eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها عزیزان فیلم و مدارک پزشکی این بنده خدا رو ببینید🙏
💕اوج نفرت💕 _نگار اگر لازم باشه برم آلمان همراهم می آیی? بدون تو نمیتونم برم. عزیزم هم حالش خوب نیست. به چشم هاش نگاه کردم چاره ای ندارم حتی یک روز هم بدون اون نمیتونم زندگی کنم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. لبخند نگران پر از استرسش رو بهم هدیه داد و به سمت اتاقش رفت. نگاه دلخور عموآقا از جلوی چشم هام کنار نمیرفت اصلاً دلم نمی خواست ازم دلخور باشه. شرایط بدی به وجود اومد. فکر میکنه من ندیده گرفتمش. ولی استرس باعث شد تا فراموش کنم که باید به اون هم اطلاع بدم و اصلاً نمی فهمم که چرا علیرضا این کار رو کرد. به گوشی همراهم که روی میز تلفن بود نگاه کردم ایستادم و برداشتمش فوری شماره ی عمو آقا رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. انتظارم برای پاسخ از طرف عمو اقا بی فایده بود تسلیم نشدم دوباره شمارش رو گرفتم بار دوم هم جواب نداد. انگشتم رو روی آیکن کوچک پیامک پایین صفحه گذاشتم براش تایپ کردم سلام به خدا نمیدونستم یعنی می‌دونستم هول شدم عمو استرس داشتم یادم رفت بگم معذرت می خوام. جواب پیامکم رو هم نداد. یا قهر کرده یا درگیر میتراست حواسش به گوشی نیست. اما دیدم که تو بدترین شرایط هم جواب تلفنش رو می ده. هیچ وقت تماس بی پاسخی نداره مطمئنم ازم دلخور شده سمت اتاق علیرضا رفتم . درگیر پیدا کردن مدارک از توی کشوش بود متوجه حضورم شد _تو پاسپورت داری? _ نه _پس باید برات بگیرم خیلی زمان میبره خدا کنه اتفاقی نیفته _ دلم شور میزنه برگشت تو چشم هام نگاه کرد _برای چی _ کاش به عمواقا می گفتیم _چرا باید می گفتیم? _علیرضا عمو اقا خیلی برای من زحمت کشیده نمی تونم زحماتش رو نادیده بگیرم _ زحماتی که کشیده بر حسب وظیفه بود با دریایی از کوتاهی _ باشه عیب نداره باید بهش میگفتیم خونسرد گفت _ جلسه دوم رو میگم _ این جلسه لازم بود که باشه علیرضا احترامش واجبه _ما بهش بی‌احترامی نکردیم فقط می خوام به تو زندگی خوب هدیه بدم مطمئن بودم اگر بهش میگفتیم مخالفت می‌کرد و سعی می‌کرد راضیت کنه تا با احمدرضا دوباره صحبت کنی. نگار جان اردشیر خان داره تو زمین احمدرضا بازی میکنه نه زمین تو _نه خودش به احمدرضا گفته که نمیذاره من رو با خودش ببره تهران تیز نگاهم کرد کمی از نگاهش جا خوردم _ تهران نبره یعنی شیراز زندگی کنید! یعنی جایی زندگی کنید که مادرش نباشه? نگار خوب گوش هات رو باز کن. من تحت هیچ شرایطی اجازه نمیدم با احمدرضا زندگی کنی. حق به جانب گفتم _من که قصد زندگی با احمدرضا رو ندارم گفتم که هرچی تو بگی. امروز هم با امین صحبت کردم تا ببینم نتیجه چی میشه فقط می خوام بگم که عمو اقا باید در جریان می بود . علیرضا دلم نمیاد ناراحتش کنم _ قووی باش نگار گاهی باید اطرافیان رو ناراحت کرد تا به نتیجه رسید.اطرافیانت همه خودخواهن، فقط خودشون و هدفشون براشون مهمه نه تو، خودم از دل اردشیر خان در میارم. _چی میخوای بهش بگی _حرف مردونه میزنم. الانم برو شناسنامه و کارت ملیت رو با چند تا عکس بیار اماده کنم فردا بریم دنبال پاسپورتت فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
‌‌‌‌✨🍃 وَتَقِرُّعَینُهُ‌غَداًبِرؤیَتِکُم .. ومی‌آیدروزی‌که‌چشم‌ها‌با‌ دیدنت‌آرام‌و‌قرار‌می‌گیرند❤️‍🩹:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ دعـای‌
عظـم‌البـلاء
رو‌فـرامـوش‌نکنیـد 🤝
هدایت شده از  حضرت مادر
❣ *سلام امام زمانم* ❣ نزدیک‌ترین مسافر دور، سلام آیینه‌ی سبز قامت نور، سلام بی تو همه خفته اند در این عالم ای نفخه‌ی دل نواز در صور، سلام اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🍃
هدایت شده از  حضرت مادر
دردفترخاطرات‌خودبنویسید ماهرچه‌داریم‌ازشهیدان‌داریم🌱❤️‍🩹
هدایت شده از  حضرت مادر
*‌-یَا حافِظَ مَنِ اسْتَحْفَظَهُ ای حافظ آن که از او حفاظت خواهد فرازی از دعای جوشن کبیر
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
💕اوج نفرت💕 به ساعت نگاه کردم نمیتونم ناراحتی‌ عمو آقا رو تحمل کنم گوشی رو برداشتم و به امید اینکه جواب بده شمارش رو گرفتم. اخرین بوق به بوق اشغال تبدیل شد. شماره میترا رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم صدای آشنای زنی توی گوشی پیچید _ بله بفرمایید کمی فکر کردم یادم اومد که ناهید همراهشون رفته فوری جواب دادم _ سلام ناهید جون .حالتون خوبه? _ سلام عزیزم خوبی شما _خیلی ممنون میترا جان چطورن? _ حالش خوبه چیزی نیست دکتر گفت یک ساعت دیگه مرخصه .برمیگردم خونه. _ عمو آقا کنار شماست نه راهش ندادن. اینجا بخش زنان، بیرون منتظره صحبت تلفنی میترا و ناهید هم نتونست کاری کنه که من با عمو آقا صحبت کنم.خداحافظی کردم به علی رضا که لباس هاش رو پوشیده بود و آماده بیرون رفتن بود نگاه کردم. _ یک ساعت دیگه میان. من میرم بالا جلو اومد تو چشم هام نگاه کرد. _ حرف منو گوش کن صبر کن خودم درستش می کنم _چی میخوای بگی به منم بگو _قصد داشتم حرفم رو روراست بهش بزنم. اما الان به خاطر تو با حفظ احترام طوری میگم که دلخور نشه. _مثلاً چی? _ میگم که بدون اطلاع اومدن صحبت‌های اولیه بود که دفعه بعد با خانواد‌ش بیان. نگران لب زدم _ باور نمیکنه باور خونسرد لبخندی زد _ میکنه. _پس من خودم میرم بالا اینا رو بهش میگم. _ حالا که عجله داری الان که میرم پایین اول تلفنی همه حرف‌ها رو بهش میزنم بعد میرم. دارم میرم یه سری کار هام رو انجام بدم تا فردا برم تهران، سفارت کارهای ویزای تو رو هم درست کنم. کاری نداری? _نه مواظب خودت باش. سمت کفش‌هاش رفت و خم شد _راستی چرا امروز تنها اومده بودند. پس پدر و مادشون کی میان. _ عباسی گفت که اجازه بدید اگر همدیگر رو پسندیدند بعد با خانواده می آیم. حالا پسندیدی? _ نمیشه اسمش رو پسندیدن گذاشت اما به نظرم جای فکر کردن داره _ آفرین بهش فکر کن. _ فعلاً که قراره بریم آلمان حالا تا برگردیم _نه تا قبل از رفتن تکلیفت رو مشخص می کنم اما اینو بهت بگم چه جوابت مثبت باشه چه منفی این سفر رو حتما با من میای دوست دارم مادر بزرگم تورو ببینه. لبخند کمرنگی به خاطر حرفش زدم. علیرضا خداحافظی کرد و رفت اما من تو فکر موندم یعنی من باید چند جلسه دیگه دیگه تا درست کردن پاسپورت گرفتن ویزا توسط علیرضا با امین صحبت کنم به خوب بودن امین شکی نیست پسر خوبیه و مرد زندگی. اما احساس میکنم خیلی زوده حواسم پیش عمو اقا هم بودبرای میترا پیامک کردم هر وقت رسید به من اطلاع بده. پام رو روی مبل دراز کردم و به روبرو خیره شدم چرا باید سه تا خواستگار همزمان با هم بعد از به هم خوردن رابطه ی من و احمدرضا برام پیدا بشه. سیاوش، مهدی، امین شاید خواست خدا هم بر اینه من احمدرضا رو فراموش کنم. نفس سنگینی کشیدم. فراموش کردن یا نکردن فایده ای نداره علیرضا مخالف و الان تمام زندگی من علیرضا ست اهمیتی برام نداره با احمدرضا باشم یا نباشم. تهران یا شیراز فقط می خوام کنار علیرضا باشم ایران یا آلمان. هرجا که باشه. ذره ای از علاقه احمدرضا بعد از صحبت کردن با امین توی وجودم نیست فقط حس بی تفاوتی دارم. شاید دارم خودم رو فریب میدم اگر مهم نیست چرا یکی در میون به فکر احمدرضام و دارم با بقیه مقایسه می کنمش. تو ذهنم مدام تلاش میکنم وببینم آیا می توانم فراموش کنم یا نه. فراموش می کنم باید فراموش کنم صدای پیامک گوشی بلند شد به صفحه نگاه کردم از طرف میترا بود اما نویسندش ناهید بود این رو از مدل نوشتنش تونستم بفهمم. سلام خانم خانوما رسیدیم بالا فوری لباسم رو عوض کردم. حسابی خودم رو آماده کرده بودم که مورد سرزنش عمواقا قرار بگیرم. وارد آسانسور شدم و طبقه سوم بعد از باز شدن در از آسانسور بیرون رفتم. به در نیمه باز خونشون نگاه کردم آروم در زدم و وارد شدم صدای میترا و ناهید از اتاق خواب می اومد. عمو اقا رو مبل نشسته بود و دستش رو بین سرش نگه داشته بود . جلو رفتم و روبروش، پایین پاش، روی زمین نشستم _سلام همانطور که سرش بین دست هاش بود از بالای چشم نگاهم کرد _ علیک سلام ناراحت و دلخور بود _علیرضا باهاتون حرف زد? نفس سنگینی کشید و تو چشمهام عمیق نگاه کرد _حرف زد اما من باور نکردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
*ـ ↶🤍🌱↷ * 🌷 امیرالمومنین امام على (عليه السلام) : ✍ بِدَوامِ ذِكرِ اللّهِ تَنجابُ الغَفلَةُ 🖌 با مداومت بر ياد خداست كه غفلت ، زدوده میشود. 📚 غررالحكم ، حدیث۴۲۶۹ *ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
هدایت شده از  حضرت مادر
می‌گفت: رفیق غم دنیا میاد و میره تو باهاش نرو. خودت رو مشغول خدا کن، سرت رو گرم رشد کردنت کن، توی غم فرو نرو. فرو که بری، یهو میبنی اون غم رفته تو هنوز موندی توش🍃 ..