eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 من موندم و احمد رضا. دلخور ولی خوشحال بود. دستم رو گرفت مستقیم به اتاقش رفتیم در رو قفل کرد و کنارم نشست. _نگار ممنونم بابت جوابی که به عمو دادی? سرم رو پایین انداختم بی میل گفتم: _راستش رو گفتم. لبخند مهربونی زد _ممنون که راستش رو گفتی. کوتاه نگاهش کردم صورتم رو ازش برگردوندم. _الان با من قهری? اشک توی چشم هام جمع شد جواب ندادم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو اروم برگردوند سمت خودش نگاهش بین چشم هام جا به جا شد و متعحب و ناباورانه گفت: _گریه میکنی? همین جمله ی کوتاه سوالی باعث شد تا اشکم پایین بریزه اروم گفتم: _چرا دیشب دیر اومدید اینجا? لبخند کم رنگی زد. _از این ناراحتی? طلب کار ولی اروم گفتم: _بله. دست هام رو تو دستش گرفت _نگاه کن من رو. کاری که میخواست رو انجام ندادم. سرش رو خم کرد تا صورتم رو ببینه _چون داشتم مادرم رو راضی میکردم. بهش خیره شدم لب زدم: _من...من صبح نمیدونستم که... حرفم رو قطع کرد کلافه گفت: _ولش کن مهم نیست. _اقا...به خدا من... سرش رو به صورتم نزدیک کرد گونم رو بوسید. _گفتم مهم نیست. ایستاد و سمت کمدش رفت. _تو باید تمام تمرکزت رو بزاری برای کنکور، به هیچی فکر نکن تا جمعه خودم درستش میکنم. از اون روز کار احمد رضا شده بود التماس به مادرش هر روز ساعت ها تو اتاق تنها بودم. بعدش که احمد رضا با قیافه درهم و پکر می اومد پیشم میفهمیدم که رضایتی در کار نیست. دروغ چرا، منم دوست داشتم تا راضی بشه. دلم نمیخواست با عمو اقا برم. از کنار احمد رضا بودن لذت میبردم. زمانی که عمو اقا مشخص کرده بود باعث دوری ما از هم شد. دو روز گذشته بود. تو اتاق با احمد رضا نشسته بودیم. احمد رضا برای اینکه من رو شاد کنه مدام شوخی میکرد. گاهی میخندیدم، گاهی تو چشم هاش خیره میشدم و اشک میریختم. در هر دو صورت بعدش تو اغوشش گرمش بودم. غروب سه شنبه بود احمد رضا خسته از کار روی تخت خوابیده بود منتظر بودم تا مثل همیشه بعد از کمی استراحت به اتاق مادرش بره که صدای در اتاق بلند شد. احمد رضا خسته و کسل بلند شد و سمت در رفت. کلید رو توی در پیچوند و بازش کرد شکوه خانم پشت در بود متنظر تعارف نموند و اومد داخل. نگاه کوتاهی به من انداخت و خیره به پسرش گفت: _میخوام باهاش تنها حرف بزنم. احمد رضا مردد نگاهم کرد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕