#پارت488
💕اوج نفرت💕
دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم
_چیزی بهش نگی.
حضور استاد عباسی فرصتی به احمدرضا برای پاسخ به درخواستم رو نداد. این باعث استرس بیشترم شد.
_سلام استاد
نگاهی به احمدرضا انداخت
_سلام
احمدرضا با اکراه جوابش رو داد
_استاد ایشون همسرم هستن
ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت
_شما کی ازدواج کردید؟
احمدرضا گفت
_تاریخ ازدواجمون برمیگرده به پنج سال پیش
نگاه متعجب استاد عباسی بین من و احمدرضا جا بجا شد.
_خوشبخت باشید. غرض از مزاحمت خواستم ازتون تشکر کنم. رفتارتون با امین باعث شد تا به خودش بیاد بر خلاف تصور همه با دختر داییم اشتی کردن. مادرم بهم گفت هر وقت دیدمتون ازتون تشکر ویژه کنم و بهتون بگم که همیشه دعاتون میکنه.
به میترا که کنار حوض آب نشسته و به ما ذل زده بود نگاه کردم. اب دهنم رو قورت دادم.
_سلام من رو به مادرتون برسونید.
میترا متوجه حضور استاد شد و با صدای بلند به خاطر فاصله ی زیادمون صدام کرد
_نگار جان یه لحظه بیا
تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که میترا متوجه نگاه پر از حرفم شد رو به استاد گفتم
_ببخشید استاد من برم ببینم زن عموم چی کارم دارن.
از جلوم کنار رفت
_خواهش میکنم بفرمایید
دست احمدرضا رو گرفتم
_بریم عزیزم.
نگاه کلافش رو لز استاد برداشت و بدون هیچ حرفی باهام همقدم شد. کمی از استاد فاصله گرفتیم.
_این رو کی دعوت کرده
_دوست صمیمی علیرضاست.
_اصلا ازش خوشم نمیاد
_مرد مهربونیه...
متوجه نگاه خیره ی احمدرضا روی خودم شدم. حرفم رو تموم نکردم و کنار میترا ایستادم.
میترا که انگار متخصص شناخت زمان های نامناسبِ به احمدرضا گفت
_احمداقا میرید از توی صندوق عقب ماشین کیف بچه رو بیارید گرسنشه غذاش تو کیف مونده
نگاه معنی دارش بین من و میترا جابجا شد. دستش رو پشت گردنش کشید کلافه رو به من گفت
_شما پیش زن عمو بمون تا من برگردم.
_باشه
چرخید و ازمون فاصله گرفت میترا دستم رو گرفت
_چی شده؟
حرف های استاد عباسی رو بهش گفتم
_حرف بدی نزده که
_اخه احمدرضا من و امین رو تو پارک دیده
متعجب گفت
_کی؟
_اصلا مهم نیست. فقط ببین من چه شانسی دارم. اون از علیرضا که خودش اجازه داد با شما بیام بعد الان نگاهش پر از حرفه اینم از استاد عباسی که باید وسط خوشی های ما بیاد بگه امین همه چی رو خراب کنه
لبخند پهنی زد
_دانشمند، علی رضا برای اینکه با احمدرضا بودی ناراحت نشده. برای لباس ستی که تنتونه مطمعن با برنامه ریزی بوده و اینکه با وجود محدودیتی که براتون گذاشته تونستین هماهنگ کنید. بوده. بعد قیافش رو میدیدی اون وقتی که بهشون هدیه دادی. هم خوشحال بود هم دلخور . اصلا سوژه بودین دلم میخواست فقط بهتون بخندم.
با دهن باز نگاهش کردم
_شما که میدونید احمدرصا تنهایی این برنانه رو ریخته بوده من توش دخالت نداشتم.
_من میدونم. برو به برادرت بگو
دستم رو جلوی لبهام گرفتم
_چه دردسری شد برام.
به احمدرضا که با کیف کودک ابی رنگ نزدیکمون می شد اشاره کرد.
_فعلا سعی کن امروزتون خراب نشه. این استرس رو به اون منتقل نکن تا حالا بریم خونه. من خودم میام بهش توضیح میدم.
حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. کیف رو کنار میترا گذاشت.
_بفرمایید زن عمو
_دستتت درد نکنه
لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و با سر به جلو اشاره کرد
_نگار یکم راه بریم؟
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم دست هاش رو توی جیبش کرد و کنار هم راه رفتیم.
_نگار ببخشید باعث ناراحتید شدم. یکم عصبی شدم
_ناراحت نشدم فقط یکم نگران شدم همین
روی صندلی کنار دیوار نشستیم.
_میگم. دوست داری از تهران بدونی؟
_از چیش؟
_شرایط خاصی که گفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
هنر نزد ایرانیان است و بس 😁
خودت ببین اگه باورت نمیشه 😉 👆
هدایت شده از دُرنـجف
7ـ نهادینه شدن اصول تربیتی.mp3
14.13M
🔹 درس هفتم: نهادینه شدن اصول تربیت
استادغلامی ✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صدای ناله ی مردی کوچه را به آتش کشیده...
اگر میتوانی بمانی ...
بمان؛
تو خیلی جوانــــــــــــــــی ... 😔
🏴🏴🏴
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#پارت489
💕اوج نفرت💕
_یادت نره قول دادی بزور نبریم.
_نه عزیزم زوری در کار نیست حالا بگم.
با سر حرفش رو تایید کردم
_یکم همه چی بهم ریخته شرایط مامان. مرجان
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید و به سختی گفت
_بچش. وقتی میدیدمش خیلی بهم میریختم. ناخواسته عصبی میشدم. تلخ میشدم. حرف های سنگین بهش میزدم. بعد اینکه تو به عمو اقا گفته بودی طبق خواست پدرت ارث رو بین ما تقصیم کنه. برگشتیم اون خونه. حرف هام مرجان رو ناراحت میکرد . میفهمیدم ناراحتش میکنم ولی دست خودم نبود . یه روز بهم گفت گوشه ی حیاط جایی که قبلا تو با پدر و مادرت زندگی میکردی براش یه خونه بسازم تا با بچش اونجا زندگی کنه. دیدن شکم بالا اومدش بد جور رو اعصابم بود حرف از دهنش درنیومده مصالح ریختم کارگر هم گرفتم ولی نذاشتم جای خونه ی شما بسازن یکم اون طرف تر یه خونه براش ساختم. وقتی فهمیدم هنوز زنمی بلیط گرفتم بیام شیراز مرجان داشت وسایل هاش رو جمع میکرد بره اون خونه. احتمالا الان دیگه اونجاست.
_یعنی مادرت تنهاست
_نه مامان دو تا پرستار داره که بیست و چهار ساعت کنارشن.
_خب چرا دیگه خونه ساختید میرفت خونه ی پشت حیاط
نیم نگاهی بهم انداخت
_اونجا رو پدر بزرگ به عنوان هدیه ی بدنیا اوردن تو به نام زن عمو ارزو کرده بوده. اون خونه برای تو و برادرته.
سرم رو پایین انداختم.
_نگار میدونم خواسته ی بزرگیه ولی میشه ازت خواهش کنم...
عمواقا اروم روی شونه ی احمدرضا زد
_انقدر غرق حرفی که اصلا متوجه صدای اطرافت نیستی.
احمدرضا فکری ایستاد
_اقایون باید برن اون حیاط همه رفتن جز من و تو زود باش
کنارشون ایستادم
_چشم عمو شما برید منم الان میام
عمو نگاه پر از محبتش بین من و احمدرضا جا به جا شد ازمون فاصله گرفت.
احمد رضا روبروم ایستاد
_نگار جان من از شرایط برگزاری مراسم تو این باغ با اطلاع بودم برای همین این لباس رو برات خریدم دیوار های باغ کوتاهن تز ساختمون های بغل دید داره. روسریت رو از سرت برندار. میدونم مراسم برادرته ولی شاید خانمش بخواد فیلم رو به برادرهاش نشون بده تو کلبه هم رفتی جلو دوربین حجاب داشته باش.
_باشه عزیزم حواسم هست برو
لبخند مهربونی زد
_دل کندن ازت خیلی سخته مخصوصا که میدونم دوباره قرار اگه بتونم پنهانی ببینمت تا عقد.
_برای منم. عمواقا اومد حرفت نصفه موند
دستم رو گرفت و کمی فشار داد
_وقت زیاده میگم حالا بهت
چرخید و برای عمواقا که کنار در خروجی ایستاده بود و نگاهمون میکرد دستی تکون داد رو به من گفت
_من برم.
_خداحافظ
به سرعت قدم هاش اضافه کرد و از باغ خارج شد. در باغ که بسته شد تعداد کمی از دختر ها مانتوهاشون رو دراوردن و پیش عروس که داخل کلبه بود رفتن.
میترا حرصی به من نگاه کرد کنارش نشستم.
_نگار خیلی نامردی به منم میگفتی شرایط باغ اینجوریه بی خودی انقدر یه خودم نمی رسیدم.
_منم نمیدونستم. الان تازه بهم گفت
ایستاد
_بلند شو بلند شو بریم پیش عروس شاید اونجا بشه مانتوم رو دربیارم.
_باید صبر کنیم فیلم بردار دوربینشو خاموش کنه بعد
کلافه تر از قبل با هم وارد کلبه شدیم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت490
💕اوج نفرت💕
ناهید با دیدن من ایستاد لبخند مهربونی زد
_سلام عزیزم
به گردنش که پلاک و زنجیر من رو بهش آویزون کرده بود اشاره کرد
_زیبا ترین هدیه ای که امروز گرفتم هدیه ی تو بود
جلو رفتم صورت زیباش رو نگاه کردم.
_برازنده ی خودته
_ممنون. بیا هم یه عکس بندازیم.
به فیلم بردار نگاه کردم. که منتظر من بود.
کنار ناهید روی صندلی نشستم. فیلم بردار گفت
_مگه شما خواهر آقا داماد نیستید؟
_بله هستم
_خب روسریت رو بردار
دستم رو به پایین روسریم گرفتم
_نه اینجوری راحت ترم
ناهید کنار گوشم گفت
_این عکس یادگاری تو خونه خودمون میمونه خیالت راحت به هیچ کس جز علیرضا نشون نمیدم.
تسلیم خواستش شدم روسریم رو دراوردم موهام رو باز کردم و دورم ریختم چند عکس یادگاری با ناهید و بعد هم سه تایی با میترا انداختم.
ناهید دختر مهربون و زود جوشیه خیلی خوشحالم که الان زن برادرم شده بالاخره مراسم تموم شد. با تماس عمواقا همراه با میترا از باغ خارج شدیم. علیرضا کنار عمو اقا ایستاده بود و با هم حرف میزدن. به خاطر سرزنش و مطمعنن حرف های سنگینش دلم نمیخواست برم جلو ولی چاره ای نداشتم.
_من گفتم تمام مهمون هاشون ولی حاج اقا فرمودن که فقط سی نفرشون رو میارن
_باشه نگران نباش خودم هماهنگ میکنم. فقط ساعتش رو بهم بگو
_نمبدونم هر ساعتی خودتون صلاح میدونید بگید.
_تو الان کجا میری
_یکم از فیلم برداریمون مونده تموم شه میام خونه که تا شب با هم بریم.
_باشه برو خیال راحت
متوجه حضور ما شدن. دلخور نگاهم کرد
_خوش میگذره
مضطرب نگاهش کردم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بعد از خداحافظی از میترا و عمو اقا به باغ برگشت. صدای بوق ماشین از پش سرمون باعث شد تا به عقب برگردیم. احمدرضا پیاده شد و سوییچ رو سمت عمواقا گرفت
_بفرمایید
_خودت نمیشینی؟
_نه عمو یکم حواسم جمع نیست
عموآقا سوییچ رو گرفت و سمت ماشین رفت احمدرضا اروم کنار گوش میترا چیزی گفت که میترا کمی کنترل شده خندید.
_باشه چشم.
سمت ماشین رفت در جلو رو که باز کرد فهمیدم به درخواست احمدرضا قصد نشستن روی صندلی جلو رو داره
احمدرصا در عقب رو باز کرد و با لبخند گفت
_بشین
خیلی خوشحال شدم از اینکه قراره یک ساعت و نیم دیگه هم کنارش بشینم.
در رو بست. عمو اقا از این رفتار احمدرصا زیاد خوشش نیومو ولی معلومه به سفارش میترا عکس العملی نشون نمیده.
احمدرضا اروم گفت
_خوش گذشت
نگاه کوتاهی از اینه به عمواقا انداختم حواسش به ما نبود
_جای شما خالی.
دستم رو گرفت و چشمکی بهم زد
_مشکلی پیش نیومد تو باغ
_نه تو که رفتی ما هم رفتیم داخل کلبه اصلا تو حیاط نموندیم. یهدچند تا عکس یادگاری انداختیم.
_با کیا
_من و ناهید با هم بعدشم با میترا
تاکیدی گفت
_با روسری دیگه؟
_نه در اوردم
رنگ نگاهش تغییر کرد
_اون عکس تو خونه ی علیرضا میمونه.
دلخور گفت
_تو مطمعنی؟
_اره خودش گفت علیرضا هم حساسه نمیزاره کسی ببینه.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
_کاش حرفم رو گوش میدادی
ماشین ایستاد عمو اقا گفت
_احمدرضا پیاده شو بریم اینجا این رستوران رو برای شام هماهنگ کنیم.
احمدرضا دمق و اویزون همراه با عمواقا پیاده شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت491
💕اوج نفرت💕
میترا چرخید سمتم
_چرا حالش گرفته شد ؟
_میگه چرا بی حجاب عکس انداختی.
نفس سنگینی کشید
_این اخلاق هاش کپیِ عموشه. آدم رو کلافه میکنن. حالا چی کار داشتی گفتی؟
_پرسید، گفتم.
_یواش یواش یاد میگیری هر چیزی رو نگی.
لبخند کمرنگی زدم و به در رستوران نگاه کردم. حدود ده دقیقه ی بعد در الکترونیکیش باز شد هر دو سمت ماشین اومدن. سوار ماشین شدن. دلخوری های احمدرضا از من به ثانیه هم نمیکشه. دوباره با لبخند نگاهم کرد و دستم رو گرفت. کنار گوشم گفت
_تا ساعت هفت که همه بیان رستوران. میتونیم با هم باشیم
از اون فاصله نزدیک به چشم هاش نگاه کردم.اهسته گفتم
_فکر نکنم علیرضا بزاره.
_اون که نیست!
_یعنی نمیخواد تا شب بیاد!
لبخند دندون نمایی زد
_نه اون انقدر کار سرش ریخته نمیتونه بیاد.
با نگاه به عمواقا اشاره کردم
_نمیزاره. از علیرضا بدتره.
چشمکی زد
_این با من.
با ایستادن ماشین عمو اقا به عقب برگشت احمدرصا فوری دستم رو رها کرد.
_شیرینی های اینجا خوبه. پیاده شو سفارش بده
احمدرضا چشمی گفت و پیاده شد. چند قدم سمت مغازه رفت و دوباره برگشت. مینرا شیشه رو کمی پایین داد
_عمو چند کیلو بگیرم. چی بگیرم.
عمو به میترا نگاه کرد که فوری گفتم
_شیرینی تر بگیر.
عمو اقا با لبخند نگاهم کرد
_خب عقده دیگه.
دستم سمت دستگیره ی در رفت
_اصلا خودم انتخاب میکنم.
پیاده شدم و کنار احمدرضا ایستادم. احمدرصا مردد به عمو اقا نگاه کرد
_چی کار کنم عمو
عمواقا با خنده گفت
_هر چی خواهر دادماد بگه.
احمدرضا با لبخند نگاهم کرد و با هم وارد مغازه شدیم.
_نگار عمو نگفت چند کیلو چی کتر کنیم.
_مهمون های اونا سی نفرن.ما هم که چهار نفریم بگو اندازه ی پنجاه نفر باشه.
سرش رو تکون داد و با فروشنده صحبت کرد. کارتش رو دراورد و سمت فروشنده گرفت. نباید اجازه بدم حساب کنه فوری جلو رفتم و کارت بانکی خودم رو سمت فروشنده گرفتم.
_اقا از این بکشید.
فروشنده نگاهی به احمدرضا که با ابروهای بالا داده به من خبره بود کرد
_اقا چی کار کنم.
احمدرضا کارت رو از من گرفت و بدون اینکه به فروشنده نگاه کنه گفت
_شما از کارت من بکش
با صدای ارومی گفت
_این چه کاری بود کردی؟
_من انتظار ندارم تو شیرینی عقد برادر من رو حساب کنی.
اروم تر و دلخور گفت
_ خیلی اشتباه کردی که انتظار نداری. ادم وقتی شوهرش باهاشه که دست تو جیبش نمیکنه.
_آخه...
_اخه بی اخه
کارت رو دستم داد
_بزار کیفت دیگم این کار رو نکن
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#قتل وحشتناک عروس در شب نامزدی
ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و .....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e