eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ پدرم گفت:تو عذاب ڪدوم گناہ منے ڪہ از پست برنمیام؟! خشمگین نگاهم ڪرد و رو بہ مادرم گفت:بیا بریم دوساعتہ یاسین تو ماشینہ اینم‌ تنها میمونہ خونہ تا بیام خونہ تڪلیفشو روشن ڪنم چطور برا من لب قرمز کنہ! مادرم گفت:آخه۰۰۰ پدرم سریع حرفش را قطع ڪرد،با تحڪم گفت:آخہ بے آخہ! مادرم نگاهے بہ من انداخت و چادرش را مرتب ڪرد. آرام‌ گفت:چقد از دست تو حرص بخورم!ما رفتیم دراے خونہ رو قفل ڪن! سرے تڪان داد و با نگرانے همراہ پدرم رفت. وقتے از خانہ خارج شدند نفس راحتے ڪشیدم و چادرم را درآوردم. با خوشحالے بہ سمت اتاق دویدم. چادرم را روے تخت گذاشتم و گرہ ے روسرے ام را شل ڪردم. مقابل آینہ ایستادم،دستمال مرطوبے برداشتم و با لبخند صورت و لبم را پاڪ ڪردم! من اهلش نبودم! فقط نمیخواستم بہ آن مهمانے بروم! نمیخواستم بہ این زودے و با زور آقا بالا سر دار شوم! خواستم روسرے ام را دربیاورم ڪہ برق ها رفت. نگاهے بہ اتاق تاریڪ انداختم و نچے گفتم. زیر لب گفتم:شمع از ڪجا بیارم؟! بلند تر ادامہ دادم:حالا وقت برق رفتن بود؟! تا چند دقیقہ دیگر هوا تاریڪ میشد،بے حوصلہ روے تخت نشستم. چند دقیقہ گذشت هوا ڪاملا تاریڪ شدہ بود،از روے تخت بلند شدم. میخواستم در حیاط بنشینم بهتر از خانہ بود! آرام قدم برمیداشتم بہ زور چیزهایے میدیدم. در اتاق را ڪامل باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم. خواستم بہ سمت در ورودے بروم ڪہ احساس ڪردم صدایے آمد! نگاهم از پنجرہ بہ حیاط افتاد،انگار سایہ اے دیدم! سایہ اے ڪہ هر لحظہ بہ در ورودے پذیرایے نزدیڪتر میشد! ترسیدم! محال بود پدرم باشد،پدرم ڪلید داشت از روے دیوار نمے آمد! قلبم شروع ڪرد بہ تند تند تپیدن!دستم را روے دهانم گذاشتم تا جیغ نڪشم! سریع دوبارہ بہ اتاق برگشتم. پشت دیوار ایستادم،دستم را محڪم روے دهانم فشار میدادم. صداے قدم هایش در خانہ پیچید! نفسم بالا نمے آمد! باید چہ ڪار میڪردم؟! سوتے ڪشید،اگر بہ اتاق مے آمد؟! در اتاق هم ڪہ باز بود! لبم را گاز گرفتم،چرا بہ مهمانے نرفتم؟! چند لحظہ گذشت هیچ صدایے نمے آمد. دستم را از روے دهانم برداشتم،سعے میڪردم صداے نفس هایم هم بلند نشود. در دل بسم اللہ الرحمن الرحیمے گفتم و ڪمے سرم را از پشت دیوار خم ڪردم،در پذیرایے ڪسے نبود! با دقت نگاہ ڪردم،در تاریڪے نمیشد چیزے را دید. دیدم! قامت مردے ڪہ در چهارچوب آشپزخانہ پشت بہ من ایستادہ بود. چشمانم را بستم،باید سریع تا متوجہ من نشدہ بود از خانہ خارج میشدم و از همسایہ ها ڪمڪ میخواستم! اگر میتوانستم سریع تا پشتش بہ من است از پذیرایے بگذرم و وارد حیاط بشوم تمام بود! چشمانم را باز ڪردم هنوز پشتش بہ من بود و براے خودش چیزهایے زیر لب میگفت. قدم اول را برداشتم،همانطور ڪہ نگاهم بہ او بود قدم برمیداشتم. احساس میڪردم صداے قلبم در خانہ پیچیدہ! چهار پنج قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ ناگهان برق ها آمد! قلبم ایستاد! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 ❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ نمیتوانستم تڪان بخورم. انگار سرش را بہ سمت من برگرداند. ڪم ماندہ بود قلبم بایستاد! سنگینے نگاهش را احساس میڪردم! با شدت آب دهنم را قورت دادم. مغزم بہ ڪار افتاد،فاصلہ ے او تا من دہ ثانیہ بود،فاصلہ من تا در حیاط سے ثانیہ! باید سریع میدویدم! سرم را تڪان دادم و هم زمان با سرم پاهایم را! با تمام سرعت بہ سمت در ورودے دویدم،صداے قدم هاے تندش پشت سرم مے آمد! جیغ ڪوتاهے ڪشیدم و ڪنار در ورودے رسیدم خواستم دستگیرہ را بگیرم ڪہ دستش روے شانہ ام نشست. بلند فریاد زدم:ڪمڪ! دستش را روے دهانم گذاشت! محڪم بہ سمت دیوار هلم داد،تازہ نگاهم بہ او افتاد! پسر جوانے حدود بیست و چهار پنج سالہ! قدش تقریبا بلند بود،اندام متوسطے داشت. شلوار و بلوز مشڪے رنگے پوشیدہ بود و آستین هاے بلوزش را تا آرنج بالا زدہ بود. موهاے طلایے رنگش ڪمے آشفتہ بود. تڪیہ ام را بہ دیوار دادہ بودم با وحشت نگاهش میڪردم،نمیتوانستم حرڪتے ڪنم. نفسے ڪشید و سریع بہ سمتم آمد! دستش را دوبارہ محڪم روے دهانم گذاشت،چشمان سبزش را بہ چشمانم دوخت! چشمانش برق میزد! با شدت آب دهانم را قورت دادم. زانویش را خم ڪرد و محڪم روے زانویم گذاشت تا نتوانم تڪان بخورم. میدانستم حتما رنگم پریدہ،از برخورد پا و دستش با بدنم حالم بد شد. بدنم یخ ڪردہ بود. هزار فڪر بہ ذهنم رسید،نڪند.... اگر یڪهو پدرم و مادرم پشیمان میشدند و بہ خانہ برمیگشتند چہ فڪرے میڪردند؟! با چشمانے ترسیدہ بہ چشمانش زل زدم‌. او برعڪس من آرام بود! لبخند عجیبے روے لبانش نقش بست،دست آزادش را روے بینے و لبانش گذاشت،صورتش را نزدیڪ صورتم آورد و آرام گفت:هیس... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 ❄️❄️❄️❄️❄️
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 حالا که دستهایم بسته است می‌نویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستاده‌ام و ایستاده‌ام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانواده‌ام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزاده‌ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمه‌گاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنه‌ای و فرمانده‌ام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمده‌ایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد». آسمان اینجا شبیه هیچ‌جا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیده‌ام یا آسمان بیابان‌های سال‌های خدمتم، اینجا بوی دود و خون می‌آید. کم‌کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه‌های آخر که حرامیان دوره‌ام کرده‌اند می‌خواهم قصه بگویم و قصه که می‌گویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم می‌شود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانواده‌اش پر می‌کند، اما حتماً قصه‌ام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.قصه کودکی‌ام که با پدرم در روضه‌های مولا اباعبدالله الحسین علیه السلام شرکت می‌کردم، قصه لرزش شانه‌های پدر و من که نمی‌دانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس می‌گفت و توصیه می‌کرد: «پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ‌وقت تمام‌شدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود ان‌شاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد». دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه می‌گفت «تو را محسن نام گذاشتم به‌یاد محسن سقط‌شده خانم حضرت زهرا ». مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچه‌های بزرگی به‌رویم باز شد اما نمی‌دانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید. بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادرجان، حرم خانم زینب سلام الله علیها در خطر است اجازه بده بروم. مادرم.... نکند لحظه‌ای شک کنی به رضایتت که من شفاعت‌کننده‌ات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا سرم را به‌دست بگیر و سرفراز باش چون ام‌وهب. مادر، یادت هست سال‌های کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر، همیشه احساس می‌کردم گمشده‌ای دارم و این‌قدر به مادرمان حضرت زهرا متوسل شدم تا در سال ۱۳۸۵ و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسه‌ای تربیتی‌فرهنگی به همین نام بود. همان سال‌ها بود که مسیر زندگی‌ام را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتاب‌خوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را به‌سرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی. 👇👇
🖌استاد آیة الله حائری شیرازی 📌اصالت شرایط درونی انسان نسبت به شرایط بیرونی ✔️کدام یک سرنوشت حرکات انسان را تعیین میکند ؟ شرایط درونی انسانی یا شرایط خارجی و محیط اطراف ؟ ◾️آنچه که تعیین کننده است شرایط انسان است که وضع انسان را مشخص می کند و نتیجه نهایی به خود انسان بر میگردد؛به همین دلیل در قرآن انبیایی را ذکر میکند که نزدیک ترین انسان ها به آنها منحرف شدند . را یاد میکند که فرزندی غیر صالح به نام کنعان دارد ، انحراف او به خاطر شرایط درونی و ما فی الانسان است ، یعنی چیزی در کنعان وجود دارد که نتیجه اش انحراف او است . نوح جزو شرایط خارجی محسوب میشد برای فرزندش ، لذا قادر نیست او را درست کند. ◾️خدا کنعان را چنان نیافریده که نوح قادر باشد با اصرار او را در حزب خودش وارد کند. چرا ؟ چون انسان موجودی است که ما فی الانسان برای او مهم است.افرادی هستند که می گویند اگر ما در زمان اطهار بودیم چه می کردیم و چگونه انسانی می شدیم یا آن ها ما را نجات میداند یا چه میشد . باید به آنها گفت آن چیزی که انسان را تعیین میکند الان هم حضور دارد و آن چیزی که بیشتر از همه بر انسان تاثیر می گذارد در خود است و اگر آن درست و رو به راه شد ، انسان هم راه می افتد و مستقیم میشود . 📚کتاب مربی و تربیت 🏴@zeinabiha2 🏴
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊🕊🌷 با سلام و درود بر همه انبیا مخصوصا نبی مکرم اسلام و با سلام خدمت تمامی اوصیا مخصوصا نائب و وصی رسول اکرم ، اسدالله، اذن الله، امیرالمومنین و تمامی جانشینان بر حقشان و سلام خدمت یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و نائب بر حقش و یگانه ی دوران آیت الله العظمی امام خامنه ای. گواهی میدهم که خدای یکی است و شریکی برای او نیست و الله تنها معبود جهانیان است. گواهی می دهم به تمام انبیاء الهی از حضرت آدم تا خاتم آنها و افضل آنها محمد مصطفی . 👇👇 @zeinabiha2
در پنج اسفند ماه ۱۳۶۸ برابر با شب مبعث رسول اکرم شهید محمد احمدی جوان در خانه ای ساده و با صفا در روستای باشی از توابع شهرستان تنگستان و از دیار رئیسعلی دلواری استان بوشهر متولد شد. شهید دوره ابتدایی را در دبستان شهید حیدر افساء روستای خود و دوره راهنمایی را در مدرسه دکتر حسابی بندر رستمی و تحصیلات دوره متوسطه را در هنرستان حاج جاسم بوشهر در رشته مکانیک خودرو گذراند و پس از آن دوره تحصیلی کاردانی مکانیک را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد بندر گناوه با معدل ۱۸/۰۴ به پایان رساند و علی رغم قبولی در رشته مهندسی مکانیک سیالات دانشگاه شیراز به منظور خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از ادامه تحصیل منصرف شد. از ابتدای سال ۱۳۸۵عضو بسیج شد و در سال ۱۳۸۶به عضویت فعال در این نهاد درآمد و به رغم سن کم به دلیل فعالیت های ارزشمندی که داشت در شهریور ماه ۱۳۸۸ در حالی که حدود بیست سال داشت به عنوان فرمانده پایگاه شهید دستغیب روستا انتخاب گردید. دوران سربازی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی طی نمود و در فروردین ماه سال ۱۳۹۱ وارد تیپ پیاده امام صادق (علیه السلام) بوشهر گردید و بعد از گذراندن دوره های آموزشی مختلف در سپاه پاسداران دوره ی تکاوری را در سال ۱۳۹۳ با کسب معدل ۱۸/۱۸ با موفقیت به اتمام رساند. 👇👇
محمد گرچه عمری کوتاه داشت ولی عرض زندگیش آنقدر پر برکت و با طراوت بود که علاوه بر انجام فعالیت های رزمی و نظامی در بر پایی مراسم مذهبی، اعزام کاروان های زیارتی به مشهد و مرقد حضرت امام خمینی (ره) حضوری چشمگیر داشت. از مهمترین کارهای فرهنگی انجام شده طی سالیان اخیر توسط شهید احمدی جوان می توان به برگزاری باشکوه یادواره شهدای روستا، در تاسوعای حسینی هر سال اشاره کرد، شهید به شرکت در جلسات قرائت قرآن، دعا و دیدار با خانواده شهدا اهمیت خاصی می داد و با طیف وسیعی از جوانان روستا ارتباط صمیمی و مطلوبی داشت. محمد احمدی جوان، شهید علیرضا زنده پی ( دایی شهید) را الگوی شخصیتی خود می دانست. اعتقاد قلبی و عملی به ولایت فقیه داشت تا جایی که در وصیت نامه خود می نویسد: مباد از خط ولایت فقیه خارج شوید که من شهادت می دهم که شما از خط اهل بیت خارج شده اید. کوهنوردی، ماهگیری و فوتبال، تفریحات مورد علاقه شهید در ایام فراغت بود. چهره خوش رو و چشمهای باحیایش نشان از عمق ایمان درونی اش داشت که گویا اطرافیان را بدون کلام به سوی خدا دعوت می کند. شهید در مهرماه ۱۳۹۴ به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم مطهر اهل بیت به سوریه اعزام شد و در ظهر تاسوعای حسینی(در روز شهادت دو شهید روستایش) در حومه شهر حلب توسط تکفیری ها مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و درحالی که دو چشم خود را از دست داده بود مجروح شده و پس از ۴۳ روز بستری شدن و تحمل درد های ناشی از جراحت های میدان نبرد در یکی از بیمارستان های تهران در روز جمعه ۱۳۹۴/۰۹/۱۳ (روز معراج پیامبر اکرم) به فیض شهادت نائل آمد و آسمانی شد. پیکر این شهید پس از تشیع در شهر بوشهر در گلزار شهدای روستای “باشی” شهرستان “تنگستان” آرام گرفت. 👇👇
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🌷🕊 🌷🕊 نام:محمد نام خانوادگی:بزرگ مهر نام پدر:ولی سن هنگام شهادت:۲۵سال تاریخ تولد ۱۳۳۵/۱۰/۰۳ تاریخ شهادت ۱۳۶۰/۱۱/۲۵ 👇👇 @zeinabiha2