eitaa logo
زینبی ها
2.2هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
192 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @atieh_59 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 بالاخره پایان کلاس رو اعلام کرد. پروانه هم مثل چند تا دانشجوی دیگه کنار استاد ایستاد تا سوال های مربوط به درس رو بپرسه. فرصت رو غنیمت شمردم و از کلاس بیرون رفتم. هم عجله داشتم تا پروانه سراغم نیاد. هم دوست داشتم دیر برسم چون گفتن حقیقت خیلی برام سخت بود. مسیر دانشگاه تا خیابون پشتی رو به سختی گذروندم.نگاهی به در چوبی کافی شاپ که تا چند لحظه ی دیگه قراره به معنای واقعی جون بدم انداختم. نفس سنگینی کشیدم و دستم رو سمت دستگیرش بردم باز کردم و وارد شدم. تمام میز و صندلی ها رو از نظر گذروندم هنوز نیومده. روی همون میز و صندلی که دفعه پیش نشسته بودیم پشت به در نشستم. مردی کنارم آمد. _سلام خانم، چی میل میکنید? دهنم حسابی خشک شده. _منتظر کسی هستم فعلا یه بطری اب. چشمی گفت و رفت. چند لحظه بعد بطری اب رو روی میز گذاشت و رفت کمی ازش خوردم. انگشت شصتم رو به دندون گرفتم. پاهام بی اختیار تکون میخورد. دستهام رو به هم قلاب کردم انگشت هام رو به جابه جا کردم. صدای زنگوله بالای در ورودی که با باز و بسته شدن در به صدا در می اومد خبر از ورود کسی داد تپش قلبم بالا رفت کاش استاد نباشه. جرات برگشتن و نگاه کردن نداشتم. دلخوش به این بودم که شخص وارد شده استاد نیست. که با صداش سرم یخ کرد. _سلام. نفس سنگی کشیدم و چشمام رو بستم روی صندلی روبروم نشست از استرس و اضطراب یادم رفت به احترامش بایستم سر بلند کردم و نگاش کردم با لبخند کمرنگی که روی صورتش بود به میز نگاه می‌کرد تپش قلب بالام باعث شد تا منقطع حرف بزنم. _س.... سلام....اس.... استاد. لبخندش عمیق تر شد از بالای چشم نگاهم کرد. _ سلام. سکوتم طولانی شد که گفت: _من درخدمتم. نگاه کوتاهی بهش انداختم و سربزیر شدم. _را...س... راستش استاد من... نفس سنگینی کشیدم. _ من... باید... یه... چیزی... رو به شما بگم. _می شنوم. _من ... آب دهنم رو قورت دادم. _چرا انقدر اضطراب دارید? _آخه... چیزه... راستش... دستم رو روی صورتم گذاشتم. _ باید یه... چیزی رو به شما بگم... ولی نمیدونم چه جوری بگم. _ آروم باشید ، به پدرتون گفتید. _نه. دلخور گفت: _ چرا? _چون ...باید... بهتون... _ خانم صولتی، من اینجام تا با شما حرف بزنم، چندتا نفس عمیق بکشید و حرف بزنید. کشیدن نفس های عمیق به پیشنهاد استاد هم آرومم نکرد. _ خب الان بگید. _ راستش استاد ...برمیگرده به چ...چهار سال پیش.. من، خیلی سخته بگم... فقط... فقط سختیش اینجاست که ش...شما در رابطه با من... قضاوت..... اشتباه نکنید، چون برام محترم اید. من چ..چهار سال پیش... به...اج... اجبار. به چشم هاش که با دقت نگاهم می کرد نگاه کوتاهی انداختم، نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _ به اجبار... تند و سریع به اطراف نگاه کردم تکون های پام توی کل بدن نمایان شده بود _من...من.... سرم و پایین انداختم به دست هاش که به هم قلاب کرده بود نگاه کردم _ من...مت...متا.... متاهلم دست هاش آروم از هم باز شد _ ولی این تاهل به اجبار بود... تو این چخ هار سال فقط برام تنهایی و جدایی داشته. بغض توی گلوم طاقت نیاورد و اشک روی گونم ریخت _ من چهار سال... ایستاد، ناباورانه نگاهش کردم دیگه نگاهم نمیکرد خم شد و کیفش رو از کنار صندلی برداشت. بدون هیچ حرفی رفت. با نگاه بدرقه اش کردم. صدای زنگوله ی بالای در انگار ناقوس مرگ من بود. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕