eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 «صبحم» شروع می شود ✨«آقا به نامتـان » «روزی من» همه جـا ✨«ذکـر نـامتـان» صبح علی الطلوع ✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه ✨«جـواب سلامتـان» ...!!💚 السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨فَاللهُ هُوَ الوَلیُّ ✨وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شِیء قَدِیرُ ❤️دوست حقیقی خداست و تنها اوست که بر هرکاری تواناست! 🌱سوره شوری / آیه۹ 💫
💕اوج نفرت💕 نفس سنگینی کشید و ایستاد _بلند شو برو ایستادم و رو به ناهید گفتم _ناهید جان خداحافظ کفش هام رو پوشیدم بهشون نگاه کردم کنار هم ایستاده بودن و با لبخند نگاهم میکردن علیرضا اروم گفت _ما نیایم دم در بهتره برو خدا به همرات در رو باز کردم و بیرون رفتم خبری از خوشحالی که صبح تو چهره ی احمدرضا بود، نبود. ولی با حفظ ظاهر، لبخند زورکی رو لب هاش بود. بی حرف کنارش ایستادم تا آسانسور بیاد انگار احمدرضا هم ترجیح داد تا سکوت کنه چون حرفی نزد وارد پارکینک شدیم سمت ماشین میترا رفتم که چراغ ماشین عمو اقا روشن شد و صدای تک بوق دزدگیرش بلند شد. احمدرضا نگاهی بهم انداخت و اروم گفت _سوییچ عمو رو گرفتم. نفس سنگینی کشیدم و سمت ماشین عموآقا رفتم روی صندلی جلو نشستم کنارم نشست و ماشین رو روشن کرد _نگار گواهی نامه نداری قصد داره سر حرف رو باز کنه _نه _تو اولین فرصت اسمت رو مینوسم کلاس برو. نیم نگاهی بهم انداخت _اصلا دوست داری؟ _تا حالا بهش فکر نکردم _خوبه زن رانندگی بلد باشه همیشه که مرد نیست کلافه گفتم _باشه حالا برو دیر نشه نگاه دلخورش رو ازم برداشت و راه افتاد _همش دارم به این چهار سال فکر میکنم پشت چشمی نازک کردم و صورتم رو ازش برگردوندم نگار تو کی فهمیدی که عمو اقا عموی واقعیته چرخیدم و سرد نگاهش کردم _بهتره بپرسی کی فهمیدی مامانم چه بلایی سرت اورده! نا باورانه از جملاتی که شاید انتظار نداشت الان بشنوه نگاهم کرد. چرا تلخ شدم تو که دوستش داری نگار چرا اینجوری حرف میزنی. ناراحت ادامه داد _میخواستم بدونم تو که نمیدونستی عمو واقعا کیه. چطور تونستی چهار سال کنارش زندگی کنی؟ منظورم بحث محرم و نامحرمیتونه. برخلاف میلم پوزخندی زدم و نگاهم رو به رو برو دادم بی تفاوت گفتم _اون روزها حالم خیلی بد بود بند بند استخون هام به خاطر تو و نقشه ی بی عیب و نقص مادرت درد میکرد پام تو گچ بود و دستم هم ضرب دیده بود و وبال گردنم بود. عمو اقا خودش تنها کنارم بود. شاید چون بهش اعتماد داشتم. بیشتر از همه خسته بودم. شونه ای بالا دادم _ شاید برام مهم نبوده. نمیدونم. تو هم چه سوال هایی میپرسی! نفس سنگینی کشید _ناراحت نشی ولی فکر کردن به اون روز ها باعث میشه نظرم نسبت بهت عوض بشه. تیز نگاهش کردم _منظورت چیه؟ _اخه تو چطور تونستی وقتی مطمعن نبودی که عمو بهت محرمه جلوش... حرفش رو قطع کردم _الان که فهمیدم محرم بوده. بعد هم چرا فکر میکنی فکری که در رابطه با من میکنی برام مهمه؟ تیز نگاهم کرد و ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و چرخید سمتم _چته تو؟ نمی تونم منکر ترسم بشم وقتی عصبانی میشه. ولی تو چشم هاش خیره شدم _دلم نمیخواست امروز باهات بیام مجبورم کردن _من که بابت دیروز ازت عذر خواهی کردم. چرا میخوای ادامش بدی؟ خنده ی صدا داری کردم _ تو عذر خواهی کردی چون میخوای من رو راضی کنی ولی اصلا پشیمون نیستی این عذر خواهیت به درد خودت میخوره. _نگار خواهش میکنم تمومش کن اتفاقات دیروز خواست دلم نبود. از اینکه رفته بودی خوشحال نبودم اما اصلا نمیخواستم تو رو از خونه ی دوستت بیرون بکشم. من خیلی دوستت دارم ولی نمیتونم با این ادبیاتت کنار بیام ابرو هام رو بالا دادم _عه واقعا نمیتونی پس من میرم تا با خودت تنها کنار بیای دستم سمت دستگیره ی در رفت که با صدای فریادش سرجام خشکم زد _در رو باز کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. کمی توی خودم جمع شدم. بغض توی گلوم گیر کرد دستم رو اهسته انداختم و نگاهم رو به پاهام دادم. صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم.چند لحظه ی بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. جلوی ازمایشگاه پارک کرد و پیاده شد اومد سمت من تا در رو باز کنه که خودم پیش دستی کردم و پیاده شدم خواست دستم رو بگیره که اجازه ندادم. احساس میکنم از اینکه به خاطر رفتارش ازش ناراحتم، ناراحت نیست. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
هدیه به (شهید فخری زاده) این عنصر علمی کم‌نظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست. ✍ امام خامنه ای حفظه الله تعالی‌
هدایت شده از دُرنـجف
19ـ ویژگی های بازی و اسباب بازی.mp3
13.34M
🔸 درس نوزدهم: ویژگی های بازی و اسباب بازی
💕اوج نفرت💕 وارد ازمایشگاه شدیم جلو رفت و برگه ی معرفی نامه رو به خانمی که پشت میز نشسته بود داد _دیر اومدی که اقا داماد نفسش رو سنگین بیرون داد _یعنی باید بریم یه روز دیگه بیایم؟ از روی صندلی بلند شد و همراه با معرفی نامه ما سمت اتاقی رفت _یه لحظه صبر کنید ببینم میگیرن دلخور ولی مهربون نگاهم کرد نگاهم رو ازش گرفتم به جهت مخالف من چرخید و دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت. چند لحظه ی بعد برگشت سمتم و به گوشه ی دیوار اشاره کرد _نگار جان بشین رو صندلی خسته نشی تا ببینیم امروز قسمت هست ازمایش بدیم یا نه سر چرخوندم و به صندلی ها نگاه کردم که در اتاقی که منشی با نامه ی ما رفته بود داخل باز شد و بیرون اومد و با لبخند به احمدرصا گفت _قبول کردن. فقط ازمایش خون شما یکم عجله ای میشه تا من فیش رو صادر میکنم نامزدتون پرداخت کنه شما برید بالا نمونه ی خون رو بگیرن بیاید پایین هر دو برید انتهای سالن برای ازمایش ادرار احمدرصا مردد نگاهم کرد _تو میتونی انجام بدی؟ نمیخوام اذیت بشی کمی بهش نزدیک شدم _ من با این چیزا اذیت نمیشم.با فریاد های تو اذیت میشم از کنارش رد شدم و روبروی منشی ایستادم منشی از بالای عینک نگاهی به احمدرضا انداخت _برو دیگه اقا بالا رو ببندن میافته برای فردا ها احمدرضا کیف پولش رو از جیب کتش دراورد و گرفت سمتم _بیا عزیزم نیم نگاهی به کیفش انداختم _خودم دارم خیره نگاهم کرد و کیف رو روی میز منشی گذاشت و با عجله سمت پله ها رفت. _شوهرت هر وقت خواست بهت پول بده فوری بگیر لبخندی چاشنی صورتم کردم و نگاهش کردم _از من به تو نصیحت این لحظه ها کم پیش میاد برگه ای که از چاپگرش بیرون اومد رو سمتم گرفت _صندوق جلوی در برگه رو ازش گرفتم و به دختر پسری که از پله ها پایین میاومدن نگاه کردم. جلوی در ورودی هرینه ی ازمایش رو از کیف احمدرصا پرداخت کردم و روی همون صندلی که گفته بود نشستم تا پایین بیاد. پنج دقیقه ای میشد که نشسته بودم به پله ها چشم دوخته بودم رو به خانم منشی گفتم _پس چرا نمیاد بدون اینکه نگاه از مانتیتور روبروش برداره گفت _چند نفر جلوی شما بودن حتما نوبتش نشده دختری که کنارم نشسته بود گفت _من ازدواج دوممه. سرچرخوندمو نگاهش کردم _اونایی که ازدواج دومشونه هر دو باید ازمایش خون بدن. لبخند بی جونی بهش زدم _نامزدت همونیه که کت اسپرت مشکی تنش بود با سر تایید کردم کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و اروم گفت _میدونستی مریضه؟ اخم هام تو هم رفت _چطور؟ _ناراحت نشو گفتم شاید بهت نگفته باشه همچنان با اخم و سوالی نگاهش کردم _بالا که بودم یه دفعه هر چی پرستار بود رفتن اتاق ازمایش آقایون پرسیدم چی شده یکی از اقایون گفت یکی قلبش درد گرفته نگاه کردم دیدم نامزد خودم نیست... چهرم از نگرانی بهم ریخت و سرم یخ کرد فوری ایستادم و با بغض گفتم _کدوم اتاقه؟ ناراحت گفت: _حالا شاید نامزد تو نباشه . سمت پله ها دویدم اگر بلایی سرش بیاد هیچوقت خودم رو نمیبخشم. انقدر بی خودی ادامه دادم تا قلبش درد گرفت چرا وضعیت قلبش زو قرانوش کرده بودم نفهمیدم چطور بالای پله ها رسیدم. به خاطر هراسون بودنم تقریبا همه نگاهم میکردن. رو به خانمی که لباس سفید پرستاری پوشیده بود با چشم های پر اشک گفتم _اتاق ازمایش اقایون کدومه؟ _شما نامزد اون آقایی. با انگشت اتاق روبرو رو نشون داد بدون در نظر گرفتن کسی سمت اتاق رفتم و وارد شدم. با احمدرضا که روی تخت دراز کشیده بود چشم تو پشم شدم و اشک جمع شده توی چشمم سر خورد و پایین ریخت. چند نفر هم بالای سرش ایستاده بودن. جلو رفتم با گریه گفتم : _چی شدی تو؟ صورتش رو به خاطر درد قلبش جمع کرد و به زور گفت: _تو برا چی اومدی بالا؟ دستم رو روی قلبش گذاشتم _احمدرضا ببخشید لبخند روی لب هاش نشست _چرا گریه میکنی؟ _قلبت چی شده؟ نگاهی به اطراف کرد و دستم رو گرفت با صدای ارومی گفت: _خوبم، خودت رو کنترل کن یه لحظه قلبم درد گرفت خدا رو شکر قرص زیر زبونیم همراهم بود الان خوبم. عزیزم یکم اروم تر اشکم رو پاک کردم _همش تقصیر من شد _عیب نداره روی تخت نشست. از چسب روی رگ دستش فهمیدم که نمونه گیریش انجام شده فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 حرفی که دارم با شما گفتن ندارد  این حرف‌های بی‌صدا گفتن ندارد... این دردها درمان ندارد غیر وصلت این غصه بی‌انتها گفتن ندارد... ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
و دوست خویشاوند محسوب می‌شود.🫂 •امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام 📚
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر اعمالت درسته؛ ولی دغدغهٔ (عجل الله فرجه) نداری، از صراط سقوط می‌کنی!! 🎙استاد شجاعی
هدایت شده از  حضرت مادر
20ـ ارزشمندترین درس ها به فرزندان.mp3
12.63M
🔸 درس بیستم: ارزشمندترین درس ها برای فرزندان ۱