eitaa logo
زینبی ها
2.2هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
192 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @atieh_59 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
*"موفقیـت"💛 از آن کسانی است کہ یک ثانیہ دیرتࢪ ناامیـد می‌شوند و یک لحظه دیرتࢪ دست از تلاش بࢪ می‌دارند..! مواظب همین"یک"های ساده باشید :)🌼🌿
*"موفقیـت"💛 از آن کسانی است کہ یک ثانیہ دیرتࢪ ناامیـد می‌شوند و یک لحظه دیرتࢪ دست از تلاش بࢪ می‌دارند..! مواظب همین"یک"های ساده باشید :)🌼🌿
سرتوبالابگیر !(:✨ خدا سخت‌ترین‌کشمش‌ها‌و‌نبردهاشو‌ به‌قوی‌ترین‌بنده‌هاش‌می‌سپاره🌱 ‌
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 *چه روزی شود.. روزی که با سلام بر حسین علیه السلام آغاز بشه.. روزت را زیبـا کـن السلامُ علـی الحسین..* 💔
💕اوج نفرت💕 گوشی رو روی میز گذاشتم و ناامید سمت تخت رفتم دیگه این گوشی به چه درد من میخوره من فقط برای دیدن عکس استاد گوشی رو میخواستم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم نفس های عمیق که بهانه ی اه کشیدنم بود تمومی نداشت. با نوازش نور آفتاب که از پشت پرده حریر اتاقم روی صورتم میخورد بیدار شدم. چه خوابی بود دیشب دیدم! چرا از وقتی به استاد گفتم متاهلم احمدرضا دست از سرم برنمیداره. توی خواب دستم رو گرفته بود هر دو خوشحال کنار دریا راه می رفتیم. احمدرضا تو اب بود ولی پاهاش خیس نمی شد ولی پاهای من خیس خیس بود. شونه ای بالا دادم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. برگه ای که روی میز بود رو برداشتم. یادداشتی از طرفی میترا، "نگار جان دانشگاه نداشتی بیدارت نکردم صبحانه بخور برای نهار میام، شب رو هم یادت نره " با یادآوری مهمونی شب کلافه برگه روی میز گذاشتم صبحانم رو خوردم شروع به خوندن درس استاد امینی کردم فردا قراره دوباره ببینمش و این از هر کاری برام لذت بخش تره. ظهر شد و صدای پیچیدن کلید خبر از ورود میترا می‌داد صدای بسته شدن در دومین صدای بود که تو فضای خونه پیچیده. _نگار. از اتاق بیرون رفتن میترا پشت به من در حال در آوردن کفش هاش و مشمای بزرگی دستش بود. _سلام. برگشت سمتم. _ سلام بیداری? دیر جواب دادی گفتم شاید هنوز خوابیدی. _نه، ساعت نه بیدار شدم. سمت مبل رفت و مشما رو روی میز گذاشت. _ببین چی برات خریدم. جلو رفتم و مانتویی رو ربروم گرفت رنگش کاملا شبیه پیراهنی بود که قبلا بهم هدیه داده بود. _ ببین خوشت میاد. به مانتو نگاه کردم لبخند زدن. _ خیلی ممنون ولی چرا همش این رنگی می خرید. مانتو رو جلوم گرفت. _ اصلش اینه که باید خودت رو ببرم انتخاب کنی ولی سر راه دیدم خوشم اومد خریدم. رنگش هم چون بهت میاد انتخاب کردم. _خیلی ممنون ولی من که مانتو دارم. مانتو رو جوری گرفت که بپوشم. _می دونم داری اینو برای امشب خریدم. خواهرم ببینه دخترم چقدر قشنگه برگشتم ودستم روتوی استینش کردم. _خیلی ممنون که به فکر هستید. چرخوندم شروع به بستن دکمه های مانتو کرد. _ خواهش می کنم عزیزم، من همیشه آرزوی دختری مثل تو رو داشتم با لبخند نگاهم کرد _ اگه دوست داری از گذشتم بدونی بگم با سرجواب مثبت دادم. شال ست مانتو ولی یکم پرنگ تر رو روی سرم انداخت با رضایت نگاهم کرد _ بیا بشین برات بگم روبروش نشستم _من هجده سال پیش با پسر عموم ازدواج کردم پسر عموم خیلی دوستم داشت پدرم مخالف ازدواجمون بود ولی با اسرار حمید و سکوت من بالاخره کوتاه اومد زندگی خیلی خوبی داشتم حمید آدم مهربونی بود مهمتراین که عشقش رو بهم ثابت کرده بود تا اینکه پنج سال از زندگیمون گذشت من نتونستم براش بچه بیارم دنبال درمانم بود ولی فایده نداشت فشار زن عمو هم روش زیاد بود. یه روز اومد خونه گفت که میخواد بره مشهد از امام رضا بخواد یه بچه به ما بده. گفتم بزار منم باهات بیام گفت می خوام تنها برم رفت. ولی همون شب زنگ زدن گفتن تو جاده شمال ماشین چپ کرده.‌ترسیدم آدرس رو گرفتم به خانوادش اطلاع دادم منتظرشون نشدم رفتم بیمارستان، تو راه همش فکر میکردم قرار بود بره مشهد چرا تو شمال چپ کرده. تا رسیدم بهم گفتن هر دو فوت کردن هم آقا هم خانم با شنیدن کلمه خانم شک کردم حالم خراب بود ولی باید می فهمیدم که همسفرش کی بوده برای تشخیص هویت هر دوشون رو دیدم ولی اون زن رو نشناختم حالم خراب بود روی زمین بیمارستان نشسته بودم و اشک می ریختم که پلیس اومد کلی سوال پرسید و گفت باید برم کلانتری تا خانواده‌اش هم بیان اونجا یک کیف کوچیک رو تحویلم دادن گفتن که تو ماشین بوده یک کیف زنونه، بازش کردم. نفس سنگینی کشید و سکوت کرد _شناسنامه حمید با... آب دهنش رو قورت دادم و لبخند تلخی گفت: _ هنوز برام سخته گفتنش. _ شناسنامه حمید با زنش به تاریخ عقد همون روز، بهش حق میدادم که دلش بچه بخواد ولی انتظار داشتم بهم بگه.به هیچ کس نگفتم شناسنامه ها رم پنهان کردم. غم مرگش تو غم ازدواج دومش گم شد.حتی تو مراسم خاکسپاریش هم شرکت نکردم تا سر کله خانواده زنش پیدا شد خیلی سر شکسته شده بودم.سیزده سال حالم خراب بود تا شش ماه پیش که اردشیر بهم پیشنهاد ازدواج داد. شرطش تو بودی،گفت که دخترم همیشه کنارم میمونه. من قصد ازدواج نداشتم ولی وقتی فهمیدم اردشیر دختر داره خیلی خوشحال شدم دلیلم برای انتخاب اولش تو بودی با حضور یه دختر که میتونستم براش مادری کنم بعد عاشق اردشیر شدم وقتی بهم گفته دختر خوندشی، خودش هم بچه دار نشده بیشتر خوشحال شدم. اینارو گفتم که بدونی چرا بهت محبت میکنم. لبخند پر از شیطنتی زد _دارم مامان بازی میکنم. خواهرم همیشه برای دخترش اینطوری خرید میکنه منم اینجوری یاد گرفتم ببخشید اگر دوست نداری. _ واقعا متاسفم برای اون اتفاق که براتون افتاد. سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید 💕💕💕
چه زیبا هستند قلب‌هایی که برای غیرِ خودشان آرزوی خیر می‌کنند...👌🌱
💕اوج نفرت💕 _منم از سیزده سالگی مادر ندارم یادم رفت مادرم چی کار می کرد. یعنی مادرم هم شرایط عادی نداشت که از این کارها بکنه. لبخند تلخی زدم. _اصلا شرایطش رو هم نداشتیم که بخواد از این کار ها بکنه. غم رو توی صورتش دیدم، غمی که برای خودش نبود چون با نگاهی پر از دلسوزی بهم خیره بود. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _ بگذریم، مانتو خیلی قشنگیه حتما امشب میپوشمش. میترا به آشپزخونه رفت و من به اتاقم برگشتم. دلم براش سوخت واقعاً چقدر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیری. تمرکز نداشتم ولی تلاش می کردم تمام حواسم رو به درس بدم. از اتاق فقط برای خوردن نهار بیرون رفتم و دوباره برگشتم تا شب که عمو اقا خواست حاضر شیم و به مهمونی بریم لباس های انتخابی میترا رو پوشیدم روی مبل نشستم. _بریم با صدای عمو اقا ایستادم. نگاه گذراش روی من ثابت موند کمی خیره نگاهم کرد. _اینو کی خریدی? به مانتو تنم نگاه کردم که میترا گفت: _هدیه ی منه. عمو اقا برگشت سمتش. _چرا این رنگی? میترا که دیگه انگار از این سوال کلافه شده بود گفت: _این چه سوالیه هر دوتون میپرسید? رنگه دیگه . عمو اقا سوالی و تیز نگاهم کرد _تو هم پرسیدی? از نوع نگاهش که بی دلیل بود کمی جا خوردم. _بله. _چرا? _دلیل خاستی نداشت. اخه قبلا هم یه لباس این رنگی برام خریده بودن. نفس راحتی کشید. _خب، حاضر شید بریم. دیگه واقعا این رنگ شده چالش ذهنم. وقتی برای اولین بار لباس این رنگی رو به سلیقه ی رامین پوشیدم شکوه خانم ناراحت شد. بعد هم عمو اقا با چشم های پر از اشک نگاهم کرد رامین اصرار به این رنگ داشت این رو اهرم فشار خواهرش کرده بود . نفس سنگینی کشیدم و همراه عمو آقا که خیلی خوشحال بود و میترا، راهی خونه خواهرش شدیم. خواهر میترا هم مثل خودش خون گرم و صمیمی بود. انقدر تحویلم گرفت که احساس می کردم واقعا جزئی از خانوادای هستم که بهم تعلق دارن. خواهر میترا سه تا دختر داشت که همه ازدواج کرده بودن و توی مهمونی حضور نداشتند. حالم از حضور توی مهمونی خوب شد هرچند غم استاد را فراموش نکردم. صبح روز بعد جلوی دانشگاه از هر دوشون خداحافظی کردم ووارد دانشگاه شدم. بدون معطلی وارد کلاس خالی از دانشجو شدم و روی صندلی خودم نشستم چشم به در دوختنم تا دوباره ببینمش. تقریباً کلاس پر شده بود که پروانه وارد کلاس شد و با دیدنم اخم نمایشی کرد و روبروم ایستاد. _ سلام، میدونی چقدر دنبالت گشتم. _سلام. اینجا بودم. نگاهم معنی داری کرد. _چه زود هم اومدی! کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و سرش رو کنار گوشم آورد _ قرار بود بهش بگی اگر نخواست دیگه بیخیالش بشی. _ تو از کجا میدونی نخواسته. متعجب نگاهم کرد. _وقتی ول کرده رفته! دلم نمیخواد این حرف پروانه رو باور کنم. _شاید می خواسته فکر کنه، بعد هم کی همچین قراری گذاشته? _تو با خدا این قرار رو گذاشتی! مصمم‌تر از قبل گفتم: _ قرار من با خدا این بوده که تا ابد برای من باشه. درمونده نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و سر جاش نشست. نگاهی به ساعتم انداختم سه دقیقه تاخیر، استاد همیشه سر وقت می اومد و این تأخیر باعث تعجب کل دانشجو ها بود و همه آروم صحبت می‌کردند که در کلاس باز شد لبخند پهنی روی صورتم نشست و زودتر از همه ایستادم و به در خیره شدم و با دیدن شخصی که وارد شد وا رفته بهش نگاه کردم. که صدای یکی از پسرها بلند شد. _استاد اشتباهی نیومدید? سر تاپا گوش شدم.تا جواب استاد عباسی رو بشنوم _نه. _ما که با شما کلاس نداشتیم! سمت میز می‌رفت و کیفش رو روی صندلی گذاشت. _ از امروز دارید. _ پس استاد امینی کجا هستن? _ ایشون از این دانشگاه رفتن. سرم یخ کرد و نفسم به شماره افتاد که مهرداد ناصری گفت: _ چرا استاد? _گفتن به دلیل مشکلات شخصی. صدای همهمه کلاس بلند شد یکی گفت: _ بهتر. یکی دیگه گفت: _عین ازرق شامی بود. روی صندلی تقریباً پرت شدم دیگه صدای اطرافم رو نمی‌شنیدم سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم. خدایا من دارم تاوان چیو پس میدم. قرار بود مال من شه اینکه کلا رفت. دیگه به غیر از صدای گریه خودم هیچ صدایی رو نمی‌شنیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 پروانه به زور سرم رو بالا آورد و نگران گفت: _خوبی نگار! با هق هق گریه نگاهش کردم کنار گوشم گفت: _همه فهمیدن چی شده، یکم خوددار باش. با گریه گفتم: _ نمیتونم، رفته پروانه، کلا رفته. _ باشه، بسه، بریم بیرون. کیفم رو برداشت زیر بازوم رو گرفت رو به استاد گفت: _ببخشید استاد ایشون حالشون خوب نیست میشه ما بریم بیرون. بفرمایید استاد رو شنیدم تمام سنگینی بدنم رو روی پروانه انداختم و خودم به سمت در کشوندم پروانه کنار گوشم گفت: _همه دارن نگاه میکنن. اهمیتی به نگاه سنگین بقیه ندادم و وارد حیاط دانشگاه شدیم حالم دست خودم نبود انگار تمام خودم رو گم کرده بودم. _ رفت پروانه. _ چون آدم درستی بوده، چون نتونسته با خودش کنار بیاد. یه مدت چشم به زن شوهردار داشته پروانه رو باشدت هول دادم تعادلش رو حفظ کرد و متعجب نگاهم کرد با فریاد تو اوج گریه گفتم: _اون شوهر من نیست. بین فریاد و گریه نفس صدا داری کشیدم. _ نیست. روی صندلی نشستم و هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. دست پروانه روی شونم نشست. _نگار! فوری دستش رو پس زدم و ایستادم کیفم رو از دستش کشیدم و با خشم نگاهش کردم. _ دنبال من نمیآی. چند قدم ازش فاصله گرفتم و دوباره برگشتم سمتش تهدیدوار گفتم. _فهمیدی? از نگاهش هیچی نفهمیدم و به راهم ادامه دادم. اشک بی وقفه از چشم هام پایین میریخت بی هدف تو خیابون راه میرفتم که چشمم به مغازه ای افتاد که روی شیشه اش نوشته شده بود تاکسی سرویس قائم، جلوی در ورودی ایستادم و به پسر جوونی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم با بغض گفتم: _ یه ماشین می خواستم. نگاه متعجبش به چشمهای اشکیم و صورت پف کرده و صدای پر از بغضم کاملا محسوس بود. اشاره کرد به پشت سرم. _اون پراید ابیه بشینید. _ یه راننده مسن می خوام. ایستاد و خود کارش رو روی میز گذاشت و با صدای تقریبا بلندی گفت _ حاج رضا، سرویس داری. به ثانیه نکشید که پیر مردی با موهای جوگندمی از پشت پرده ای که پشت پسر جوون بود بیرون آمد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _ بابا من که تازه اومدم نوبت من نیست. پسر با دست به من اشاره کرد. _ راننده مسن میخوان. پیرمرد نگاهم کرد دستش رو تو جیبش کرد و سوییچ رو در آورد و به پژو سبز رنگش اشاره کرد. _برو بشین دخترم. روی صندلی نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم ماشین رو روشن کرد. از آینه نگاه کرد و گفت: _کجا برم بابا? بغضم فعال‌تر شد با صدای گرفته ای گفتم: _ نمی دونم. سرش رو پایین انداخت آروم گفت: _برم شاهچراغ? اشک روی گونم ریخت. _ نه. _شما بگو من کجا برم. همون جا میرم. _ یه بیابون، یه جا که هیچکس نباشه می خوام تنهایی گریه کنم. دوباره از آینه نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و لا اله الا اللهی زیر لب گفت و ماشین راه افتاد. تنها صدایی که تو فضای ماشین پخش میشد صدای فین فین من بود. نیم ساعت بعد ماشین متوقف شد و با یک نگاه کوتاه متوجه شدم جلوی حرم شاه چراغ ایستاده کلافه گفتم: _ آقا من که گفتم برید بیابون. برگشت سمتم. _دخترم برو اینجا آروم میشی بیابون به چه کارت میاد . _اینجا رفتم، ازش خواستم، جواب نداد. _ تو از کجا میدونی جواب نداده بابا ? صدای پر از بغضم بالا رفت. _ چون رفت. اونی که میخواستم رفت. _ تو از آینده خبر نداری بابا. درمونده نفسی تازه کردم. _گذشته و آینده من مثل هم هست. پر از بدبختی و تنهایی. کرایه ماشین رو با حرص روی صندلی گذاشتم و پیاده شدم. به صدای دخترم دخترم گفتن هاش توجهی نکردم به گنبد نگاهی کردم. و دلخور گفتم: _جواب منو ندادی. صورتم رو برگردوندم گوشیم رو خاموش کردم و به پیاده روی بی هدفم توی خیابون ادامه دادم. خدایا من غرورم را زیر پا گذاشتم دوست داشتم با تمام این‌ها داشته باشمش. چرا زندگی من انقدر تلخ و غم انگیزه ?چرا باید چهار سال پیش زبونم کوتاه می بود ?چرا من یک پدر و مادر نداشتم که ازم دفاع و حمایتم ‌کنن? چرا انقدر زود پدر مادرم رو از من گرفتی. چرا چرا گفتن هام به خدا تموم نشد تا هوا تاریک شد باید بر میگشتم تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم. تو شرایط عادی تاخیر ده دقیقه‌ای باعث اضطرابم می شد اما الان هیچ حسی ندارم وارد خونه شدم صدای میترا که تند تند حرف می زد رو شنیدم. _ اردشیر جان آروم باش باهاش حرف می زنیم خواهش میکنم. برگشتم و خیره نگاهشون کردم هر دو دستش رو روی سینه عموآقا گذاشته بود و مانع حرکتش به طرف من بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
کم کم واقعا داره کاخ سفید حسینه میشه👌🏻