eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
دوستان اگر۳۰۰نفر نفری ۵۰‌هزار بتونن واریز کنن مشکل رهن این خانواده ای که پدرشون مریض امروز میتونیم حل کنیم اگرم۵۰‌زیاده ۶۰۰نفر نفری۲۵‌هزار واریز کنن میتونیم گرهی از مشکلاتشون باز کنیم یاعلی بگید به نیابت از اهل بیت یا شهدا یا امواتتون واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید بگید برای سفرکربلا یا بدهی🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هر عزیزی واریز میزنه به ادمین بگه برای بدهی یا کربلا تاساعت ۴بعد از ظهر وقت داریم
💕اوج نفرت💕 نکنه همین امین کسی که حرف من رو به علیرضا زده. اخم هام تو هم رفت ولی اون که دفعه ی اولش بود من رو میدید. شاید استاد عباسی این پیشنهاد رو داده. دلخور به علیرضا که اصلا حواسش به من نبود نگاه کردم. نهار خوشمزه ی میترا رو در سکوت خوردیم. علیرضا با نگاهش از دلخوریم سوال میپرسید ولی من نمیتونستم جوابش رو بدم. حال روز میترا رو بهونه کردم و بعد از شستن ظرف ها به پایین برگشتیم به محض ورودمون دلخور به علیرضا گفتم _اون خاستگار هایی که ازشون حرف میزدی کیا بودن? خونسرد به اپن تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد _الان من جرم مرتکب شدم یا خاستگارهات _خیره نگاهش کردم _یکیشون برادر امیده یکیشونم پسر مش رحمت یک لحظه سرم گیج رفت چشم هام رو بستم و دوباره بازشون کردم _تو که میدونستی. چرا وقتی حالم بد شد گفتی اونا بیان چه عیبی داره هم همدیگر رو دیدید هم... کلافه حرفش رو قطع کردم _علیرضا من قصد ازدواج ندارم. _تا کی? نگاه حرصیم روش ثابت موند اونجوری نگاه نکن بگو تا کی? دو سال چهار،سال. چند ساله دیگه میخوای پای یه اشتباه بمونی? چند سال از عمرت هدر رفته. طلبکار پرسیدم: _ازدواج کنم هدر نمیرم? _ازوداج کنی فراموش میکنی غصه نمیخوری. نگاهم رو ازش گرفتم به جاکفشی تکیه دادم _کار اشتباهی کردی از اول بهم نگفتی. _خواستم بگم خودت گفتی مهم نیست. بحث کردن با علیرضا بی فایده بود. دلم نمیخواست حتی ذره ای ازم دلگیر بشه از طرفی هم حسابی از این کارش عصبی بودم برای اینکه از ادامه ی بحث جلوگیری کنم به اتاقم رفتم و تلاش کردم تا بخوابم. روی صندلی نشستم و به پارک بازی که به خاطر گرما زیاد این ساعت از روز خالی بود نگاه کردم. گذر یک ماهه زمان از اخرین باری که احمدرضا رو دیدم باعث شده تا اطرافیانم حساسیتشون رو نسبت به من از دست بدن. با وجود علیرضا دیگه خبری از محدودیت ها و سختگیری های عمو اقا نیست از اینکه میتونم تنهایی بیرون بیام تو پارک بشینم یا تنهایی برم خرید خیلی خوشحالم. این ازادی رو مدیون علیرضام. اگر حتی یک روز نباشه عمواقا دوباره وضعیتم رو به قبل برمیگردونه. صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن اسم پروانه کلافه گوشی رو از پهلو ساکت کردم. سماجتش برای ازدواج من با سیاوش واقعا ازار دهندس. اصلا باورم نمیشه که تهمینه و سیاوش در عرض دو هفته طلاقشون رو گرفته باشن. دوباره صدای تلفن همراهم بلند شد کمی به صفحش نگاه کردم. کاش شماره ی جدیدم رو بهش نمیدادم. در نهایت تسلیم شدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _سلام ّدلخور جواب داد _سلام بیمعرفت نفس سنگینس کشیدم _باور کن حالم خوب نیست _یه جواب تلفن چیه که بهونه در میاری! _ببخشید _کجایی? به اطراف نگاه کردم اصلا دلم نمیخواد این خلوت دلنشین با حضور پروانه و حرف هایی که دوستشون ندارم خراب بشه _پارکم. دیگه دارم میره خونه. _خیلی دلم برات تنگ شده یه جا قرار بزاریم بیا همدیگرو ببینیم. _بیا خونمون _من از استاد میترسم تو بیا خونه ی ما از حرص لب هام رو بهم فشار دادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
دوستان اگر۳۰۰نفر نفری ۵۰‌هزار بتونن واریز کنن مشکل رهن این خانواده ای که پدرشون مریض امروز میتونیم حل کنیم اگرم۵۰‌زیاده ۶۰۰نفر نفری۲۵‌هزار واریز کنن میتونیم گرهی از مشکلاتشون باز کنیم یاعلی بگید به نیابت از اهل بیت یا شهدا یا امواتتون واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید بگید برای سفرکربلا یا بدهی🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هر عزیزی واریز میزنه به ادمین بگه برای بدهی یا کربلا تاساعت ۴بعد از ظهر وقت داریم
🔴مشارکت فوری در برپایی موکب حضرت رقیه(س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
اگه بدونید زائران پاکستانی چقدر مظلومن و چه سختی‌هایی رو متحمل میشن حتما خودتون رو سهیم میکردید در خدمت به این زوار اباعبدالله☺️ ✅عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی می‌کنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
_فعلا خونتون نمیتونم بیام. شرایطم مناسب نیست. _چرا مگه نگفتی عمو اردشیر دیگه کاریت نداره? سماجتش واقعا اذیتم میکنه. اما یاد خوبی هایی که بهم کرده میافتم نمیتونم ندید بگیرمش. _عمو اقا کاریم نداره. ولی خودت تا حدودی علیرضا رو میشناسی میدونم کار درستی نیست که نرفتنم رو گردن علیرضا بندازم.اما اصلا درست نیست وقتی حرفم تو خونشون هست تنهایی برم اونجا. _باشه، دیگه چاره ای نیست. من میام. الان که سر ظهره یکم هوا خنک سه میام. _باشه عزیزم بیا. _پس فعلا خداحافظ. نفس عمیقی کشیدم. دوباره به پارک خالی نگاه کردم. با اینکه گرمای حسابی کلافه کننده بود. تما به تنهایی که داشتم میارزید. تنها چیزی که تو این یک ماه اذیتم کرده خاطراته که از احمدرضا گاه و بیگاه یادم میاد. خاطرات شیرینی که با یاداوریش درد قلبم رو زیاد میکنه. ایستادم و سمت حوض وسط پارک رفتم.عادت کردم هر روز اینجا بیام وبرای اردک های که داخل حوضچه ی پارک هستند تکه های نون بندازم. شاید اینجوری میخوام بعضی خاطرات توی ذهنم زنده بمونن احمدرضا تو این یک ماه نه سراغی ازم گرفته نه حتی خونه ی عمواقا اومده این یعنی اون تونسته من رو فراموش کنه ای کاش من هم میتونستم. اخرین تکه ی نونی که دستم بود روبرای اردک هاانداختم و سمت صندلی قدم برداشتم. بلند شدن دوباره ی صدای تلفن همراهم باعث شد تا بایستم و گوشی رو از جیب مانتوم بیرون بیارم. دیدن شماره ی خونه مثل همیشه لبخند رو به لب هام اورد انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. _سلام شروع به قدم زدن کردم. _سلام نمیای? _کارم داری? _من نه، اردشیر خان پیله کرده دو دقیقه یک بار زنگ میزنه میگه اومد خندم گرفت: _تو این رفتارش رو درک میکنی? _نه. هی میگم جایی نرفته پارکه میگه بسه دیگه بگو بیاد. _به خودمم زنگ نمیزنه. _بلند شوبیا دیگه هوا خیلی گرمه مریض میشی _باشه الان میام بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و ترجیح دادم پیاده تا خونه برم مسیر رو نیم ساعته طی کردم و وارد ساختمون شدم پسر مش رحمت بالای سر پدرش که با رنگ و روی پریده روی صندلی نشسته بود ایستاده بود با دیدن من کمر صاف کردلبخند زد خیلی وقت بود که مش رحمت رو به خاطر بیماریش ندیده بودم مسیرم رو به طرفشون کج کردم و روبروشون ایستادم سلام.کردم پسر مش رحمت جوابم رو داد ولی مش رحمت چشم هاش روریز کرد نگاهم کرد. پسرش خم شد و کنار گوشش گفت: _نگار خانمه، دختر اردشیر خان لبخند پهنی روی صورتش ظاهر شد _سلام دخترم حالت خوبه? از اینکه من رو نشناخته بود کمی جا خوردم. لبخند گمرنگی زدم _خیلی ممنون _ببخشید بابا به خاطر دیابتش چشم هاش خیلی کم میبینن. غمگین نگاهش کردم _ان شالله زود تر خوب شن. مش رحمت دست پسرش رو گرفت _مهدی جان الان به خودش بگو خجالت زده سرش رو پایین انداخت _میگم حالا بابا وقت بسیاره _چه وقتی دیگه بگو خیال خودت رو راحت کن هی وپیغام نده این و اون. ماشالله نگار خانم خودش عاقله. به حرف زدن این پدر و پسر نگاه میکردم. رو به پسرش که الان فهمیدم اسمش مهدی هست با اینکه میدونم چی میخواد بگه گفتم: _چیزی شده? خجالت زده سرش رو پایین انداخت و لب زد: _یه چند لحظه اجازه بدید. کنار گوشش پدرش به ارومی حرفی زد مش رحمت لبخند زد گفت: _باشه بابا. دسته های ویلچرش رو از پشت گرفت و سمت خونشون که انتهای راه رو بود برد بعد از چند لحظه برگشت دست هاش رو به هم میمالید روبروم ایستاد و اب دهنش رو قورت داد _ببخشید معطل شدید. راستش من چند وقت پیش به بابا گفتم شما رو از اردشیر خان برای من... سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید _خ...خا...خاستگاری کنه. اردشیر خان همون موقع گفتن نه.وقتی فهمیدم برادرتون از خارج برگشته به ایشون گفتم ایشونم فرموندم فعلا عنوان نشه بهتره. دیگه الان بابا گفتن به خودتون بگم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕