eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبی ها
باشه یاعلی 🤝♥️ بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید @Karbala15
💕اوج نفرت💕 ناباورانه بهش خیره شدم یعنی تهنینه میخواد با شکوه برای خراب کردن من همکاری کنه. صدای عصبی احمدرضا من رو از بهت خارج کرد _ میگم چی بهت گفت؟ _هان...هیچی سوار ماشینش شدم اخم هاش تو هم رفت _چرا ماشین اون؟ _سر خیابون ایستادم یه دفعه جلو وایستاد. سرزنش وار نگاهم کرد _تو هم سوار شدی؟ اصلا برات جای سوال نداشت چرا باید همون لحطه از اونجا رد بشه؟ _جادس دیگه. یکی میاد یکی میره کلافه دستی به صورتش کشید _خب چی گفت _نمیخواستم سوار شم گفت از عفت خانم خبر داره _عفت خانم به توچه ناراحت و پر بغض گفتم _عه احمدرضا من رو دعوا نکن _اخه من نمیدونم رو چه حسابی سوار ماشین یه غریبه شدی؟ _غریبه نبود. میشناختمش دیگه. فقط موندم چرا میخواد با مامانت همکاری کنه _ازت ناامید شدم نگار _شاید فهمیده که بعد اون میخواستن بیان برای خاستگاری یا شاید سیاوش در رابطه با من حرفی بهش زده که حسادتش رو برانگیخته کرده چون من که کاری بهش نداشتم _بس میکنی یا نه تو چشم هاش خیره شدم.ایروهاش رو بالا داده بود و عصبی نگاهم میکرد سرم رو پایین انداختم انقدر فکرم درگیر شده که نفهمیدم چی دارم میگم. سکوت احمدرصا طولانی شد و نگاه ممتد و عصبیش از روم نداشته نشد که زیر لب گفتم _ببخشید. حواسم نبود. ایستاد و سمت در رفت _بلند شو بریم خونه ی خودمون دلم نمیخواد برم ولی با شرایط بوجود اومده چاره ای ندارم. پارچی که وسط اتاق افتاده بود رو برداشتم تو اشپزخونه گذاشتم. چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم هر دو دوستش رو توی جیبش کرده بود با پاش اروم پشت سر هم به سنگ کنار باغچه ضربه میزد. متوجه حضورم شد و شرمنده نگاهم کرد _نگار من معذرت میخوام. نمیدونم باید چی کار کنم. _تا حالا به مامانت گفتی دست از این کارهاش برداره. خیره نگاهم کرد. _احمدرضا تا زمانی که به اسم احترام چشمت رو روی کارهای مادرت رو ببندی و به روش نیاری وضعیت همین طور ادامه داره. برو بهش بگو. سرش رو پایین انداخت. _یه بار امتحان کن. شاید ناراحت شه. برای حفظ زندگیمون یکم تلاش کن. با کم ترین صدای ممکن لب زد _باشه. امشب بهش میگم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 تو ماشین کنارش نشستم. باید خودم با شکوه صحبت کنم. نیم نگاهی به احمدرًا که درحال رانندگی بود انداختم. یعنی اجازه میده باهاش حرف بزنم. صدای تلفن همراه احمدرضا که روی داشبورد بود بلند شد و باعث شد تا رشته ی افکارم پاره بشه.به صفحش نگاهی انداخت _علیرضاست با تو کار داره. نگران به گوشی نگاه کردم _بردار دیگه میدونم برای اینکه جوابش رو ندادم ازم دلخوره گوشی رو برداشتم انگشتم رو روی صفحه کشیدم و گنار گوشم گذاشتم.فوری صدا نگرانس تو گوشی پیچید _الو احمدرضا، نگار اونجاست؟ شرمنده از رفتار چند لحظه ی پیشم با صدای ارومی لب زدم _س..سلام. کمی سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت _گوشی رو به احمدرضا گوشی رو سمتش گرفتم _با تو کار داره ماشین رو پارک کرد و گوشی رو ازم گرفت. _جانم داداش. نیم نگاهی به من انداخت و متاسف سرش رو تکون داد. _نه دیگه داریم میریم خونه. _باشه. شرمنده اعصابتم خراب کردیم. _نه. خداحافظ تماس رو قطع کرد دوباره راه افتاد. _چی گفت؟ _حالتو پرسید. نفس سنگینی کشیدم. _امروز چی از تهمینه شنیدی. دندرو عوض کرد و با هر دوست فرمون رو گرفت _فقط همون جمله ی کوتاه که به تهمینه سپردم. _احمدرضا میشه یه خواهش ازت داشته باشم. _اره عزیزم چرا که نه. _میخوام با مادرت صحبت کنم. از شنیدن حرفی که بهش گفتم شوکه شد و سریع پاش رو روی ترمز گذاشت. ماشین با صدای بدی ایستاد. دستم رو که روی کاپوت ماشین گداشته بودم تا بیشتر از این به جلو پرت نشم رو برداشتم و تو چشم هاش که بهم خیره بود نگاه کردم. _حرف بدی زدم؟ نگاهش رو به روبرو داد. _نه. ولی یکم هول شدم. _نه قصد بی احترامی دارم نه نیت خاصی. فقط میخوام یکم باهاش حرف بزنم ببینم چرا انقدر از من بدش میاد. _خب قرلر شد خودم باهاش حرف بزم دیگه. _اگر اجازه بدی اول من حرف بزنم. دستش رو روی صورتش کشید و بی حرف دوباره راه افتاد. هر چند که از تنها شدن با شکوه واهمه دارم. ولی باید ازش بپرسم چرا از هر طریقی میخواد به من زهر بزنه. مسیر طولانی بود ولی در نهایت رسیدیم. ماشین رو داخل حیاط پارک کرد و پیاه شدیم. نگاهی به ساختمون نیمه ی کاره ی گوشه ی حیاط انداختم. چرا ساخت این خونه رو متوقف کرده. تو یه فرصت مناسب باید بهش بگم که سریع تر اینجا رو بسازه تا برای زندگی اروم تر خودم از خونه بیرون بیام و ادامه ی زندگی مشترکمون رو اینجا باشیم. تا شاید ذره ای آرامش با دوری از مشکلات خانوادش بدست بیاریم هر چند موقت 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوج نفرت💕 پارت های پایانی ۳۰ تومن😍 کل رمان‌ ۶۰ هزار تومن‌ به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام عزیزان طاعات و عباداتتون قبول باشه برای سبد ارزاق ولادت امام حسن جانمون فعلا برنج ماکارانی رب گوجه شکلات خریداری شده ۲۵۰۰باقی مونده برای خرید روغن و گوشت هر عزیزی میخواد سهیم بشه از ۱۰هزار تا ۱۲۸هزار به نیت امام حسن جانمون واریز بزنید بتونیم روغن و گوشت رو هم بخریم شب ولادت بسته ها رو به دستشون برسونیم
زینبی ها
باشه یاعلی 🤝♥️ بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید @Karbala15
یه شب شوهرم رفت مادرشو برسونه تالار🧡 عروسی دعوت بود بعد چون تالار دور بود گفت دیگه نمیام خونه میمونم همونجا دیگه تا ساعت ۱۱ برمیگردم، گفتم باشه یه کاسه تخمه برداشتمو جلوی تلویزیون لم دادمو همونجا تو حال خوابم برد دقیقا ساعت ۱۱ صدای چرخیدن کلید درو شنیدم بیدار شدم بعد همسرم اسماعیل دیدم که از پشت شیشه در نگام میکنه و یه لبخندی میزد که همه دندوناش معلوم بود، منم دیگه پا نشدم گفتم الان میاد تو دوباره گرفتم خوابیدم، بعدش که داشت چشمام گرم میشد یدفعه یادم افتاد که...😱🥶🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4 اتفاق وحشتناکی که زندگیمو خراب کرد😭😫
✅اگر تا حالا به یزد سفر نکردی بهت جاهای زیبای یزد رو معرفی میکنم😍😍 . ❗❗بهار امسال سفر به یزد رو از دست نده!! جاهای دیدنی و تاریخی یزد(کافه‌ها، هتل، رستورانها و...) رو معرفی میکنم و بهت کمک میکنم با هزینه کم امسال یک مسافرت نوروزی ویژه و دلنشین داشته باشی😍😍😘 . به یزدی پلاس بپیوندید؛ 🆔 https://eitaa.com/yazdi_plus
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین جمعه سال است ‌ 🔹من چگونه بروم در ورق سال جدید/ همه بودن تو مانده به تقویم قدیم ‌
فردای عروسیم زنمو ترک کردم و برای همیشه تنها گذاشتم.💔 بعد سالها توی افتتاحیه هتل بزرگم که همه دوستامو دعوت کرده بودم.... یکی از دوستام که شریک چندین ساله ام بود،دست تو دست زنی که سالها ترکش کرده بودم دیدم و ماتم برده بود❗️🤯 اخره شب که شد زنم صدام زد و باچیزی که گفت نزدیک بود پس بیفتم😨❤️‍🔥😞👇..... https://eitaa.com/joinchat/4007593043C724aac9f37
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین جمعه سال است ‌ 🔹من چگونه بروم در ورق سال جدید/ همه بودن تو مانده به تقویم قدیم ‌