eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 فوری خودم رو عقب کشیدم اما دیگه دیر بود. عمو اقا دید که دارم حرف هاشون رو گوش میکنم. وسط اتاق ایستادم و به در خیره شدم. در اتاق باز شد و دلخور و عصبی نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم و لب زدم : _ببخشید. _گوش ایستادی? یه لحظه بهش نگاه کردم و فوری سر بزیر شدم. _کنجکاو شدم. _این شد دلیل. _ببخشید. _کجا بودی? _گفتم که دلم گرفته بود یکم راه رفتم. نگاه عصبیش روم طولانی شد که میترا دستش رو گرف. _نگار اشتباه کرده که اول اطلاع نداده. قول میده دیگه تکرار نکنه. عمو اقا خیلی جدی رو به میترا گفت: _کلا اشتباه کرده که رفته چه با اطلاع چه بی اطلاع. رو به من در حالی که هنوز مخاطبش میترا بود گفت: _و بابت این اشتباه هم حتما تنبیه میشه. تو از امروز دیگه حق نداری... _اردشیر این بار رو به خاطر من ندید بگیر. نفس های عمو اقا حرصی شده بود دندون هاش رو به هم فشار میداد کمی خیره نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. میترا نفس راحتی کشید رو به من گفت: _از این به بعد خواستی جایی بری قبلش به من بگو. صدای فریاد گونه ی عمو اقا تو خونه پخش شد. _میترااا میترا به در نگاه کرد لبخند پر از ارامشی بهم هدیه داد و رفت. در رو قفل کردم تا احساس امنیت داشته باشم لباس هام رو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم یاد عکس استاد که تو گوشیم ذخیره شده بود افتادم. اگه عمو اقا توی گوشیم ببینه خیلی بد میشه فوری نشستم و عکس هاش رو با حسرت نگاه کردم و از گالری گوشی پاکشون کردم. صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکسش رو اونجا نگاه کنم که دستگیره اتاقم پایین رفت. فوری صفحه رو بستم و گوشی رو روی بالشتم گذاشتم. از ضربه های ارومی که به در خورد متوجه شدم میتراست. عمو اقا قفل کردن در اتاق رو ممنوع کرده. پشت در ایستادم و اروم کلید رو توی در پیچوندم و بازش کردم. به چهره مهربون میترا نگاه کردم. _بیا برو ازش عذر خواهی کن. سرم رو از اتاق بیرون بردم. _کجاست? _تو اتاقش، از دست تو سر درد گرفته. _مگه من چی کار کردم? _اصل کارت بد نبوده ولی باید اطلاع بدی. سرم رو پایین انداختم و به در تکیه دادم. _اگه بگم نمیزاره برم. _من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم که اجازه بده. _نمیده. دستم رو گرفت و کمی کشید. _بیا برو الان از دلش در بیار. سمت اتاق عمو اقا رفتم در باز بود روی تخت رو به در نشسته بود. ارنجش رو روی زانوهاش گذاشته و انگشت هاش لای موهاش فرو کرده. چند قدم جلو رفتم. _ببخشید. متوجه حضورم شد سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد. _یکم خاطرات گذشته بهم فشار اورد گفتم قدم بزنم زود برمیگردم ساعت از دستم در رفت. _جواب تلفنت رو چرا نمیدی ? نگاش کردم دوباره سرم رو پایین انداختم. _صداش رو نشنیدم. _بار اخرت باشه. _چشم. حرفی نزد که گفتم. _میتونم برم. اروم ولی دلخور گفت: _برو. سمت اتاقم رفتم لبخند رضایت بخش میترا رو با لبخند پاسخ دادم و به اتاقم برگشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕