💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شانزدهم
🌷🍃🌷🍃
.....
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش می داد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت :" این پسره می خواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده در بیاد، ولی بدجور حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سنی هستیم ، خیلی تعجب کرد . ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه." مادر جواب داد:" خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!" و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:" دیگه اخم هاتون رو باز کنید . هرچی بود تموم شد. منم حالم خوبه ." سپس رو کرد به من و گفت :" الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!" انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان مجلسی، اما باید می پذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند !
★ ★ ★
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه های بندر ، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می کرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادربزرگ، بین چوب لباسی های کمد همچنان می گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادربزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:" عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#قسمت_شانزدهم
پدرم گفت:تو عذاب ڪدوم گناہ منے ڪہ از پست برنمیام؟!
خشمگین نگاهم ڪرد و رو بہ مادرم گفت:بیا بریم دوساعتہ یاسین تو ماشینہ اینم تنها میمونہ خونہ تا بیام خونہ تڪلیفشو روشن ڪنم چطور برا من لب قرمز کنہ!
مادرم گفت:آخه۰۰۰
پدرم سریع حرفش را قطع ڪرد،با تحڪم گفت:آخہ بے آخہ!
مادرم نگاهے بہ من انداخت و چادرش را مرتب ڪرد.
آرام گفت:چقد از دست تو حرص بخورم!ما رفتیم دراے خونہ رو قفل ڪن!
سرے تڪان داد و با نگرانے همراہ پدرم رفت.
وقتے از خانہ خارج شدند نفس راحتے ڪشیدم و چادرم را درآوردم.
با خوشحالے بہ سمت اتاق دویدم.
چادرم را روے تخت گذاشتم و گرہ ے روسرے ام را شل ڪردم.
مقابل آینہ ایستادم،دستمال مرطوبے برداشتم و با لبخند صورت و لبم را پاڪ ڪردم!
من اهلش نبودم!
فقط نمیخواستم بہ آن مهمانے بروم!
نمیخواستم بہ این زودے و با زور آقا بالا سر دار شوم!
خواستم روسرے ام را دربیاورم ڪہ برق ها رفت.
نگاهے بہ اتاق تاریڪ انداختم و نچے گفتم.
زیر لب گفتم:شمع از ڪجا بیارم؟!
بلند تر ادامہ دادم:حالا وقت برق رفتن بود؟!
تا چند دقیقہ دیگر هوا تاریڪ میشد،بے حوصلہ روے تخت نشستم.
چند دقیقہ گذشت هوا ڪاملا تاریڪ شدہ بود،از روے تخت بلند شدم.
میخواستم در حیاط بنشینم بهتر از خانہ بود!
آرام قدم برمیداشتم بہ زور چیزهایے میدیدم.
در اتاق را ڪامل باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
خواستم بہ سمت در ورودے بروم ڪہ احساس ڪردم صدایے آمد!
نگاهم از پنجرہ بہ حیاط افتاد،انگار سایہ اے دیدم!
سایہ اے ڪہ هر لحظہ بہ در ورودے پذیرایے نزدیڪتر میشد!
ترسیدم!
محال بود پدرم باشد،پدرم ڪلید داشت از روے دیوار نمے آمد!
قلبم شروع ڪرد بہ تند تند تپیدن!دستم را روے دهانم گذاشتم تا جیغ نڪشم!
سریع دوبارہ بہ اتاق برگشتم.
پشت دیوار ایستادم،دستم را محڪم روے دهانم فشار میدادم.
صداے قدم هایش در خانہ پیچید!
نفسم بالا نمے آمد!
باید چہ ڪار میڪردم؟!
سوتے ڪشید،اگر بہ اتاق مے آمد؟!
در اتاق هم ڪہ باز بود!
لبم را گاز گرفتم،چرا بہ مهمانے نرفتم؟!
چند لحظہ گذشت هیچ صدایے نمے آمد.
دستم را از روے دهانم برداشتم،سعے میڪردم صداے نفس هایم هم بلند نشود.
در دل بسم اللہ الرحمن الرحیمے گفتم و ڪمے سرم را از پشت دیوار خم ڪردم،در پذیرایے ڪسے نبود!
با دقت نگاہ ڪردم،در تاریڪے نمیشد چیزے را دید.
دیدم!
قامت مردے ڪہ در چهارچوب آشپزخانہ پشت بہ من ایستادہ بود.
چشمانم را بستم،باید سریع تا متوجہ من نشدہ بود از خانہ خارج میشدم و از همسایہ ها ڪمڪ میخواستم!
اگر میتوانستم سریع تا پشتش بہ من است از پذیرایے بگذرم و وارد حیاط بشوم تمام بود!
چشمانم را باز ڪردم هنوز پشتش بہ من بود و براے خودش چیزهایے زیر لب میگفت.
قدم اول را برداشتم،همانطور ڪہ نگاهم بہ او بود قدم برمیداشتم.
احساس میڪردم صداے قلبم در خانہ پیچیدہ!
چهار پنج قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ ناگهان برق ها آمد!
قلبم ایستاد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
❄️❄️❄️❄️❄️
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_شانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
محراب عصبے خندید و جوابے نداد. در را باز ڪرد و اعتماد را بہ سمت جلو هل داد.
سرش را بہ سمت من برگرداند:چرا وایسادے؟! بجنب دیگہ!
اشڪم طاقت نیاورد و مقابل چشم هایش زانو زد.
صدایم مے لرزید:نمیام! دارے با جونت بازے میڪنے!
خیرہ نگاهم ڪرد:جونمو از دست بدم برام آسون ترہ تا...
آب دهانش را با ادامہ ے جملہ اش فرو داد. صداے چند مرد نزدیڪ شد.
در هرج و مرج بودند و بہ محراب مے گفتند حماقت نڪند!
نگاهش را از صورتم گرفت و ڪلت را محڪم تر بہ شقیقہ ے اعتماد چسباند!
لحنش جدے شد و سرد:وقتو تلف نڪن! این راہ،برگشت ندارہ!
اعتماد خندید:براے تو نہ ولے براے خانم نادرے...
محراب اجازہ نداد جملہ اش تمام بشود.
_بهترہ دهنتو ببندے! زبان سرخ،سرِ سبز میدهد بر باد!
سپس سر من فریاد ڪشید:را بیوفت!
گوش هایم لرزید و همراهش تنم!
آب دهانم را فرو دادم و بہ سمتش قدم برداشتم. ڪنارش ڪہ رسیدم گفت:باید سریع بدویے!
سرم را تڪان دادم و دم پایے هایم را در آوردم.
_جلوتر از من برو!
گنگ نگاهش ڪردم. در آن شرایط لبخند زد:عادت ندارم ڪسیو پشت سرم جا بذارم! جلو باشے بهترہ!
سپس بلند طورے ڪہ همہ بشنوند رو بہ اعتماد گفت:بہ آدمات بگو اسلحہ شونو بذارن زمین و راهو باز ڪنن. اگہ بذارن بے دردسر از اینجا رد بشیم زندہ میمونے وگرنہ فاتحہ تو بخون!
اعتماد خونسرد جواب داد:ڪیو از چے میترسونے بچہ جون؟!
نگاهم بہ بیرون اتاق افتاد،چهار فردِ مسلح در راهرو ایستادہ بودند و اسلحہ هایشان بہ سمت محراب و اعتماد بود.
محراب نگاهے بہ من انداخت و اسلحہ را از ڪنار شقیقہ ے اعتماد پایین ڪشید.
_اسلحہ هاتونو میذارین رو زمین یا به گولہ حرومش ڪنم؟!
آن چهار نفر بدون توجہ بہ محراب نزدیڪ شدند.
متعجب بہ دستش خیرہ شدم،ناگهان اسلحہ را بہ سمت پاے اعتماد گرفت و شلیڪ ڪرد!
پلڪ هایم پرید،مات و مبهوت بہ پاے غرق در خون و گلوے اعتماد ڪہ بہ فریاد باز شد،خیرہ شدم.
_چے...چے ڪار ڪردے؟!
جوابے نداد،صورت اعتماد از درد جمع شد.
نالہ اے ڪرد و فریاد ڪشید:دیونہ ے زنجیرے!
این بار محراب بے خیال گفت:میگے بڪشن ڪنار یا با مغزتم همین ڪارو ڪنم؟! انتخاب با خودت!
صدایے از بیرون پرسید:چے میخواے؟!
محراب بہ من اشارہ ڪرد ڪہ جلوتر بروم،ڪرخت و بدحال بہ سمتش قدم برداشتم و ڪنارش ایستادم.
با سر بہ من اشارہ ڪرد:بیرون بردن ڪسے ڪہ بے گناہ اینجاس!
مرد اسلحہ اش را پایین گرفت:مملڪت قانون دارہ پسر جون! اوضاع رو بیخ دار تر نڪنے!
محراب پوزخند زد:ڪدوم قانون؟! ڪدوم مملڪت؟! مگہ گذاشتین مملڪتے بمونہ!
ببین آقاے نسبتا محترم! اگہ واسہ هر حقے ڪہ تو و بالادستیات ازمون گرفتین،هر آزادے اے ڪہ ازمون حبسش ڪردین و تن و سر لختے رو بہ اسم آزادے تو دهنمون ڪوبیدین،هر مظلومے ڪہ بے گناہ خونشو ریختین ڪوتاہ اومدیم اما براے ناموسمون ڪوتاہ نمیایم!
جرم این دختر اینہ ڪہ همڪار شما ازش خوشش اومدہ و بهش جواب نہ دادہ!
ڪدوم قانون همچین اجازہ اے بہ شما دادہ؟!
الان وقتو حوصلہ ے نطق ندارم،اگہ میخواین آدمتون زندہ بمونہ اسلحہ هاتونو بدینو راهو باز ڪنین. بذارین بے سر و صدا بریم!
وگرنہ من از شڪنجہ و مردن هیچ ترسے ندارم! بہ ما یاد دادن مرگمون،دلپسندتر از زندگے ڪردنمون باشہ!
مردے ڪہ جلوتر از همہ ایستادہ بود دندان قروچہ اے ڪرد و بلند گفت:اسلحہ ها رو زمین!
مردے از پشت سر نزدیڪش شد و گفت:اما قربان...
فریاد زد:گفتم اسلحہ ها رو زمین! این احمق،ڪلہ شق تر از ایناس ڪہ بذارہ خودشو اعتماد زندہ بمونن!
سپس با اخم بہ محراب خیرہ شد،عرق سرد روے تنم نشست.
هر چهار نفر کلت هایشان را آرام روے زمین گذاشتند،محراب نفسش را بیرون داد و بہ یڪے از آن ها اشارہ ڪرد:تو! هر چهارتا اسلحہ رو با پات هول بدہ جلوے پاے من!
مرد مردد و خشمگین کلت ها را با پایش بہ سمت مان سوق داد.
محراب آرام گفت:برو جلو! اسلحہ ها رو بردار! فاصلہ ت با ما یہ قدم باشہ!
سرم را بہ نشانہ ے "باشه" تڪان دادم و از ڪنار اعتماد گذشتم.
همین ڪہ جلوے اعتماد ایستادم از پشت سر گفت:میخواے شریڪ حماقتاے این بشے؟!
آب دهانم را فرو دادم و چیزے نگفتم. با احتیاط ڪلت ها را از روے زمین برداشتم.
افرادے ڪہ در راهرو ایستادہ بودند پراڪندہ شدند و ڪنار ایستادند.
صداے محراب جدے بود و محڪم.
_حرڪت ڪن! حواست بہ اطراف باشہ!
نفسم را بیرون دادم و اولین قدم را برداشتم،پاهایم روے موزاییڪ هاے سرد بالا و پایین شدند.
نفسم در سینہ حبس شدہ بود،از نزدیڪ هر ماجمور ساواڪے ڪہ رد میشدم قلبم از سینہ بیرون میزد و دوبارہ سر جایش بر مے گشت! صداے نفس هاے ڪشدار و بے رمق اعتماد هم شدہ بود سوهان روحم!
ڪلت ها را محڪم بہ قفسہ ے سینہ ام چسباندہ بودم!
🍃 @Ayeh_Hayeh_Jonon 🍃
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_شانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
نمیدانم چقدر طول ڪشید تا از آن راهروے سیاہ و پر خون رد بشویم،براے من ساعت ها طول ڪشید! نہ ساعت ها نہ! بہ اندازہ ے سال ها!
بہ اندازہ ے تمام هجدہ سال عمرم! بہ اندازہ ے قطرہ قطرہ خون هایے ڪہ روے آن موزاییڪ ها چڪہ ڪردہ و در گلوے زمینِ زندان جمع شدہ بود!
نور خورشید ڪہ بہ چشم هایم تابید،دلم ڪمے گرم شد.
حیاط خلوت بود و بے عابر. با راهنمایے محراب بہ سمت در بزرگ پستہ اے رنگ رفتم.
درے ڪہ روز اول،با پاے خودم از چهارچوبش عبور ڪردم.
نگهبان متعجب نگاهمان ڪرد،خواست اسلحہ اش را از ڪمرش آزاد ڪند ڪہ اعتماد نالید:خسروے! درو باز ڪن!
نگهبان سرے تڪان داد و قفل در را باز ڪرد،محراب اسلحہ را بہ سمتش گرفت و گفت:اسلحہ تو بذار زمین!
مرد با ڪمے مڪث ڪلت را از ڪمرش باز ڪرد و روے زمین انداخت.
محراب رو بہ من گفت:اسلحہ رو با پات سر بدہ بیرون در!
سرم را تڪان دادم و سریع با پایم ضربہ اے نثارش ڪردم ڪہ نزدیڪ در افتاد.
بہ نگهبان زل زد:روتو برگردون! دستا رو سر!
مرد خواست قدمے بہ سمت مان بردارد ڪہ محراب ڪلت را بہ سمتش گرفت و نزدیڪ پایش شلیڪ ڪرد!
مرد غرید!
محراب اخم ڪرد:روتو برگردون! یالا! نیومدم خالہ بازے!
اعتماد لب زد:دارے خودتو این دخترو بدبخت میڪنے!
نگهبان پشت بہ ما ایستاد و دست هایش را روے سرش گذاشت.
محراب با سر بہ سمت دیوار پشتے اشارہ ڪرد،شانہ بالا انداختم ڪہ "یعنے چے؟!"
حرڪت لب هایش را خواندم.
_اونجا منتظرتن!
خواستم بگویم "پس تو چے؟!" ڪہ صدایے از داخل ساختمان پیچید،صدا هر ثانیہ نزدیڪ و نزدیڪتر مے شد.
محراب با حرص اما آرام با ڪلت بہ بازویم ضربہ اے زد و گفت:منتظر چے اے؟! این همہ راہ نیومدم ڪہ دوبارہ برگردے اون تو!
گیج پرسیدم:پس...پس تو چے؟!
حصار دست هایش را دور تن اعتماد تنگ تر ڪرد،عرق روے پیشانے اش نشستہ بود و ڪمے نفس نفس میزد.
مضطرب نگاهے بہ پشت سر انداخت و گفت:فقط سریع برو! دارن میان!
مردد بہ سمت در رفتم،اشڪے روے گونہ ام لغزید.
حالم را ڪہ دید،اخم هایش در هم رفت.
_اتفاقے نمیوفتہ البتہ اگہ بجنبے! کلتا رو بذار رو زمین!
کلت ها رو روے زمین گذاشتم،بغض صدایم را لرزاند:محراب! یعنی آقا محراب! من...
انگشت اشارہ اش را روے بینے اش گذاشت:هیس! وقت براے حرف زدن زیادہ!
اشڪ دیدم را تار ڪرد:مطمئنے؟!
چشم هایش خندیدند:شڪ ندارم! برو!
بغضم را قورت دادم و سرم را تڪان،از چهارچوب در عبور ڪردم.
چادرم را جمع ڪردم و زیر بغلم زدم. با تمام توانے ڪہ داشتم بہ سمت ڪوچہ پشتے دویدم.
نگاهے بہ پشت سرم انداختم،در با شدت بستہ شد و صداے تیرے آمد!
قلبم همراہ پاهایم از حرڪت ایستاد،نفس نفس میزدم.
در آن هواے سوزناڪ،عرق از سر و رویم چڪہ میڪرد.
خواستم بہ سمت ساختمان ڪمیتہ برگردم ڪہ صداے بوق ماشینے باعث شد سر برگردانم.
پیڪان نارنجے رنگے ڪہ روے پلاڪش رنگ پاشیدہ شدہ بود،ڪنارم ترمز ڪرد.
مردے ڪہ صورتش را با شال مشڪے رنگے پوشاندہ بود بلند گفت:بدو بالا رایحہ!
متعجب سر خم ڪردم،چشم هایش شبیہ چشم هاے امیرعباس بودند!
لب زدم:پسرعمہ؟!
بے توجہ گفت:بدو بالا!
سریع در سمت ڪمڪ رانندہ را باز ڪردم،همین ڪہ داخل ماشین نشستم صداے باز شدن در زندان و فریاد مردے بہ گوشم خورد.
_ایست!
امیرعباس سریع فرمان را چرخاند و دور زد. چند متر بیشتر نرفتہ بودیم ڪہ صداے برخورد گلولہ با بدنہ ے ماشین باعث شد جیغ بڪشم.
صداے امیرعباس بالا رفت:آروم باش! سرتو بدزد!
سپس سرعتش را بیشتر ڪرد،صداے شلیڪ گلولہ ے دیگرے بلند شد.
دوبارہ بغضم سرباز ڪرد.
سر برگرداندم تا پشت سرم را ببینم. خاڪ و دود بلند شدہ بود.
دو مرد اسلحہ بہ دست پشت سرمان مے دویدند!
چند ثانیہ بعد از دیدم محو شدند،بے اختیار هق هق ڪردم.
لڪنت گرفتہ بودم:مِح...محراب...چے...چے میشہ؟!
امیرعباس پوفے ڪرد:نگران نباش!
سرم را بہ پنجرہ تڪیہ دادم و دستم را روے دهانم گذاشتم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
@zeinabiha2
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_شانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_سوم
.
صداے نفس عمیق ڪشیدنش در ماشین پیچید.
_گریہ ڪن! گریہ ڪن آروم میشے!
انگار منتظر همین جملہ بودم ڪہ دوبارہ هق هقم را از سر بگیرم.
با هر دوست صورتم را پوشاندم و نگرانے هایم را زار زدم.
دردهایم را،دلتنگے هایم را،عشقم را زار زدم...
هرچہ میگذشت،اشڪ هایم بیشتر میشد و داغ دلم شعلہ ور تر!
امیرعباس سڪوت ڪردہ بود و بہ صداے فین فینم گوش مے داد.
نمیدانم چند دقیقہ گذشت ڪہ گفت:خیلے مَردہ!
این را ڪہ گفت دست هایم را ڪنار زدم و بہ صورتش خیرہ شدم.
بینے ام را بالا ڪشیدم،صدایم همچنان مے لرزید:چرا ڪمڪش ڪردے؟! چرا گذاشتے این آشوبو بہ پا ڪنہ؟! شما دوتا عقلتونو از دست دادین!
شال را از دور صورتش آزاد ڪرد و نیم نگاهے بہ صورتم انداخت.
_چون مثل برادرتم! چون نبودے حال دایے خلیلو زن داییو ببینے! چون ریحانہ نشستہ گوشہ ے اتاقت زانوے غم بغل ڪردہ! چون غیرتم نمیذاش بذارم اون تو بین اون همہ ڪثافت بمونے!
محرابم طاقت این چیزا رو نداش! مخصوصا ڪہ فڪ میڪرد خودش مقصرہ ڪہ این مشڪلا برات پیش اومدہ!
منو دایے و حاج باقر بہ هر درے زدیم ازت خبر بگیریم نشد.
ڪمر دایے خم شد! هیچوقت داییو آشفتہ و از پا افتادہ ندیدہ بودم.
دو روز بعد از این ڪہ بردنت،محراب برگشت.
اما هیچ خبرے ازش نبود،از خالہ ماہ گل شنیدم ڪہ گفتہ تا تو رو برنگردونہ رو ندارہ داییو زنداییو ببینہ!
اون لحظہ گفتم مرحبا بہ غیرتش! بہ قول مامانم حقا ڪہ خونِ آذرے تو رگاشہ!
سہ چهار روز بعد از برگشتنش،اتفاقے تو ڪوچہ دیدمش.
یهو جلومو گرفتو گفت تو ڪمیتہ یہ رابط دارن ڪہ گفتہ تو ڪمیتہ نبودے تازہ یڪے دو روزہ بردنت اونجا.
گفت میخواد بہ بهونہ ے لو دادن یہ سرے اطلاعات و افراد برہ ڪمیتہ پیش ڪسے ڪہ باعث دستگیرے تو شدہ.
گفت میرم پیشش هرطور شدہ رایحہ خانمو مے بینم ڪہ بتونم فراریش بدم.
حافظ نیس ڪہ ڪمڪم ڪنہ،یڪیو همراهم میخوام ڪہ وقتے رایحہ خانمو فرستادم بیرون ڪمڪ ڪنہ یہ مدت برہ یہ جاے امن تا آبا از آسیاب بیوفتہ!
باید خیلے بے غیرت مے بودم ڪہ قبول نمے ڪردم!
زار زدم:تڪلیف محراب چے میشہ؟! زندہ نمے ذارنش! میفهمے چے ڪار ڪردین؟!
_مرد براے روزاے سختہ! نگران نباش!
سرم داشت منفجر میشد،نگاهم ڪہ بہ جادہ افتاد چشم هایم گرد شد.
از شهر خارج شدہ بودیم!
متعجب پرسیدم:داریم ڪجا میریم؟!
نفسش را بیرون داد:یہ جایے دور از تهران!
بہ نیم رخش خیرہ شدم:تبریز؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان داد:نہ! ڪاشان!
_ڪاشان؟! ما ڪہ ڪاشان آشنا نداریم!
لبخند زد:محراب دارہ! بہ من و دایے اطمینان داد ڪہ خانوادہ ے مطمئن و آبرو دارے ان!
بہ رو بہ رو خیرہ شدم:حاج بابا و مامان فهیم خبر دارن؟!
_آرہ! یہ سرے وسیلہ و خوراڪے هم برات جمع ڪردن تو صندوق عقب ماشینہ!
_عمو باقر و خالہ ماہ گل چے؟!
با ڪمے مڪث جواب داد:نمیدونم!
نفسم را با حرص بیرون دادم،خودم را روے صندلے مچالہ ڪردم.
امیرعباس با لحنے نرم گفت:گشنہ ت نیس؟! تو داشبورد یڪم آجیل هس!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم.
مردد پرسید:خیلے اذیتت ڪردن؟!
جوابے ندادم،سڪوتم را ڪہ دید دیگر سوالے نپرسید.
چشم هایم را بستم،چند دقیقہ بعد طاقت نیاورد و گفت:یادتہ اون روز ڪہ برگشتیم تهران تو حیاط خونہ تون زخم و زیلے بود؟!
بے حال لب زدم:هوم!
_چندتا از دوستاش ڪتڪش زدہ بودن! چون حاضر نشدہ بود مغازہ هاے مردمو آتیش بزنہ! اینو همون شب از دایے شنیدم.
از جنم و مرامش خوشم اومد! چندبار خواستم باهاش رفاقت ڪنم اما ازم دورے میڪرد!
تو همین چند روز فهمیدم تو هر شرایطے میتونہ از پس خودش بربیاد!
پوزخند زدم:بہ قیمت اشڪ و آہ خالہ ماہ گل منو ڪشیدے بیرون؟! تنها بچشہ!
مردد گفت:اتفاقے نمے افتہ!
دیگر چشم هایم طاقت نیاوردند و بہ خوابے عمیق فرو رفتند.
خوابے ڪہ در این چند روز از چشم هایم فرار ڪردہ بود،خوابے از سر ناتوانے... از سر خستگے...از سر بے جانے...
•♡•
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
@zeinabiha2
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_شانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
با ترمز ماشین و صداے امیرعباس هراسان چشم باز ڪردم.
_رایحہ خانم! صدامو مے شنوے؟!
گنگ نگاهش ڪردم،انگار حالم را فهمید ڪہ گفت:رسیدیم! ڪاشانیم! خوابت برد،یادتہ؟!
سرم را تڪان دادم،شقیقہ هایم تیر مے ڪشید.
دستم را روے پیشانے ام گذاشتم،آرام گفت:میتونے پیادہ بشے؟!
نفسم را بیرون دادم:آرہ!
در ماشین را باز ڪرد و پیادہ شد،نگاهے بہ اطراف انداختم.
هوا گرگ و میش بود،در ڪوچہ اے باریڪ و خلوت بودیم.
بہ سمت چپم سر برگرداندم،دیوارے ڪاهگلے و در چوبے اے با عظمت در چشمم نشست.
امیرعباس ڪلون در را ڪوبید و چند لحظہ بعد صداے زنی پیچید:بلہ؟!
امیرعباس گلویش را صاف ڪرد:امیرعباسم حاج خانم! رفیق محراب!
چند لحظہ بعد در باز شد و زنے ریز نقش نمایان.
چادر گل گلے اش را ڪیپ گرفتہ بود،در ماشین را باز ڪردم تا پیادہ بشوم.
همین ڪہ پاهاے برهنہ ام را روے زمین خاڪے گذاشتم چشم هایم سیاهے رفت...
.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_شانزدهم
🌹عشق محبوب🌹
و بیرون رفتم. پا گذاشتم توی راهرو منتهی به در بزرگ و قدیمی خونه و با گفتن کیه، شخص پشت در رو متوجه اومدنم کردم. در رو باز کردم و توی دل خشنود و در ظاهر بیتفاوت از حضورش سلام دادم.
چقدر حضورش متفاوت میکرد فضای پیرامونم را!
- سلام بر آهوی زیبا!
- خوبین پسر عمو؟
کنار اومدم و داخل شد و گفت:
- تو راه که میومدم با خودم فکر کردم که دوست داشتم جای آقابزرگ و خانجون باشم، میدونی چرا؟
میدونستم که باز میخواد با حرفهاش مورد لطف قرارم بده، اما جواب دادم:
- نه، چرا؟
خندید و مهربون نگاهم کرد و گفت:
- چون خیلی خوشبختن که خدا همچین نوهی خانوم و مهربونی بهشون داده.
خندیدم و گفتم:
- من رو دست میندازین پسر عمو؟
چشمهاش رو از پشت عینکش گرد کرد و گفت:
- نه، باور کن جدی میگم.
کنار پله های ورودی، پیالهی چای رو دید ، با شیطنت نگاهم کرد و خم شد و از زمین برش داشت و گفت:
- برای من ریخته بودی دیگه؟ چه جوری فهمیدی دارم میام؟
عطر چای رو بو کشید و ادامه داد:
- چقدر هم خوش عطره محبوب، اصلا... چایی که تو بریزی، یه چیز دیگهست.
و شروع کرد به هورت کشیدن. بیتفاوتی بارش کردم و گفتم:
- بدید ببرم عوض کنم، سرد شده دیگه.
تکهیی پولکی از ظرف کوچک کنار سینی برداشت و دوباره چای رو هورت کشید.
- نه، عالیه!
و لیوان به دست وارد اتاق شد.
راهم رو کج کردم و به آشپزخونه رفتم و با غرغر ریز و زیر لبی برای خودم چای دوبارهیی ریختم، به حیاط برگشتم و روی همون پلهیی که گاهی مهناز دستم مینداخت و میگفت، مگه کُنتُوراتش کردی نازخاتون جان، نشستم و غرق بازی و آواز سر خوشانهی گنجشکها روی شاخههای تازه روییده شدم.
با صدای برخورد عصای آقابزرگ با زمین مسیر نگاهم به تراس جلوی اتاق کشیده شد و روی پا ایستادم.
- میرید نماز آقابزرگ؟
- بله باباجان.
- التماس دعا.
با چشمهای مهربونش نگاهم کرد و دستی روی سرم کشید.
علیرضا هم وضو گرفته و میرفت تا همراه آقابزرگ بشه، برای تنها کسی که خودش رو شیرین میکرد همین آقا بزرگ بود، روابطشون گاهی صمیمیتر از روابط بابا و عمو با آقابزرگ بود، اقابزرگ هم البته جور دیگهیی با علیرضا مهربون بود. از کنارم که میگذشت آروم گفت:
- منم برات دعا میکنم محبوب، خیالت راحت، ردخور نداره استجابتش.
خندیدم و آروم گفتم :
- ممنون پسر عمو، پس برای خودتون هم دعا کنید، شاید فرجی بشه.
و با انگشت سرش رو نشون دادم.
- ای آهوی بد جنس، مگه چشه مخ من؟
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍂