💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفدهم
🌷🍃🌷🍃
....
پدر همچنان که تکیه به پشتی ، به اخبار جنایات تروریست ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون بر نمی داشت، با تکان دادن سر حرف مادر را تایید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:" عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم." پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:" زنگ زده. تو راهه." که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم . گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت . با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت های نذری به حیاط رفتیم . امسال کار سخت تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم ، گوشت ها را بسته بندی می کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی ، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار می گرفت و برچسب می خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می کردیم در طبقه بالا حضور دارد . او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت ک از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سوال عبدالله او را سرجایش نگه داشت:" آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، می خواستیم براتون گوشت بیاریم." لبخندی زد و پاسخ داد:" یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفدهم
🌷🍃🌷🍃
....
پدر همچنان که تکیه به پشتی ، به اخبار جنایات تروریست ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون بر نمی داشت، با تکان دادن سر حرف مادر را تایید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:" عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم." پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:" زنگ زده. تو راهه." که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم . گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت . با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت های نذری به حیاط رفتیم . امسال کار سخت تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم ، گوشت ها را بسته بندی می کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی ، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار می گرفت و برچسب می خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می کردیم در طبقه بالا حضور دارد . او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت ک از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سوال عبدالله او را سرجایش نگه داشت:" آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، می خواستیم براتون گوشت بیاریم." لبخندی زد و پاسخ داد:" یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
@zeinabiha2
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#قسمت_هفدهم
نمیتوانستم تڪان بخورم.
انگار سرش را بہ سمت من برگرداند.
ڪم ماندہ بود قلبم بایستاد!
سنگینے نگاهش را احساس میڪردم!
با شدت آب دهنم را قورت دادم.
مغزم بہ ڪار افتاد،فاصلہ ے او تا من دہ ثانیہ بود،فاصلہ من تا در حیاط سے ثانیہ!
باید سریع میدویدم!
سرم را تڪان دادم و هم زمان با سرم پاهایم را!
با تمام سرعت بہ سمت در ورودے دویدم،صداے قدم هاے تندش پشت سرم مے آمد!
جیغ ڪوتاهے ڪشیدم و ڪنار در ورودے رسیدم خواستم دستگیرہ را بگیرم ڪہ دستش روے شانہ ام نشست.
بلند فریاد زدم:ڪمڪ!
دستش را روے دهانم گذاشت!
محڪم بہ سمت دیوار هلم داد،تازہ نگاهم بہ او افتاد!
پسر جوانے حدود بیست و چهار پنج سالہ!
قدش تقریبا بلند بود،اندام متوسطے داشت.
شلوار و بلوز مشڪے رنگے پوشیدہ بود و آستین هاے بلوزش را تا آرنج بالا زدہ بود.
موهاے طلایے رنگش ڪمے آشفتہ بود.
تڪیہ ام را بہ دیوار دادہ بودم با وحشت نگاهش میڪردم،نمیتوانستم حرڪتے ڪنم.
نفسے ڪشید و سریع بہ سمتم آمد!
دستش را دوبارہ محڪم روے دهانم گذاشت،چشمان سبزش را بہ چشمانم دوخت!
چشمانش برق میزد!
با شدت آب دهانم را قورت دادم.
زانویش را خم ڪرد و محڪم روے زانویم گذاشت تا نتوانم تڪان بخورم.
میدانستم حتما رنگم پریدہ،از برخورد پا و دستش با بدنم حالم بد شد.
بدنم یخ ڪردہ بود.
هزار فڪر بہ ذهنم رسید،نڪند....
اگر یڪهو پدرم و مادرم پشیمان میشدند و بہ خانہ برمیگشتند چہ فڪرے میڪردند؟!
با چشمانے ترسیدہ بہ چشمانش زل زدم.
او برعڪس من آرام بود!
لبخند عجیبے روے لبانش نقش بست،دست آزادش را روے بینے و لبانش گذاشت،صورتش را نزدیڪ صورتم آورد و آرام گفت:هیس...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی👉🏻
❄️❄️❄️❄️❄️
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هفدهم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
_دخترم! صدامو مے شنوے؟!
با صداے نازڪ ناآشنایی پلڪ زدم،تمام تنم درد مے ڪرد.
گرماے دستے را روے پیشانے ام احساس ڪردم.
_هنوز تب دارہ!
صداے مسن مردانہ اے گفت:مرضیہ جان! دیدے ڪہ آقاے دڪتر گفت حالش خوبہ فقط باید استراحت ڪنہ!
حالا شما عین عجل معلق بالا سر طفلڪ واسادے ڪہ چے؟!
_میدونے چند ساعتہ پلڪاشو وا نڪردہ؟!
_از دست تو زن! من ڪہ هرچے بگم باز بہ صراط خودتے!
بے رمق چشم هایم را باز ڪردم،زن مسنے بالاے سرم نشستہ و بہ سمت راست چشم دوختہ بود.
روسرے سفید گلدارش بوے گلاب میداد،بہ زور لب زدم:من ڪجام؟!
صداے مردانہ اے ڪہ صورتش را نمے دیدم گفت:بفرما! بیدار شد!
سر زن بہ سمت من برگشت.
صورت لاغرے داشت و چشم هاے درشت مشڪے. ڪنار چشم هایش چروڪ افتادہ و لب هایش باریڪ بود.
چهرہ ے معمولے و نگاہ تیزبینے داشت!
لبخند زد:بیدار شدے دختر جون؟! میدونے چند ساعتہ خوابیدے؟!
خواستم سر بلند ڪنم ڪہ گفت:تڪون نخور! جون ندارے ڪہ!
از روے تخت بلند شد و بہ چشم هایم خیرہ.
_از دیروز عصر خوابے! یادتہ جلو در از حال رفتے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم.
_دڪتر آوردیم بالا سرت فشارتو گرفت و سرم و چندتا آمپول بهت زد. چندتا داروام برات نسخہ ڪرد!
خیلے تب داشتے از دیشب بالاسرتم،بندہ خدا پسرعمہ تم تا ظهر بالا سرت بود. یڪم پیش از خستگے بیهوش شد!
صداے مردانہ اے نزدیڪ شد:بسہ مرضیہ خانم! بذار سرپا بشہ بعد بہ حرف بگیرش! بندہ ے خدا یہ ڪلمہ پرسید ڪجاس،ماشاللہ شما تا آخرش رفتے.
زن اخم ڪرد:حاج حسین! ماشاللہ شما خودتم خوش حرف شدے!
سپس بہ سمت در رفت،بے اختیار لبخند زدم.
مرد مسنے با قدے متوسط و مو و ریش سفید نزدیڪم شد.
عصاے چوبے اے در دست داشت و عباے شڪلاتے اے بہ دوش.
لبخند زد:سلام! خوبے دخترم؟!
سریع دستم را تڪیہ گاہ تنم ڪرد و نشستم.
_سلام! ممنون!
ڪنار تخت روے زمین نشست:بہ ڪلبہ ے حقیر ما خوش اومدے! این مرضیہ خانم ما یڪم خوش حرفہ! البت این ویژگے مختص اڪثر خانماس! حالت بهترہ؟
لبخندم تلخ شد:چے بگم؟!
نفس عمیقے ڪشید:میفهمم حالتو!
متعجب نگاهش ڪردم ڪہ ادامہ داد:پسرعمہ ت گفت با محراب چے ڪار ڪردن. میفهمم عذاب وجدان دارے ولے محراب ڪاریو ڪرد ڪہ هر مردے براے ناموسش میڪنہ! ناموس ڪہ فقط مادر و خواهر و زن آدم نیس! براے مردِ ایرانے همہ ناموسشن!
چہ برسہ بہ محرابِ خوش غیرت! محرابِ با معرفت! محرابِ آقا!
محرابے ڪہ حڪم برادر بزرگترتو دارہ!
سرم را پایین انداختم،پس حالم را نمے فهمید!
سڪوتم را ڪہ دید گفت:استراحت ڪن باباجان! الان میگم مرضیہ خانم برات یڪم غذا بیارہ!
سرم را بلند ڪردم و لب زدم:باعث زحمت شدم!
بلند شد:شما رحمتے!
ڪنجڪاو بودم بدانم چگونہ با محراب آشنا شدہ و چہ سَر و سِرے باهم دارند اما رو نداشتم بپرسم.
از طرفے فڪر و خیال براے حال محراب،نایے برایم نگذاشتہ بود.
دلم میخواست زودتر امیرعباس را ببینم و فڪرے براے محراب بڪنیم.
اگر اتفاقے براے محراب مے افتاد...
قلبم فشردہ شد،اشڪ در چشم هایم چمبرہ زد.
دستم را مشت ڪردم و روے قفسہ ے سینہ ام گذاشتم.
با صداے مرضیہ خانم اشڪ را پس زدم:بهترے؟!
شانہ بالا انداختم،تازہ متوجہ فضاے اتاق شدم.
اتاقے حدود بیست متر،با دیوارهاے سفید رنگ ڪہ با ظرافت گچ برے شدہ بودند.
پشت سرم پنجرہ ے قدے بزرگے ڪہ تنہ اش مستطیلے شکل و سرش هلالے بود با شیشہ هاے رنگے آبے،لاجوردے،زرد،سبز و قرمز قرار داشت.
فرش دست باف زیبایے مطابق رنگ شیشہ هاے پنجرہ وسط اتاق پهن شدہ و جلوہ ے خاصے بہ اتاق دادہ بود.
جز ڪمد ڪوچڪ و تختے ڪہ روے آن نشستہ بودم اتاق اثاث دیگرے نداشت.
مرضیہ خانم سینے ڪوچڪ چوبے اے ڪنار پایم گذاشت،ڪاسہ ے چینے گل سرخے ڪہ از سوپ پر بود چشم هایم را خیرہ ڪرد.
نگاهے بہ صورتم انداخت و گفت:میتونے بخورے یا ڪمڪت ڪنم؟!
معذب گفتم:ممنون خودم میتونم.
سرے تڪان داد و سینے را روے پایم گذاشت،خودش در جاے قبلے سینے نشست.
وقتے دید شروع به خوردن نمے ڪنم پرسید:چرا نمیخورے؟!
_شما نمیخورین؟!
خندید:اوہ! وقتے تو خواب بودے سہ چهار وعدہ غذا خوردیم!
لبخند ڪم جانے زدم و قاشق را برداشتم. قاشقم را ڪہ پر ڪردم گفت:خانوادہ ت یہ سرے رخت و لباس و خوراڪے برات گذاشتن،همہ رو گذاشتم تو ڪمد.
_لطف ڪردین! مزاحمتون شدم!
_مراحمے! اتفاقا برا منو حاج حسین بد نشد!
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم و قاشق را داخل دهانم بردم.
_آخہ خیلے وقتہ تنهاییم! هر ڪدوم از بچہ هامون رفتن پے ڪار و زندگے خودشون.
دخترم راہ دورہ،داشتم از تنهایے غم باد مے گرفتم!
این حاج حسینم از وقتے سنش رفتہ بالا یڪم بد عنق شدہ!
سپس بدون این ڪہ من چیزے پرسیدہ باشم سریع اضافہ ڪرد:نڪہ فڪ ڪنے بداخلاقہ ها!حاج حسین و اخلاق و دست خیرش!
@Ayeh_Hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هفدهم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
یہ ڪاشون بہ اسمش قسم میخورہ. اما پیریہ دیگہ!
خودش صُب بہ صُب پا میشہ میرہ پاے داراے قالے،من میمونم و این خونہ ے در اندش!
آہ غلیظے ڪشید:تا سہ چهار سال پیش منم گاہ و بے گاہ پاے دار قالے مے شستم اما دیگہ حاج حسین نذاش! از سر خاطرخواهے و سلامتیم!
سپس بہ قالے اے ڪہ روے زمین پهن بود اشارہ ڪرد و گفت:اینم باهم بافتیم!
ابروهایم را بالا انداختم و سوپ را قورتم دادم:یعنے شما و حاج حسین؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:آرہ! فڪ ڪنم سال اول ازدواجمون بود!
ڪمے مڪث ڪرد و ادامہ داد:تقریبا چهل سال پیش!
لبخند زدم:خیلے قشنگہ!
_چشمات قشنگ مے بینہ!
نگاهے بہ ڪاسہ ے سوپم انداخت و ادامہ داد:بدہ بازم برات بڪشم!
متعجب رد نگاهش را گرفتم،ڪاسہ ے سوپم خالے بود!
شرمگین نگاهش ڪردم:دستتون طلا! انقد خوشمزہ بود تند تند خوردم!
از روے تخت بلند شد و سینے را از روے پایم برداشت.
با خندہ گفت:هم این سوپ خوشمزہ بود هم تو گرسنہ! الان یہ ڪاسہ دیگہ ام برات میڪشم.
سریع گفتم:نہ! نہ! سیر شدم!
اخم ڪرد:از سر تعارف دروغ نگو دختر! دروغ گناهیہ ڪہ هم این دنیا بلاگیرت میڪنہ هم اون دنیا!
لب گزیدم،از اتاق خارج شد و پنج دقیقہ بعد آمد.
دوبارہ سینے را روے پایم گذاشت و سر جاے قبلے نشست.
_خب تو از خودت بگو! آقا محراب ڪہ چند روز پیش زنگ زد فقط گفت یہ مهمون عزیز برامون میفرستہ.
لب هایم را براے لبخندے تصنعے ڪش دادم:چے بگم؟!
_وا! چے باید صدات بزنم؟!
از لحنش خندہ ام گرفت:رایحہ! رایحہ ام!
_آرہ پسرعمہ ت گفت!
خندہ ام شدت گرفت:شما ڪہ مے دونین چرا مے پرسین؟!
_ڪہ صداتو بشنوم! پاڪ خودتو باختیا! رنگ و رو برات نموندہ.
نفس عمیقے ڪشیدم،پرسید:چند سالتہ؟! درس میخونے؟!
_هیجدہ! بعلہ!
با چشم هایش بہ ڪاسہ ے سوپ اشارہ ڪرد:بخور از دهن افتاد.
چشمے گفتم و قاشقے سوپ خوردم.
مرضیہ خانم سوال هایش را از سر گرفت:پدر توام مثل حاج باقر بازاریہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم:بلہ! همون ڪنار حجرہ ے عمو باقر.
_پس توام با فرش و قالے ناآشنا نیستے!
_بگین نگین! شما همین جا حجرہ دارین یا فرشاتونو میفرستین تهران؟
_هر دو!
از روے تخت بلند شد و یاعلے اے گفت.
_من میرم بساط شامو آمادہ ڪنم،سوپتو خوردے برو یہ دوش بگیر.
گفتم وسایلت ڪہ تو ڪمدہ،حموم و دستشویے همین بیرون ڪنار اتاقتہ. این طبقہ ڪسے نمیاد راحت باش.
تشڪر ڪردم،مرضیہ خانم ڪہ از اتاق بیرون رفت سوپم را با ولع بیشتر خوردم و از تخت پایین رفتم.
در ڪمد را باز ڪردم،دو چمدان روے هم افتادہ درونش جاے گرفتہ بودند.
چمدانے ڪہ ڪوچڪتر بود را با تقلا پایین ڪشیدم و بازش ڪردم.
داخلش ڪتاب هاے درسے ام بودند و چند دفتر و خودڪار.
مقدارے پول و آجیل و خشڪبار هم ڪنارشان بود.
در چمدان را بستم و ڪنار ڪمد گذاشتم،چمدان بزرگتر را باز ڪردم.
محتویاتش لباس و ڪمے وسایل خردہ ریز بود. حولہ و سارافون بلندے بیرون ڪشیدم و بہ سمت در رفتم.
احساس میڪردم فشارم افتادہ اما از بوے عرق و خونے ڪہ میدادم داشت حالم بد میشد.
در اتاق را باز ڪردم،راهروے نسبتا بزرگے مقابلم قرار داشت و دو اتاق.
بہ سمت چپم نگاہ ڪردم و بہ سمت در رفتم.
دستگیرہ ے در را فشار دادم. وارد راهروے ڪوچڪے شدم ڪہ در چپ و راستش دو در قرار داشت.
در سمت راست باز ڪردم و سرڪ ڪشیدم،حمام بود.
نفس آسودہ اے ڪشیدم و دوش آب را باز ڪردم،فڪر نمے ڪردم روزے از دیدن حمام آنقدر خوشحال بشوم!
بعد از دوش گرفتن با احتیاط بہ اتاق بازگشتم،سینے روے تخت نبود.
سریع لباس پوشیدم و روسرے بلندے سر ڪردم.
سر و صدایے از طبقہ ے پایین نمے آمد،آرام از پلہ هاے فرش شدہ پایین رفتم.
وارد سالن بزرگے با معمارے سنتے شدم،دیوارهاے سالن مثل طبقہ ے بالا سفید و گچ برے شدہ بودند اما بسیار باشڪوہ و چشم نوازش تر!
دور تا دور سالن را پنجرہ هاے قدے هلالے شڪل با شیشہ هاے رنگے احاطہ ڪردہ بودند.
زمین با فرش هاے دست باف زینت شدہ و دیوارها با نقاشے هاے مینیاتورے!
چشم هایم برق زد،نگاهم بہ گوشہ ے سالن افتاد. حاج حسین ڪنار یڪے از پنجرہ ها نشستہ و ڪتاب مے خواند.
آرام گفتم:دوبارہ سلام!
چشم هایش را از ڪتاب گرفت و سر بلند ڪرد:علیڪ سلام باباجان! چرا اومدے پایین؟!
_حالم خوبہ! گفتم بیام ڪمڪ مرضیہ خانم!
_مهمون و ڪمڪ؟!
ابرو بالا انداختم:یعنے یڪے دو روز اینجام؟!
متعجب نگاهم ڪرد:فڪ نڪنم! یڪم بیشتر!
لبخند زدم:پس مهمون نیستم! البتہ جسارتا! ڪسے مهمونہ ڪہ یڪے دو روز هوار میشہ رو سر صاب خونہ! نہ چندین و چندین روز!
بلند خندید:ماشاللہ بہ این زبون! حالا شما یڪے دو روز ڪار نڪن تا حڪم مهمونیت تموم بشہ!
_آخہ
_آخہ و ولے و اما ندارہ! بیا اینجا!
●@Ayeh_Hayeh_Jonon●
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هفدهم
#عطر_یاس
#بخش_سوم
.
سرے تڪان دادم و بہ سمتش قدم برداشتم،رو بہ رویش دو زانو نشستم.
ڪتابش را بست و روے پایش گذاشت.ح
چشم هایش نگران بودند:آقا امیرعباس سیر تا پیاز ماجرا رو برام گفت! بندہ خدا از دیروز یہ ڪلہ بیدار بود همین چندساعت پیش از خستگے خوابش برد.
این مدت ڪہ اینجایے بهترہ بیرون درنیاے،قرارہ چند روز یہ بار خانوادہ ت از تلفن عمومے باهات تماس بگیرن.
لبم را بہ دندان گرفتم:از آقا محراب چیزے نگفت؟!
نگاهش را بہ ڪتاب دوخت:نہ والا! توڪل بہ خدا!
گنگ نگاهش ڪردم:چیزے شدہ؟!
سریع سرش را بلند ڪرد:نہ! بے خبریم! فعلا فقط باید دعا ڪنیم!
_غیر از دعا باید یہ ڪار دیگہ هم انجام بدیم!
با صداے امیرعباس سر برگرداندم،چشم هایش پف ڪردہ و خستہ بودند.
همانطور ڪہ بہ سمت مان مے آمد پرسید:خوبے؟!
_آرہ! خستہ نباشے!
لبخند تلخے زد:از خوابیدن؟!
ڪنار حاج حسین نشست.
_از رانندگے!
حاج حسین رو بہ امیرعباس گفت:میخواستے یہ چیزایے بگے! الان ڪہ رایحہ خانمم هس!
امیرعباس نفسش را با شدت بیرون داد و مردد زبان باز ڪرد:امشب را میوفتم سمت تهران. باید برگردم هرطور شدہ حافظو بڪشونم تهران! دوست محراب!
ڪنجڪاو پرسیدم:چرا؟!
لبش را با زبان تر ڪرد:محراب میگفت تو ساواڪ رابط دارن و با چندتا ڪلہ گندہ ارتباط!
یہ جورایے بهشون خط دادہ ولے حاضر نشدن براے تو ڪارے ڪنن ڪہ لو برن اما مطمئنا براے محراب یہ ڪارے میڪنن. محراب از خودشونہ چندسالہ پا بہ پاشونہ!
نور امیدے در دلم تابید:مطمئنے امیر؟! یعنے براش ڪارے میڪنن؟!
سرش را تڪان داد:آرہ حتما! فقط باید یہ چند روز دست نگہ داریم!
مضطرب گفتم:اگہ تو این چند روز...
نگذاشت ادامہ بدهم،تردید را ڪنار گذاشت و مطمئن گفت:مطمئنم با سابقہ ے محراب ڪار خاصے نمیڪنن تا چندتا اسم و آدرس از زیر زبونش بڪشنح بیرون! میتونہ معطلشون ڪنہ! بهم گفت چندتا از آدماے سازمان خواستن دم بہ تلہ بدن و پشیمون شدن و خیلے از بچہ هاشونو گرفتن و ڪشتن.
یہ آمارایے ازشون دارہ ڪہ میتونہ شڪ بہ دل همڪاراشون بندازہ تا یہ مدت وقت بخرہ!
باز پرسیدم:مطمئنے؟!
بہ جاے امیرعباس،حاج حسین گفت:آرہ دخترم! محراب بچہ نیس ڪہ! اونطور ڪہ بہ امیرعباس گفتہ از دوازدہ سیزدہ سالگے تو این خطاس،راہ و چاہ ڪارو بلدہ ڪہ یہ جورے همہ چیو جمع و جور ڪنہ ڪہ بہ جاے بدتر،بد سراغش بیاد!
نگران لب زدم:ان شاء اللہ!
امیرعباس رو بہ حاج حسین گفت:حالا نوبت شماس حاجے! نگفتین محرابو از ڪجا میشناسین؟!
حاج حسین لبخند زد:نقل چهار پنج سال پیشہ! این مرضیہ خانم ما حالش بد شدہ بود هرچے دڪتر بالا سرش آوردم افاقہ نڪرد،آخر سر راهے تهران شدیم.
سرتونو درد نیارم تو جادہ چندتا از خدا بے خبر جلومونو گرفتن.
ماشین و هرچے پول و چیز قیمتے همراهمون بود گرفتنو بردن.
وسط بیابون من موندم و مرضیہ خانم ڪہ دور از جونش شروع ڪردہ بود بہ اشهد خوندن.
چندتا ماشین رد شدن اما براے ڪمڪ اعتماد نمے ڪردن.
حالا اون لحظہ ام بہ غرورِ زپرتے ما برخوردہ ڪہ براے خودمون حاجے اے هستیم،تو ڪاشون اسم و رسمے داریم وسط جادہ همہ فڪر میڪنن گدا یا راهزنیم!
نزدیڪ شب شد،از بدحالے مرضیہ خانم گریہ م گرفتہ بود.
یهو خدا این آقا محرابو انداخت سر راہ ما!
بدون هیچ حرفے ما رو سوار ماشین ڪرد و بردمون بیمارستان. همہ ے مخارج دوا و درمون مرضیہ خانمو داد.
مرضیہ خانم ڪہ از بیمارستان مرخص شد بہ ضرب و زور دسِ ما رو گرف برد خونہ ے حاج باقر!
دو سہ روز مهمون سفرہ شون بودیم،هیجدہ نوزدہ سالش بود اما از منِ هفتاد سالہ مردتر! مردونگے ڪرد در حق من و مرضیہ خانم.
شمارہ شونو گرفتم،همین ڪہ رسیدم ڪاشون چندبرابر پولے ڪہ خرج ڪردہ بود برداشتم برگشتم تهران.
هرڪارے ڪردم پولو ازم نگرف،از من اصرار از اون انڪار!
آخر گفت حاجے بهم برخورد! من از قلبم مایہ گذاشتم نہ از جیبم! میخواے از جیبت براے قلبم مایہ بذارے؟!
این حرفش دهن من پیرمردو بست! گفتم هرطور شدہ یہ روزے از قلبم برات جبران میڪنم مرد!
این مدت گاهے بهمون سر یا زنگ میزد تا سہ چهار روز قبل ڪہ زنگ زد میتونم یہ مهمون عزیز براتون بفرستم؟! عزیز از این بابت ڪہ عین خواهر ڪہ نہ! خودِ خواهرمہ حاجے! باید یہ مدت خیلے مراقبش باشین!
گفتم بہ روے چشمم! قدمش سر چشم من و مرضیہ خانم!
بغض بہ گلویم چنگ انداخت،نہ از بابت تعریف هایے ڪہ از محراب ڪرد! از بابت این ڪہ برایش "خودِ خواهرش" بودم نہ حتے "عین خواهرش"!
مرضیہ خانم نزدیڪمان شد،سفرہ ے ترمہ اے ڪنارمان پهن ڪرد و گفت:بفرمایید سر سفرہ!
سریع از جا بلند شدم،خواستم دنبالش بروم ڪہ جدے پرسید:شما ڪجا؟!
_ڪمڪ شما!
_نمیخواد دختر جون! تازہ یہ ذرہ جون گرفتے ڪہ دو تا قدم بردارے!
● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هفدهم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
حاج حسین بلند خندید:بیا بشین رایحہ جان! مرضیہ خانم ما یڪم رڪ و تندہ! از رو محبتشہ!
سرم را خم ڪردم و ڪنار سفرہ نشستم،حاج حسین بہ ڪمڪ مرضیہح خانم رفت.
امیرعباس ڪنارم نشست و گفت:رایحہ خانم! این مدت خیلے مراقب باش! براے احتیاط بہ خونہ زنگ نزن شاید تلفن شنود بشہ!
خودمون با تلفن عمومے چند روز یہ بارح زنگ میزنیم.
_حاج حسین گفت!
_ظاهرا آدماے خوبے ان،خودشونو مدیون محراب میدونن اما اگہ احساس ڪردے مشڪلے هس یا اذیت میشے بگو سریع میام دنبالت میبرمت تبریز!
خندیدم:باشہ خان داداش! تو فقطح اوضاع تهرانو راستو ریس ڪن!
ابرو بالا انداخت:تهران یا محراب؟!
گونہ هایم رنگ شرم گرفت،سرم را پایین انداختم و مشغول بازے با گوشہ ے روسرے ام شدم.
_هر دو! تهران براے برگشتن من،آقا محراب براے دلِ عموباقر و خالہ ماہ گل! اگہ خدایے نڪردہ چیزے بشہ من و مامان و حاج بابا یہ عمر شرمندہ ے خالہ و عمو باقر میشیم.
جملہ ام ڪہ تمام شد حاج حسین ظرف ها را آورد،با دقت جلوے من و امیرعباس بشقاب و قاشق و چنگال گذاشت.
سپس رفت و با لیوان و تنگ دوغ و سبزے خوردن بازگشت.
نفس نفس زنان سر سفرہ نشست و گفت:آشپزخونہ تو حیاطہ،یہ پیادہ روےح اساسے میڪنیم!
امیرعباس گفت:باعث زحمت شدیم!
_نہ بابا جان! این چہ حرفیہ؟!
مرضیہ خانم سینے بہ دست نزدیڪمان شد،سینے را پایین سفرہ گذاشت.
دو ڪاسہ ے بزرگ ڪہ پر از ڪوفتہ هاے ڪوچڪ بودند وسط سفرہ گذاشت. سپس دیس برنج زغفرانے و ظرف خورشت را میان ڪاسہ ها جاے داد.
رو بہ روے من نشست و گفت:بفرمایین غذاے ڪاشونے!
حاج حسین بشقابم را برداشت و چند ڪفگیر برنج برایم ڪشید. سپس ظرف خورشت را مقابلم گذاشت.
نگاهم بہ خورشت افتاد محتویاتش لوبیا سفید و گوشت بود. عطر خیلے خوبے داشت!
مرضیہ خانم گفت:بخور خوشمزہ س! خورشت گوشت و لوبیاس!
چند قاشق خورشت و لوبیا روے برنج ریختم،مرضیہ خانم ابرو بالا داد:حاج حسین! یکم دیگه براش بریز ناز میڪنہ!
حاج حسین چشمے گفت و برایم یکی دو کفگیر برنم ریخت.
معذب تشڪر ڪردم و چند قاشق خوردم. حاج حسین همانطور ڪہ براے مرضیہ خانم برنج مے ڪشید گفت:از این ڪوفتہ هامونم بخورین. خیلے خوشمزہ س! اسمش ڪوفتہ ے آب سماقہ!
من و امیرعباس با خجالت و به زور ڪمے غذا خوردیم و تشڪر ڪردیم.
بعد از اتمام غذا با ڪلے اصرار،ڪمڪ ڪردم تا مرضیہ خانم سفرہ را جمع ڪند و ظرف ها را بشوریم.
ڪمے بعد امیرعباس خداحافظے ڪرد و بہ سمت تهران راہ افتاد.
امیرعباس ڪہ رفت دلم گرفت! ترسیدم! حس ڪودڪے را داشتم ڪہ پدر و مادرش را گم ڪردہ و ماندہ بود میان دو غریبہ!
مرضیہ خانم براے خواب بہ اتاقم آمد که تنها نباشم تا در خانہ یشان جا بیوفتم!
چراغ ها را ڪہ خاموش ڪرد ترسم بیشتر شد،براے خودم،براے محراب،براے حاج بابا و مامان!
حتے براے الناز،طفلڪے یڪ بار محرابح را دید و سر میز شام نگاهش خریدارانہ شد!
حتما منتظر بود خالہ ماہ گل زنگ بزند و وقت بگیرد براے خواستگارے!
منتظرِ محرابے ڪہ شبیہ مرد رویاهایش بود!ح
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید و روے بالشت افتاد.
نفس عمیقے ڪشیدم،صداے مرضیہ خانم بلند شد:نخوابیدے؟!
آرام گفتم:نہ!
_خوابت نمے برہ؟
_نہ! فڪ ڪنم چون جام عوض شدہ بد خواب شدم!ح
_عادت میڪنے دختر! دو سہ شب اولش سختہ! همہ چے اولش سختہ!
قطرہ ے اشڪ دیگرے روے گونہ ام نازل شد.
سایہ ے مرضیہ خانم را دیدم ڪہ بلند شد،حضورش را ڪنارم احساس ڪردم.
دستش را روے بازویم گذاشت:غربت سختہ عزیزم! میفهمم! آدم ڪہ ڪنارِ آدمش نباشہ تو غربتہ!
میخواد تهرون باشہ یا ڪاشون! یا اون ور دنیا!
این را ڪہ گفت بغضم طاقت نیاورد و شد هق هق!
سرم را روے پایش گذاشت و موهایم را نوازش ڪرد.
_گریہ ڪن عزیزکم گریہ ڪن! نذار بغض ڪوہ بشہ تو سینہ ت!
دیشب ڪہ نالہ میڪردے و هذیون میگفتے پسرعمہ تو آقا حسین میگفتن از سر خستگے و ترسیہ ڪہ تو اون خراب شدہ ڪشیدے! اما من گفتم نہ! دردش یہ چیز دیگہ س! دردش محرابیہ ڪہ دارہ اسمشو زیر لب صدا میزنہ!
بہ دامن پیراهنش چنگ زدم و بے اختیار گفتم:اگہ بلایے سرش بیاد من چے ڪار ڪنم؟!
_هیس! زبونتو فقط بہ حرف خیر باز ڪن!
هقم هقم شدت گرفت:زجرڪشش میڪنن! دارہ درد میڪشہ! من میفهمم مرضیہ خانم!
_آخ دخترڪ من! براے دلِ عاشق چارہ اے جز صبر نیس!
ڪہ صبر و درد ڪشیدنشم شیرینہ!
•♡•
روزها از پے هم میگذشت و درد قلب من بیشتر مے شد.
نگرانے هایم بیشتر،بغض هایم بیشتر،اشڪ هایم بیشتر...
دو سہ روز از رفتنم بہ ڪاشان گذشتہ بود ڪہ حاج حسین گفت امام را مجبور ڪردہ اند از عراق برود!
امام بہ فرانسہ رفتہ و در دهڪدہ ے نوفل لوشاتو مستقر شدہ بود.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هفدهم
#عطر_یاس
#بخش_پنجم
.
چند روز بعد ڪارمندان و نویسندگان روزنامہ هاے ڪیهان و اطلاعات هم اعتصاب ڪردہ بودند.
چهلم شهداے هفدهم شهریور هم باشڪوہ برگزار شدہ بود،اما در ڪرمان مردمے ڪہ در مسجد جامع براے گرامے داشت شهداے هفدہ شهریور جمع شدہ بودند توسط ڪولے هاے اجر شدہ از طرف مامورین لباس شخصے،مورد حملہ قرار گرفتہ بودند.
هر بار از رادیو و زبان حاج حسین خبرهاے متفاوتے بہ گوشم میخورد. بہ جز خبرے ڪہ منتظرش بودم!
مامان فهیم و حاج بابا چندبارے تماس گرفتند و ڪوتاہ صحبت ڪردیم.
مامان فهیم گفت روے دیدن خالہ ماہ گل را ندارد اما خالہ مدام بهشان سر میزند،حال مرا مے پرسد و ابراز دلتنگے میڪند!
بعد از ماجراے آن روز،مامورین ساواڪ بہ خانہ ے ما و عمو باقر حملہ ڪردہ و همہ جا را گشتہ بودند.
هربار از حال محراب مے پرسیدم مامان طفرہ مے رفت!
حاج حسین و مرضیہ خانم مدام دور و برم بودند،حیاط بزرگ و مملو از گل محمدے یشان شدہ بود پناهگاہ من!
مرضیہ خانم نمے گذاشت زیاد تنها بمانم و بہ قول خودش فڪر و خیال درستہ قورتم بدهد!
مرا پاے دار قالے اش مے برد،مے گفت ڪنار اجاق گاز بایستم و آشپزے یاد بگیرم،مے گفت برایش ڪتاب بخوانم و مجلہ حل ڪنم.
باهم سیر ترشے مے گذاشتیم و ترشے لیتہ،گل هاے محمدے مے چیدیم و در گلدان ها با وسواس جا مے دادیم.
بہ توصیہ ے مرضیہ خانم براے سلامتے محراب و رها شدنش چلہ ے زیارت عاشورا گرفتہ بودم.
مرضیہ خانم مے گفت:دلِ عاشق پاڪہ! جا واسہ ناپاڪے ندارہ! آدم عاشق تو بغل خداس!
آخہ عشق رحمتیہ ڪہ خدا بہ بندہ هاے نظر ڪردہ ش عطا مے ڪنہ! الطاف الهیہ! موهبتہ!
چلہ ے زیارت عاشورا رد خور ندارہ،میگن تو این چهل روز هیچ گناهے نڪنین محالہ حاجتتون برآوردہ نشہ!
توام ڪہ الان پاڪے و عاشق! آدمے ڪہ هم پاڪہ هم عاشق میتونہ درگوشے هرچے ڪہ میخواد بہ خدا بگہ. خدا بهش درجا میدہ!
هر روز ڪہ زیارت عاشورا مے خواندم،بغض مے ڪردم،در خودم مے پیچیدم،اشڪ مے ریختم و نالہ مے ڪردم ڪہ دلِ خدا برایم بسوزد!
بیست روزے گذشتہ بود ڪہ امیرعباس تماس گرفت و گفت خبر گرفتہ اند محراب در زندان ڪمیتہ است و زندہ! همین! شاید براے دل من فقط همین را گفت و سر و تہ خبر را زد ڪہ دل آشوب تر نشوم!
باز همینش هم براے من جاے شڪر داشت.
دوم آبان بود ڪہ رادیو اعلام ڪرد بہ مناسبت تولد شاهنشاہ تعدادے از زندانیان سیاسے مورد عفو قرار گرفتہ اند و روز سوم آبان آزاد مے شوند.
از شنیدن این خبر سر از پا نمے شناختم،هر لحظہ منتظر بودم امیرعباس تماس بگیرد و بگوید محراب آزاد شد!
اما سہ روز گذشت و هیچ خبرے نشد. دل نگران و بے فڪر شمارہ ے خانہ ے عمہ را گرفتم.
امیرعباس جواب داد:بلہ؟!
صدایم لرزید:الو! داداش!
صدایش رنگ تعجب گرفت:الو! رایحہ؟! تویے؟!
_آرہ! چرا چند روزہ بهم زنگ نزدے؟!
_آخہ...خبرے خاصے نشدہ ڪہ زنگ بزنم!
قلبم از هم پاشید!
_یعنے...یعنے از آقا محراب هیچ خبرے نشدہ؟!
نفسش را با حرص بیرون داد:نہ!
عصبانے شدم،صدایم را بالا بردم:امیر! یہ چیزے شدہ ڪہ بہ من نمے گے!
خندید،مصنوعے!
_چے بشہ دیونہ؟! مطمئن باش هر خبرے بشہ سریع بهت زنگ میزنم!
با حرص گفتم:باشہ! اگہ تا چند روز دیگہ خبر دُرُس و حسابے بهم ندے پا میشم میام تهران!
سپس بدون این ڪہ منتظر حرفے از جانب او باشم،گوشے تلفن را گذاشتم.
•♡•
شش روز از سوم آبان گذشت و امیرعباس تماس نگرفت،از تهران خبر رسید ڪہ ڪارڪنان شرڪت نفت هم اعتصاب ڪردہ اند و رژیم را فلج!
اصلے ترین منبع درآمد حڪومت راڪد شدہ بود. ڪمبود واضح بنزین و سوخت قدرت ارتش را نشانہ گرفتہ بود.
روز نهم آبان سالروز تولد ولیعهد،آیت اللہ طالقانے و آیت اللہ منتظرے دو تن از قدیمے ترین مبارزان سیاسے،پس از مدت ها حبس آزاد شدند.
روز پانزدهم آبان امیرعباس تماس گرفت و گفت روزهاے سیزدهم و چهاردهم در تهران غوغا بودہ!
روز سیزدهم نزدیڪ دانشگاہ تهران بین مردم و ارتش درگیرے رخ دادہ بود.
بین مردم،دانش آموزان ڪم سن و سال هم بودہ اند. فرداے آن روز تهران بہ آتش ڪشیدہ شده بود. مردم هرچیزے ڪہ نشانہ اے از حڪومت داشت را بہ آتش زده بودند.
سینماها،بانڪ ها،مشروب فروشے ها،ڪابارہ ها و قمارخانہ ها!
گویے مب خواستند شهر را با آتش تطهیر ڪنند!
گفت اوضاع تهران آشفتہ است و نا بہ سامان! شریف امامے استعفا دادہ و حواس ها پرت چیزهاے مهمتر شدہ!
قرار شد چند روز بعد خبر بدهد ڪہ پنهانے براے چند روزے بہ تهران برگردم تا اگر اوضاع عادے بود بمانم.
هشت روز بعد امیرعباس تماس گرفت و گفت وسایلم را جمع ڪنم و با اتوبوس بہ تهران برگردم.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_هفدهم
#عطر_یاس
#بخش_ششم
.ح
براے احتیاط نمے خواست خودش بیاید،قرار شد حاج حسین تا اتوبوس تهران همراهے ام ڪند و ساعتے ڪہ بہ تهران مے رسم حافظ به دنبالم بیاید و پنهانے من را بہ خانہ برساند.
دل توے دلم نبود،با ڪمڪ مرضیہ خانم چمدان هایم را بستم.
مرضیہ خانم یڪ چمدان پر از گلاب و مربا و عرق هاے مختلف بہ بارم اضافہ ڪرد.
قول گرفت زود بہ زود بہ دیدنشان بروم و قالے اے ڪہ بعد از سال ها بہ نیت من شروع ڪردہ،خودم از او بگیرم.
بعد از ڪلے گریہ در آغوش مرضیہ خانم و تشڪر از محبت هایش همراہ حاج حسین از خانہ خارج شدم.
در عرض یڪ ساعت سوار اتوبوس شدم و با بغض و دلتنگی از حاج حسین خداحافظے ڪردم.
نزدیڪ غروب بہ تهران رسیدم،حافظ منتظرم بود.
سریع چمدان ها را از دستم گرفت و در صندوق عقب ماشین جا داد.
حالت چهرہ اش جدے بود و سرد،از محراب ڪہ پرسیدم گفت نگران نباشم! حالش خوب است!
سوال پیچش که کردم گفت دوستان با نفوذشان ڪارهایے ڪردہ اند و بہ زودے میتوانم محراب را ببینم.
پس حرف مرضیہ خانم بے راہ نبود! حاجت چلہ ے زیارت عاشورایم را گرفتہ بودم!
با ذوق بہ تهرانم خیرہ شدم و با تمام وجود هوایش را نفس ڪشیدم!
چند دقیقہ بعد مقابل در خانہ پارڪ ڪرد،دل توے دلم نبود تا حاج بابا و مامان فهیم را در آغوش بگیرم!
با عجلہ از ماشین پیادہ شدم،خواستم بہ سمت در بروم ڪہ حافظ گفت:رایحہ خانم! ڪسے خونہ نیس!
نگران بہ سمتش برگشتم:چیزے شدہ؟!
لبخند مطمئنی زد:نہ! یڪے از بازاریاے بہ نام فوت ڪردہ اڪثر اهل محل رفتن مجلس ترحیم!
_خدا رحمتش ڪنہ! ڪے؟!
همانطور ڪہ بہ سمت در خانہ ے عمو باقر مے رفت جواب داد:حاج اڪبرے!
ڪلیدے از جیبش درآورد و قفل در را باز ڪرد. بہ سمتم برگشت:بفرمایین!
متعجب نگاهش ڪردم:میرم خونہ ے عمہ م! مگہ خالہ ماہ گل نرفتہ؟!
ابرو بالا انداخت:نیستن!
روے دیدن خالہ ماہ گل را نداشتم،مردد بہ سمت حافظ رفتم.
ڪلید را بہ دستم داد و گفت:شما تشریف ببرین داخل،چمدوناتونو میذارم تو حیاطو میرم.
تشڪر ڪردم و بہ سمت ایوان رفتم،با تنے لرزان از پلہ ها گذشتم و وارد راهرو شدم.
بہ زور لب زدم:خالہ ماہ گل!
صدایے نیامد،چند قدم جلوتر رفتم.
_خالہ؟! رایحہ ام!
ناگهان صداے امیرعباس را از اتاق سمت راست شنیدم:بیا تو!
متعجب سرعت قدم هایم را بیشتر ڪردم و بہ سمت اتاق رفتم.
در اتاق باز بود،امیر عباس پشت بہ من نزدیڪ تخت دونفرہ اے ڪہ وسط اتاق قرار داشت ایستادہ بود.
بہ سمتم برگشت و لبخند زد:سلام! رسیدن بہ خیر!
پیشانے ام را بالا دادم:سلام! تو اینجا چے ڪار مے ڪنے؟!
ڪمے از تخت فاصلہ گرفت،نگاهم بہ فردے ڪہ روے تخت دراز ڪشیدہ بود افتاد..بہ محراب...
.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚