eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 پروانه به زور سرم رو بالا آورد و نگران گفت: _خوبی نگار! با هق هق گریه نگاهش کردم کنار گوشم گفت: _همه فهمیدن چی شده، یکم خوددار باش. با گریه گفتم: _ نمیتونم، رفته پروانه، کلا رفته. _ باشه، بسه، بریم بیرون. کیفم رو برداشت زیر بازوم رو گرفت رو به استاد گفت: _ببخشید استاد ایشون حالشون خوب نیست میشه ما بریم بیرون. بفرمایید استاد رو شنیدم تمام سنگینی بدنم رو روی پروانه انداختم و خودم به سمت در کشوندم پروانه کنار گوشم گفت: _همه دارن نگاه میکنن. اهمیتی به نگاه سنگین بقیه ندادم و وارد حیاط دانشگاه شدیم حالم دست خودم نبود انگار تمام خودم رو گم کرده بودم. _ رفت پروانه. _ چون آدم درستی بوده، چون نتونسته با خودش کنار بیاد. یه مدت چشم به زن شوهردار داشته پروانه رو باشدت هول دادم تعادلش رو حفظ کرد و متعجب نگاهم کرد با فریاد تو اوج گریه گفتم: _اون شوهر من نیست. بین فریاد و گریه نفس صدا داری کشیدم. _ نیست. روی صندلی نشستم و هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. دست پروانه روی شونم نشست. _نگار! فوری دستش رو پس زدم و ایستادم کیفم رو از دستش کشیدم و با خشم نگاهش کردم. _ دنبال من نمیآی. چند قدم ازش فاصله گرفتم و دوباره برگشتم سمتش تهدیدوار گفتم. _فهمیدی? از نگاهش هیچی نفهمیدم و به راهم ادامه دادم. اشک بی وقفه از چشم هام پایین میریخت بی هدف تو خیابون راه میرفتم که چشمم به مغازه ای افتاد که روی شیشه اش نوشته شده بود تاکسی سرویس قائم، جلوی در ورودی ایستادم و به پسر جوونی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم با بغض گفتم: _ یه ماشین می خواستم. نگاه متعجبش به چشمهای اشکیم و صورت پف کرده و صدای پر از بغضم کاملا محسوس بود. اشاره کرد به پشت سرم. _اون پراید ابیه بشینید. _ یه راننده مسن می خوام. ایستاد و خود کارش رو روی میز گذاشت و با صدای تقریبا بلندی گفت _ حاج رضا، سرویس داری. به ثانیه نکشید که پیر مردی با موهای جوگندمی از پشت پرده ای که پشت پسر جوون بود بیرون آمد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _ بابا من که تازه اومدم نوبت من نیست. پسر با دست به من اشاره کرد. _ راننده مسن میخوان. پیرمرد نگاهم کرد دستش رو تو جیبش کرد و سوییچ رو در آورد و به پژو سبز رنگش اشاره کرد. _برو بشین دخترم. روی صندلی نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم ماشین رو روشن کرد. از آینه نگاه کرد و گفت: _کجا برم بابا? بغضم فعال‌تر شد با صدای گرفته ای گفتم: _ نمی دونم. سرش رو پایین انداخت آروم گفت: _برم شاهچراغ? اشک روی گونم ریخت. _ نه. _شما بگو من کجا برم. همون جا میرم. _ یه بیابون، یه جا که هیچکس نباشه می خوام تنهایی گریه کنم. دوباره از آینه نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و لا اله الا اللهی زیر لب گفت و ماشین راه افتاد. تنها صدایی که تو فضای ماشین پخش میشد صدای فین فین من بود. نیم ساعت بعد ماشین متوقف شد و با یک نگاه کوتاه متوجه شدم جلوی حرم شاه چراغ ایستاده کلافه گفتم: _ آقا من که گفتم برید بیابون. برگشت سمتم. _دخترم برو اینجا آروم میشی بیابون به چه کارت میاد . _اینجا رفتم، ازش خواستم، جواب نداد. _ تو از کجا میدونی جواب نداده بابا ? صدای پر از بغضم بالا رفت. _ چون رفت. اونی که میخواستم رفت. _ تو از آینده خبر نداری بابا. درمونده نفسی تازه کردم. _گذشته و آینده من مثل هم هست. پر از بدبختی و تنهایی. کرایه ماشین رو با حرص روی صندلی گذاشتم و پیاده شدم. به صدای دخترم دخترم گفتن هاش توجهی نکردم به گنبد نگاهی کردم. و دلخور گفتم: _جواب منو ندادی. صورتم رو برگردوندم گوشیم رو خاموش کردم و به پیاده روی بی هدفم توی خیابون ادامه دادم. خدایا من غرورم را زیر پا گذاشتم دوست داشتم با تمام این‌ها داشته باشمش. چرا زندگی من انقدر تلخ و غم انگیزه ?چرا باید چهار سال پیش زبونم کوتاه می بود ?چرا من یک پدر و مادر نداشتم که ازم دفاع و حمایتم ‌کنن? چرا انقدر زود پدر مادرم رو از من گرفتی. چرا چرا گفتن هام به خدا تموم نشد تا هوا تاریک شد باید بر میگشتم تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم. تو شرایط عادی تاخیر ده دقیقه‌ای باعث اضطرابم می شد اما الان هیچ حسی ندارم وارد خونه شدم صدای میترا که تند تند حرف می زد رو شنیدم. _ اردشیر جان آروم باش باهاش حرف می زنیم خواهش میکنم. برگشتم و خیره نگاهشون کردم هر دو دستش رو روی سینه عموآقا گذاشته بود و مانع حرکتش به طرف من بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕