#پارت193
💕اوج نفرت💕
_بشین برات چایی بریزم.
حوصله نداشتم.
_ نه خیلی ممنون می خوام برم استراحت کنم.
برگشت سمتم که عمو اقا گفت:
_ بشین کارت دارم.
نفسم رو با حرص بیرون دادم که نگاه چپ چپ عمو اقا باعث شد ببخشیدی زیر لب بگم، آروم روی صندلی بشینم. مثل احمدرضا نگاه چپ چپش همیشه روی من طولانی می موند میترا گفت:
_ ما داریم میریم تهران.
دلم خالی شده با ترس گفتم:
_چرا ?
لبخند پر از آرامشش کمی دلم رو آرام کرد.
_ عیادت.
نفس راحتی کشید عمو آقا گفت:
_زنگ بزن به پروانه بگو بیاد پیشت.
_عیادت کی?
عمو آقا نگاهش رو به چاییش داد
_ شکوه سکته کرده بیمارستانه. صبح مرجان زنگ زد به احمدرضا اونم برگشت تهران. من زیاد از شکوه خوشم نمیاد. ولی به خاطر احمدرضا میریم. با هواپیما رفت و برگشت میریم زود برمی گردیم تا شب خونه ایم.
با فکری که توی ذهنم جرقه زد لبخندی زدم.
_ میشه منم بیام.
هر دو متعجب نگاهم کردن.
عمواقا گفت:
_کجا?
_شما برید ملاقات، من میرم بهشت زهرا.
سرم رو پایین انداختم.
_ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
سکوتش طولانی شد که ملتمس بهش نگاه کردم.
_ خواهش می کنم. مگه نمیگید یه ملاقاته بعد هم زود بر می گردید.
دستش رو روی لبهاش گذاشت و. خیره نگاهم کرد که میتراگفت:
_ چه اشکالی داره خب بذار بیاد.
دستش رو برداشت و گفت:
_باشه بیا، فقط سمت خونه نیا که ببینت نمیتونم برت گردونم.
از ذوق اشک تو چشم هام جمع شد.
_ چشم، میتونم برم حاضر شم.
_برو.
ایستادم و سمت اتاقم رفتم صدای میترا میشنیدم.
_پس زنگ بزن بگو سه تا بیلیط میخوایم.
_ باشه الان میگم.
وارد اتاق شدم از اینکه بعد از چهار سال قراره برم پیش پدر و مادرم واقعا خوشحالم و خدا را شکر میکنم از اینکه بلاخره میتونم برگردم و براشون از نزدیک فاتحه بخونم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕