eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست هفت صفر سالروز شهادت امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد
💕اوج نفرت💕 سرم رو پایین انداختم کاش میتونستم بهش بگم که هدف رامین چی بوده. ولی اگر باور نکنه میترسم خودش رو هم از دست بدم. میترسم فکر کنه تا نقشه کشیدم از خانوادش دورش کنم. _نگار سرم رو بالا گرفتم _بله _تو فکر که میری ناراحت میشم. این چیه که وقتی بهش فکر میکنی اینجوری بهمت میریزه. _هیچی ، همینجوری میرم تو فکر _میشه همینجوری دیگه تو فکر نری سرم رو تکون دادم _چشم. انگشتش رو اروم روی بینیم زد _آفرین دختر خوب نگاه گرم و عاشقانش رو ازم برداشت. _بریم برات لباس بخرم. _نه اقا خیلی ممنون لباس دارم. دستم رو گرفت و با هم همقدم شدیم. _اون روز که عمو اقا گفت چرا تو پالتو نداری خیلی برام سنگین تموم شد. تو چرا به من نگفته بودی? _خب چی میگفتم _من از کجا باید میفهمیدم که تو پالتو نداری. مرجان همیشه میگفت من هم هر دو تون رو میبردم. کاری نداشتم داری یا نه میخریدم برات. اون نگفت من هم خبر نداشتم. با تکون خوردم بازوم سرم رو ا زانو هام بلند کردم. به علی رضا که تلفن همراهش رو سمتم گرفته بود نگاه کردم. _کجایی? _چی شده? _هر چی صدات کردم جواب ندادی اردشیر خان پشت خطه. به گوشی نگاه کردم و تو گرفتنش تردید کردم. _بگیر دیگه اب دهنم رو قورت دادم و بی صدا لب زدم _چی کار داره? دستش رو جلوی دهنه ی گوشی گذاشت _نمیدونم بی میل دست دراز کردم و کنار گوشم گذاشتم. _سلام سکوت کرد و من معنی این سکوت رو میدونستم. _بی خبر میری! با پایین ترین صدای ممکن لب زدم _ببخشید. _صبح رفتن. برگرد بدون تو قلبم میگیره توی این خونه. _چشم _نهار بیاید بالا _نه فعلا حوصله ندارم باشه برای یه دفعه ی دیگه. _نگار! نهار بالایید. کاری نداری? کلافه نفسم رو بیرون دادم. _چشم _خداحافظ. گوشی رو قطع کردم علی رضا با لبخند گفت: _تسلیم شدی? حرصی گفتم: _همیشه حرف، حرف خودشه به ساعت دستش نگاه کرد _پس بلند شو جمع کنیم بریم البته اگه دوست داری برگردی. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. ایستادم و سمت خونه رفتم. لباس هام رو عوض کردم. علیرضا تلفنی دوباره خونش رو به همسایه ی مهربونش سپرد و به خونه عموآقا برگشتیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
عزیزانی که میخواید برای کمک به بدهی یا هزینه کمک برای مسافرهای اربعین واریزی بزنید امروز به نیابت از آقا امام حسن مجتبی(ع)واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
رفقا مطمئن باشید برکت این کمک ها به زندگیتون برمیگیرده به ادمین بگید برای بدهی یاکمک هزینه کربلا @Karbala15
عزیزان برای واریزی ها فردا صبح وقت هست میخواید کمک هزینه ها و پول بدهی انتقال بدیم برای بدهی دارو هنوز۹میلیون جمع شده
🔻مشارکت فوری در برپایی موکب حضرت رقیه(س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
اگه بدونید زائران پاکستانی چقدر مظلومن و چه سختی‌هایی رو متحمل میشن حتما خودتون رو سهیم میکردید در خدمت به این زوار اباعبدالله☺️ 🔴عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی می‌کنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
🔴مشارکت فوری در برپایی موکب حضرت رقیه(س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
اگه بدونید زائران پاکستانی چقدر مظلومن و چه سختی‌هایی رو متحمل میشن حتما خودتون رو سهیم میکردید در خدمت به این زوار اباعبدالله☺️ ✅عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی می‌کنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه منتظرن ، مادرش برسه . . ❤️‍🩹
هدایت شده از سبک و شعر سائل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوبند زمینه اربعین شکر حق که مسافرم لطف فاطمه است زائرم اربعین دارم میرم زیارت باورم بشه این منم لطف تو شده شاملم من کجااین همه لطف و عنایت گریه کردم به رقیت قسم دادم توی روضت مادرت رو آقا جونم تا که این بار شده قسمت شده قسمت شده قسمت دارم میرم حرم لطف شه کرم میلرزه دست و پام با چه رویی برم ممنونتم حسین جان آقام آقام آقام آقام قربون نوکرات حسین خاک پا زاعرات حسین کاش یه جور میشد پیشت بمونم توهمین موکبات حسین نوکر نوکرات حسین میموندم با همه جونو تواونم جوونم ای آقا جونم خوب میدونم مهربونم بارها دلتو شکستم جون اکبر پشیمونم پشیمونم پشیمونم قسم میدم تورو به جون اکبرت بکن سفارشم رو پیش مادرت ممنونتم حسین جان آقام آقام آقام شعر از سائل حضرت زینب سلام الله علیها حسن رضا محمودی https://eitaa.com/sael_hasanreza
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ الحسین پویش زیارت نیابتی امام حسین علیه السلام و پیاده روی اربعین به نیابت از اموات، درگذشتگان و همه ی شما بزرگوران 👇 جهت ثبت اسم و فامیل اسامی را به لینک ناشناس زیر ارسال نمائید. https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 📌آخرین مهلت ثبت اسم و فامیل : تا آخر امشب
💕اوج نفرت💕 لباس هام رو عوض کردم رو به روی علیرضا که روی مبل دراز کشیده بود ایستادم _گفت نهار بریم بالا سرش رو کمی بالا اورد و پرسید _کی بالاست? شونه ای بالا دادم _گفت که رفتن. پاهاش رو از روی مبل پایین گذاشت و نشست _صبر کن من اول برم بالا بعد میام با هم میریم علت حساسیتش رو فهمیدم چشمی گفتم و نشستم و منتظرش موندم تنهاییم بعد از چند دقیقه تموم شد. بالاخره برگشت _بلند شو بریم _نبود? _نه. اردشیر خان فهمید برا چی رفتن بالا یکم دلخور شد. روبروش ایستادم _این حمایت هات باعث میشه به زندگی دلگرم بشم لبخند زد و با سر به در اشاره کرد _بوی غذا و سالاد بالا رو براشته بود زود بریم که حسابی گرسنه شدم هر چی منتظر اسانسور،شدیم نیومد و مجبور شدیم از پله ها بالا بریم. در خونه باز بود وارد خونه ی رنگاوارنگ میترا و عمو اقا شدیم. دیدن شیشه و پوشکی که تازه خریده بودن باعث شد تا بعد از سه روز لبخند روی لب هام ظاهر بشه میترا جلوی گاز با یه دست چیزی رو هم میزد و با دست دیگه به کمک گردنش حواسش به گوشی تلفن بود با شخصی با نام ناهید حرف میزد. نگاه عمو اقا رنگ دلخوری داشت ولی تلاش داشت تا پنهانش کنه با روی خوش به استقبالمون اومد بعد از سلام و احوال پرسی وارد جمع دو نفره ی مردنشون نشدم و به اشپزخونه رفتم. میترا گوشی رو روی کابینت گذاشت _سلام میترا جون چرخید سمتم _سلام عزیز دلم. حلو اومد دست هاش رو باز کرد تو اغوشش رفتم و صورتش رو بوسیدم. پنهانی دستم رو روی شکمش گذاشتم و اروم لب زدم: _حال داداش من چطوره? میترا لبش رو به دندون گرفت و به علیرضا که گرم صحبت با عمو اقا بود نگاه کرد و لب زد _خوبه. _خدا رو شکر تو چشم هام نگاه کرد _تو خوبی? صندلی سفید وسط اشپزخونه رو که دور میز گردش بود بیرون کشیدم روش نشستم. _خوبم نباشم خوب میشم تجربه ثابت کرده. با رضایت نگاهم کرد _افرین اینجوری فکر کنی اذیت نمیشی.راستی مهمون های اون روزتون کیا بودن که اردشیر شاکی شده بود. نیم نگاهی به علیرض انداختم _دوست علیرضا و برادرش متوجه منظور نگاه معنی دارش نشدم. _میدونی عده چیه? _بله _حواست هست باید نگه داری? _بهش فکر کردم ولی ما که چهار ساله دور بودیم دیگه چه عده ای _اگر سالها هم دور باشید بازم بعد از جدایی باید عده نگه داری. خطبه یه حرمتی داره _من که دیگه قصد ازدواج ندارم حالا چه سه ماه و ده روز چه سه سال و ده ماه لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست ابرو هاش رو بالا داد نگاهش رو ازم گرفت. خیره نگاهش کردم که یاد نگاه های معنی داره امین برادر استاد عباسی افتادم شب قبلش علیرضا حرف از خاستگار میزد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
دوستان اگر۳۰۰نفر نفری ۵۰‌هزار بتونن واریز کنن مشکل رهن این خانواده ای که پدرشون مریض امروز میتونیم حل کنیم اگرم۵۰‌زیاده ۶۰۰نفر نفری۲۵‌هزار واریز کنن میتونیم گرهی از مشکلاتشون باز کنیم یاعلی بگید به نیابت از اهل بیت یا شهدا یا امواتتون واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید بگید برای سفرکربلا یا بدهی🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هر عزیزی واریز میزنه به ادمین بگه برای بدهی یا کربلا تاساعت ۴بعد از ظهر وقت داریم
💕اوج نفرت💕 نکنه همین امین کسی که حرف من رو به علیرضا زده. اخم هام تو هم رفت ولی اون که دفعه ی اولش بود من رو میدید. شاید استاد عباسی این پیشنهاد رو داده. دلخور به علیرضا که اصلا حواسش به من نبود نگاه کردم. نهار خوشمزه ی میترا رو در سکوت خوردیم. علیرضا با نگاهش از دلخوریم سوال میپرسید ولی من نمیتونستم جوابش رو بدم. حال روز میترا رو بهونه کردم و بعد از شستن ظرف ها به پایین برگشتیم به محض ورودمون دلخور به علیرضا گفتم _اون خاستگار هایی که ازشون حرف میزدی کیا بودن? خونسرد به اپن تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد _الان من جرم مرتکب شدم یا خاستگارهات _خیره نگاهش کردم _یکیشون برادر امیده یکیشونم پسر مش رحمت یک لحظه سرم گیج رفت چشم هام رو بستم و دوباره بازشون کردم _تو که میدونستی. چرا وقتی حالم بد شد گفتی اونا بیان چه عیبی داره هم همدیگر رو دیدید هم... کلافه حرفش رو قطع کردم _علیرضا من قصد ازدواج ندارم. _تا کی? نگاه حرصیم روش ثابت موند اونجوری نگاه نکن بگو تا کی? دو سال چهار،سال. چند ساله دیگه میخوای پای یه اشتباه بمونی? چند سال از عمرت هدر رفته. طلبکار پرسیدم: _ازدواج کنم هدر نمیرم? _ازوداج کنی فراموش میکنی غصه نمیخوری. نگاهم رو ازش گرفتم به جاکفشی تکیه دادم _کار اشتباهی کردی از اول بهم نگفتی. _خواستم بگم خودت گفتی مهم نیست. بحث کردن با علیرضا بی فایده بود. دلم نمیخواست حتی ذره ای ازم دلگیر بشه از طرفی هم حسابی از این کارش عصبی بودم برای اینکه از ادامه ی بحث جلوگیری کنم به اتاقم رفتم و تلاش کردم تا بخوابم. روی صندلی نشستم و به پارک بازی که به خاطر گرما زیاد این ساعت از روز خالی بود نگاه کردم. گذر یک ماهه زمان از اخرین باری که احمدرضا رو دیدم باعث شده تا اطرافیانم حساسیتشون رو نسبت به من از دست بدن. با وجود علیرضا دیگه خبری از محدودیت ها و سختگیری های عمو اقا نیست از اینکه میتونم تنهایی بیرون بیام تو پارک بشینم یا تنهایی برم خرید خیلی خوشحالم. این ازادی رو مدیون علیرضام. اگر حتی یک روز نباشه عمواقا دوباره وضعیتم رو به قبل برمیگردونه. صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن اسم پروانه کلافه گوشی رو از پهلو ساکت کردم. سماجتش برای ازدواج من با سیاوش واقعا ازار دهندس. اصلا باورم نمیشه که تهمینه و سیاوش در عرض دو هفته طلاقشون رو گرفته باشن. دوباره صدای تلفن همراهم بلند شد کمی به صفحش نگاه کردم. کاش شماره ی جدیدم رو بهش نمیدادم. در نهایت تسلیم شدم انگشتم رو روی صفحه کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _سلام ّدلخور جواب داد _سلام بیمعرفت نفس سنگینس کشیدم _باور کن حالم خوب نیست _یه جواب تلفن چیه که بهونه در میاری! _ببخشید _کجایی? به اطراف نگاه کردم اصلا دلم نمیخواد این خلوت دلنشین با حضور پروانه و حرف هایی که دوستشون ندارم خراب بشه _پارکم. دیگه دارم میره خونه. _خیلی دلم برات تنگ شده یه جا قرار بزاریم بیا همدیگرو ببینیم. _بیا خونمون _من از استاد میترسم تو بیا خونه ی ما از حرص لب هام رو بهم فشار دادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
دوستان اگر۳۰۰نفر نفری ۵۰‌هزار بتونن واریز کنن مشکل رهن این خانواده ای که پدرشون مریض امروز میتونیم حل کنیم اگرم۵۰‌زیاده ۶۰۰نفر نفری۲۵‌هزار واریز کنن میتونیم گرهی از مشکلاتشون باز کنیم یاعلی بگید به نیابت از اهل بیت یا شهدا یا امواتتون واریز بزنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید بگید برای سفرکربلا یا بدهی🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هر عزیزی واریز میزنه به ادمین بگه برای بدهی یا کربلا تاساعت ۴بعد از ظهر وقت داریم
🔴مشارکت فوری در برپایی موکب حضرت رقیه(س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️ به جز برنامه "آپ" که برای حساب‌های حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامه‌ای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
اگه بدونید زائران پاکستانی چقدر مظلومن و چه سختی‌هایی رو متحمل میشن حتما خودتون رو سهیم میکردید در خدمت به این زوار اباعبدالله☺️ ✅عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی می‌کنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
_فعلا خونتون نمیتونم بیام. شرایطم مناسب نیست. _چرا مگه نگفتی عمو اردشیر دیگه کاریت نداره? سماجتش واقعا اذیتم میکنه. اما یاد خوبی هایی که بهم کرده میافتم نمیتونم ندید بگیرمش. _عمو اقا کاریم نداره. ولی خودت تا حدودی علیرضا رو میشناسی میدونم کار درستی نیست که نرفتنم رو گردن علیرضا بندازم.اما اصلا درست نیست وقتی حرفم تو خونشون هست تنهایی برم اونجا. _باشه، دیگه چاره ای نیست. من میام. الان که سر ظهره یکم هوا خنک سه میام. _باشه عزیزم بیا. _پس فعلا خداحافظ. نفس عمیقی کشیدم. دوباره به پارک خالی نگاه کردم. با اینکه گرمای حسابی کلافه کننده بود. تما به تنهایی که داشتم میارزید. تنها چیزی که تو این یک ماه اذیتم کرده خاطراته که از احمدرضا گاه و بیگاه یادم میاد. خاطرات شیرینی که با یاداوریش درد قلبم رو زیاد میکنه. ایستادم و سمت حوض وسط پارک رفتم.عادت کردم هر روز اینجا بیام وبرای اردک های که داخل حوضچه ی پارک هستند تکه های نون بندازم. شاید اینجوری میخوام بعضی خاطرات توی ذهنم زنده بمونن احمدرضا تو این یک ماه نه سراغی ازم گرفته نه حتی خونه ی عمواقا اومده این یعنی اون تونسته من رو فراموش کنه ای کاش من هم میتونستم. اخرین تکه ی نونی که دستم بود روبرای اردک هاانداختم و سمت صندلی قدم برداشتم. بلند شدن دوباره ی صدای تلفن همراهم باعث شد تا بایستم و گوشی رو از جیب مانتوم بیرون بیارم. دیدن شماره ی خونه مثل همیشه لبخند رو به لب هام اورد انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. _سلام شروع به قدم زدن کردم. _سلام نمیای? _کارم داری? _من نه، اردشیر خان پیله کرده دو دقیقه یک بار زنگ میزنه میگه اومد خندم گرفت: _تو این رفتارش رو درک میکنی? _نه. هی میگم جایی نرفته پارکه میگه بسه دیگه بگو بیاد. _به خودمم زنگ نمیزنه. _بلند شوبیا دیگه هوا خیلی گرمه مریض میشی _باشه الان میام بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و ترجیح دادم پیاده تا خونه برم مسیر رو نیم ساعته طی کردم و وارد ساختمون شدم پسر مش رحمت بالای سر پدرش که با رنگ و روی پریده روی صندلی نشسته بود ایستاده بود با دیدن من کمر صاف کردلبخند زد خیلی وقت بود که مش رحمت رو به خاطر بیماریش ندیده بودم مسیرم رو به طرفشون کج کردم و روبروشون ایستادم سلام.کردم پسر مش رحمت جوابم رو داد ولی مش رحمت چشم هاش روریز کرد نگاهم کرد. پسرش خم شد و کنار گوشش گفت: _نگار خانمه، دختر اردشیر خان لبخند پهنی روی صورتش ظاهر شد _سلام دخترم حالت خوبه? از اینکه من رو نشناخته بود کمی جا خوردم. لبخند گمرنگی زدم _خیلی ممنون _ببخشید بابا به خاطر دیابتش چشم هاش خیلی کم میبینن. غمگین نگاهش کردم _ان شالله زود تر خوب شن. مش رحمت دست پسرش رو گرفت _مهدی جان الان به خودش بگو خجالت زده سرش رو پایین انداخت _میگم حالا بابا وقت بسیاره _چه وقتی دیگه بگو خیال خودت رو راحت کن هی وپیغام نده این و اون. ماشالله نگار خانم خودش عاقله. به حرف زدن این پدر و پسر نگاه میکردم. رو به پسرش که الان فهمیدم اسمش مهدی هست با اینکه میدونم چی میخواد بگه گفتم: _چیزی شده? خجالت زده سرش رو پایین انداخت و لب زد: _یه چند لحظه اجازه بدید. کنار گوشش پدرش به ارومی حرفی زد مش رحمت لبخند زد گفت: _باشه بابا. دسته های ویلچرش رو از پشت گرفت و سمت خونشون که انتهای راه رو بود برد بعد از چند لحظه برگشت دست هاش رو به هم میمالید روبروم ایستاد و اب دهنش رو قورت داد _ببخشید معطل شدید. راستش من چند وقت پیش به بابا گفتم شما رو از اردشیر خان برای من... سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید _خ...خا...خاستگاری کنه. اردشیر خان همون موقع گفتن نه.وقتی فهمیدم برادرتون از خارج برگشته به ایشون گفتم ایشونم فرموندم فعلا عنوان نشه بهتره. دیگه الان بابا گفتن به خودتون بگم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
حرم سید محمد عموی امام زمان جانمون نائب الزیارتون هستم
💕اوج نفرت💕 سرم رو پایین انداختم و نفس سنگینی کشیدم. رد کردن این خاستگار کار خودمه. _اقا مهدی علت رد کردن خاستگاری شما توسط پدر و برادرم، متاهل بودن منه. متعجب و غمگین نگاهم کرد. _من متاهلم ولی به دلایلی یه چند سالی جدا زندگی کردم. با صدای گرفته لب زد _همون اقایی که چند وقت پیش اومدن اینجا. یک لحظه نفس کشیدن برام سخت شد. به زور گفتم: _بله _ببخشید. ولی کاش اردشیر خان دو سال پیش این رو به من میگفتن با حرفی که زد به فکر رفتم. چرا عمو اقا از اول قطعی بهش جواب نه نداده. یعنی اونم به این روز ها فکر کرده احتمال میداده که من نخوام با احمدرضا ادامه بدم و جای انتخاب برام گذاشته! _نگار خانم خیره نگاهش کردم: _من ازشون خواسته بودم که کسی چیزی ندونه . ازتون معذرت میخوام با اجازتون. چرخیدن و مسیر تا اسانسور رو با چشم بسته رفتم جلوی در اسانسور نیم نگاهی بهش انداختم ناراحت به زمین خیره بود. بدون معطلی وارد شدم و انگشتم رو روی شماره ی دو صفحه کلید اسانسور فشار دادم. کمی منتظر موندم در باز شد پام رو بیرون نگذاشته بودم که با صدای عمو اقا سر بلند کردم _چه عجب راه گم کردی! چند ثانیه ای خیره تو چشم هاش نگاه کردم _سلام چپ چپ نگاهم کرد با سر به در اسانسور اشاره کردم _رفته بودم پارک. _چه خبره پارک هر روز هر روز _هر روز کیه عمو اقا... _دیروز رفته بودی امروز هم رفتی در خونه باز شد و علیرضا در حالی که لبخند روی لب هاش بود به هر دومون نگاه کرد. رو به من گفت: ّ_اومدی? عمو اقا نگاهش رو به علیرضا داد _علی جان درست نیست این دختر تنها این موقع از روز میره بیرون علیرضا نگاه معنی داری همراه با لبخند به عمو انداخت و گفت: _شب که نیست اردشیر خان. نگار هم دختر مورد اعتمادیه. عمو اقا سرش رو تکون داد از کنار علیرضا وارد خونه شد نفس راحتی کشیدم و جلو رفتم علی رضا کنار گوشم گفت: _چه جوری چهار سال باهاش زندگی کردی! دارم به این نتیجه میرسم که ادم گیریه از حرفش خندم گرفت و لبم رو به دندون گرفتم. _اروم میشنوه در رو بستم و روبروش نشستم . عمو اقا برای گفتن حرفی که قصدش رو داشت تردید داشت. شالم رو از دور گردنم باز کردم روی دسته مبل انداختم به علی رضا که تو اشپزخونه بود نگاه کردم _چیزی شده عمواقا? سرش رو بالا داد و تو چشم هام نگاه کرد. نگاهش طولانی شد. _اگه برای پارک رفتنم ناراحتید خب ببخشید,دیگه تنهایی نمیرم. کلافه سرش رو تکون داد و ایستاد _نه عمو جان ناراحتیم برای چیز دیگه ایه. علی رضا با سینی شربتی که دستش بود بیرون اومد _عه کجا براتون شربت اوردم! همون طور که سمت در میرفت از پشت دستش رو بالا اورد و گفت _خودتون بخورید. از خونه بیرون رفت. متعجب و سوالی به همدیگه نگاه کردیم. _نگران شدم چرا حالش اینجوری بود. علی رضا نگاهی به سقف انداخت و اخم هاش تو هم رفت سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم _چیکار میخوای بکنی? انگشتم رو روی صفحه کلید تلفن زدم _زنگ بزنم بالا از میترا بپرسم جلو اومد گوشی رو از دستم گرفت و سر جاش گذاشت _خودم الان میرم بالا میپرسم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕