدر خوندت نیست.
کنارش نشستم.
_نه رفته.
یکم بو کشید و با لبخند حرص دراری گفت:
_حسابی ازت چشم ترس گرفته ها.
سوالی نگاش کردم.نگاهی به ساعت دستش کرد.
_از الان شام گذاشتی?
با لبخند نگاهم رو به میز دادم
_اره
_خب من مشتاقانه منتظرم بشنوم
نفس عمیقی کشیدم. اصلا دوست ندارم نگار متوجه حسم به استاد بشه پس باید تو یه فرصت مناسب شماره رو بگیرم.
_تا کجا گفته بودم.
_تا اون روز که پدر خوندت بهت پول داد.
یکم فکر کردم.
_اون رو بعد از زنگ اخر منتظر رامین بودم ولی احمد رضا با ماشین منتظرمون بود. دلم حرف های قشنگ میخواست. دوست داشت دوباره با رامین بیرون برم. مرجان هم از دیدن احمد رضا خوشحال نشد.
تو مدرسه بعد از اینکه باهاش اشتی کردم گفت که دیشب اگر مادرش نمی اومد خیلی بیشتر از یک سیلی از برادر عصبانیش میخورده.
کلی هم ازم تشکر کرد که مادرش رو خبر کرده بودم.
سوار ماشین احمد رضا شدیم. حسابی بد خلق و عصبی بود. من که اصلا حرف نمی زدم مرجان هم جرات حرف زدن نداشت. مسیر خونه رو نمی رفت ولی بالاخره ایستاد پیاده شد و با تمام شدت در رو بست کمی جلو رفت از اینکه ما پیاده نشدیم عصبی تر شد اوگد سمت ماشین در جلو رو باز کرد.
_نمیخواید پیاده شید?
فوری پیاده شدیم و کنار هم ایستادیم اون از جلو می رفت و ما هم دنبالش از پله های پاساژ بالا رفت جلوی یه مغازه ایستاد رو به من گفت:
_برو تو تا بیشتر از این ابروم رو نبردی یه پالتو برات بخرم.
_تازه متوجه علت عصبانیتش شدم احتمالا عمو اقا سرزنش کرده بود. احمد رضا همیشه دوست داشت بهترین باشه، تمام کار هاش رو بی عیب و نقص انجام میداد تا کسی بهش حرفی نزنه. براش سنگین تموم شده بود که عمواقا بهش گفته بود چرا نگار پالتو نداره.
اروم لب زدم.
_خیلی ممنون، نمیخوام.
با دو قدم بلند خودش رو به من رسوند. مرجان بیشتر از من ترسیده بود فوری یک قدم عقب رفت احمد رضا از بازوم گرفت و تقریبا پرتم کرد سمت مغازه.
_بیا برو تو ببینم.
خدا رو شکر اون لحظه هیچ کس بیرون از مغازش نبود وگرنه کلی ابروم میرفت. تعادلم رو حفظ کردم.
وارد مغازه شدم بغض امونم رو بریده بود. اما غرورم اجازه نمی داد تا به اشک تبدیل بشه.
انقدر تو انتخاب پالتو بی ذوق بودم که خودش برام انتخاب کرد و خرید.
با همون اخم و تخم به خونه برگشتیم. عمو اقا نهار اونجا بود.
هیچ خبری از سند زدن نبود انگار فقط برای اینکه به من پول بده اومده بود.
دلم نمیخواست از اتاق بیرون برم ولی از ترس، اولین نفر سر میز نهار نشستم.
عمو اقا روبروی من نشست. دیگه خبری از اخم های احمد رضا نبود و این فقط به خاطر حضور عمو اقا بود.
احمد رضا ادم بد خلقی نبود ولی شرایط اون چند روز حسابی کفریش کرده بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت99
💕اوج نفرت💕
بعد از نهار همه بلند شدن و بیرون رفتن. من و مرجان اخرین نفری بودیم که قصد رفتن کردیم که با صدای بانو خانم برگشتیم رو به من گفت.
_دختر جان مگه من کلفت توام، وایسا کمک کن بشور این ظرف ها رو.
خواستم برم جلو که صدای احمد رضا باعث شد تا به سمت در اشپزخونه برگردم.
_نگار هم تو این خونه مثل مرجانه بانو خانم. اگه خسته شدید بگید به فکر کس دیگه ای باشم.
بانو خانم هول شد.
_نه اقا جان. خسته نشدم گفتم یکم کار کنه یاد بگیره. بالاخره پس فردا میخواد بره خونه ی شوهر.
احمد رضا با اخم و خیلی جدی گفت:
_کی میخواد اینارو شوهر بده. حالا اینا باید درس بخونن.
بعد هم رو به ما گفت
_برید با کیفتون اتاق من، تا بیام.
مرجان رفت من هم چشمی زیر لب گفتم چند لحظه بعد هر دو توی اتاقش پشت میزمون نشستیم.
گوشی شکسته ی مرجان روی تخت بود. مرجان اهی کشید رو به من گفت:
_همش تقصیر دایی بود. اخه ادم نصفه شب دلش برای کسی تنگ میشه.
نیم نگاهی به من کرد
_دلش برای تو تنگ شده بود. گفت فعلا نمی تونه بیاد اینجا میخواست تلفنی صدات رو بشنوه.
مرجان حرف میزد و نمیدونست من دارم توی حرف هاش غرق میشم. کسی من دوست داره اونم در حدی که دلش برام تنگ بشه. این برام غیر قابل باور بود.
اون روز تنها درس خوندیم. یعنی درس که نخوندیم مرجان در حسرت گوشی شکستش بود من هم غرق در حسی که فکر می کردن عشقه بودم.
یک هفته گذشت. عمو اقا رفت. روز اخر قبل از رفتنش دوباره به من دور از چشم همه مبلغ زیادی پول داد.
خبری از رامین نبود. من حسابی دلتتگ بودم بالاخره انتظارم به پایان رسید.
ازمدرسه که اومدیم خونه رامین خونه بود از دیدنش تمام اجزای صورتم به وجد اومد. ولی اون نه تنها واکنش نشون نداد خیلی هم کم محلیم کرد. مثل گذشته که اصلا نمی دیدم. حسابی با مرجان شوخی کرد. مثل یخ وا رفته بودم یعنی از پیشنهادش پشیمون شده لبخندی که توی صورتم برای دیدنش مهمون شده بود زود جمع شد و رفت.
سرم رو پایین انداختم و به اتاق مرجان رفتم.
جلوی بغض توی گلوم رو نتونستم بگیرم. زانو هام رو بغل گرفتم و زار زار گریه کردم.
دلم برای خودم سوخت. یک هفته انتظار برای دیدن کسی که مدعی بود عاشقانه دوستم داره.
ولی با اولین برخورد انچنان سردم کرد که نمی تونم حسم رو تو اون لحظه وصف کنم.
کمبود محبت به قدری بهم فشار اورد که چند بار قصد کردم برم بیرون و جلوی چشم هاش باشم شاید دوباره دوستم داشته باشه.
اما یکم غروری که هنوز تو وجودم بود اجازه نداد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت100
💕اوج نفرت💕
خیلی حالم بد بود همش با خودم میگفتم من که جلو نرفتم خودش گفت پس چرا یه لبخند رو بعد از یک هفته ازم دریغ کرد. رامین قبل از اومدن احمد رضا رفت و من رو تو یه دنیا حسرت و ناامیدی تنها گذاشت.
گوشه اتاق نشسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم. از مرجان خجالت می کشیدم، اون تنها کسی بود می دونست.
خودم رو زدم به مریضی تا برای درس خوندن به اتاق احمد رضا نرم.
اما احمد رضا اهمیتی به حالم ندادو گفت که حسابی عقب افتادم و نمیشه نرم.
اصلا حواسم به خوندن نبود نا خود اگاه اشک می ریختم.
صدای فین فین بینیم احمد رضا رو کلافه کرده بود ولی کوتاه نمی اومد.
سرم رو گذاشتم رو میز که با صداش بهش نگاه کردم
_بس کن ، حواست رو بده به درست.
یکم بهم خیره شد
_اصلا چرا انقدر گریه میکنی ?
هنوز ازش دلخور بودم اون سیلی که بهم زد خیلی برام گرون تموم شده بود. کتاب رو بستم اروم گفتم:
_حالم خوب نیست.
فهمید که هنوز از دستش ناراحتم
_پاشید برید.
منتظر مرجان نشدم و فوری برگشتم به اتاق. زنجیر وپروانه ای که برام خریده بود رو از گردنم باز کردم و با حسرت بهش نگاه کردم.
حالم خیلی بد بود بهم بر خورده بود تا اون روز کسی انقدر زیبا بهم ابراز علاقه نکرده بود. انقدر از خودم بدم اومده بود که دلم میخواست خودم رو کتک بزنم.
اون حالم تا یه هفته باهام بود. نه حوصله ی مدرسه رفتن داشتم نه حوصله ی حرف زدن.
مرجان هم سکوت کرده بود. شاید حالم رو درک می کرد. از سکوتش خوشحال بودم.
بعد از یک هفته، یک روز که احمدرضا با مادرش بیرون رفتن من و مرجان تو خونه تنها بودیم مرجان با گوشی خونه مدام حرف میزد، من هم مثل همیشه تنها برای خودم یک گوشه نشسته بودم و به حال روز خودم غصه میخوردم.
صدای زنگ خونه بلند شد مرجان به من نگاه کرد و ازم خواست تا در رو باز کنم اما انقدر بی حوصله بودم که اهمیتی به نگاه پر از خواهشش ندادم. بالخره گوشی رو
قطع کرد با کلی غر بدون اینکه بپرسه کی هست در رو باز کرد و رفت سمت اشپزخونه.
با فکر اینکه شکوه خانم برگشته بلند شدم تا به اتاق مرجان برم، که رامین از در اومد تو .
دوباره با دو تا شاخه ی گل اومده بود.
ناخواسته بهش چشم دوختم چشم هام پر از اشک شد با لبخند پر از محبتی نگاهم کرد اشک رو که تو چشم هام دید لبخند از روی لب هاش رفت. با تردید سمتم اومد به زور لب زدم:
_س....سلام.
_سلام. چرا گریه میکنی?
نه توان حرف زدن داشتم نه راه رفتن که برم اتاق مرجان تا نبینمش.
کاملا بهم نزدیک شد و با ناراحتی گفت:
_کی اشک رو به چشم های قشنگ نگار من اورده?
به من گفت نگار من، از سر تا پام یخ کرده بود اشک بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
نگاههش روی اشکم ثابت موند خیره تو چشم هام نگاه کرد.
_دارم دیونه میشم نگار، کی اذیتت کرده?
به زور لب زدم:
_ش..شما.
متعجب دستش رو گذاشت روی سینش و گفت:
_من!
با سر گفتم بله.
_عزیزم من چی کار کردم که اشک تو رو دراوردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕