#پارت293
💕اوج نفرت💕
میترا ست. خیلی از حضورش خوشحال شدم. نمی دونم چرا اما احساس می کردم میترا اگر باشه اوقات برای من راحتتر میگذره.
صدای سلام و احوالپرسی متعجبی کرد. تا می تونستم از در فاصله گرفتم که صدای احمدرضا را نشنوم.
حتی صداش هم بهم اضطراب می داد.
چرا دوستش دارم با این همه استرس و اضطرابی که بهم میده? باید ازش متنفر باشم، چرا نیستم?
صدای در اتاقم بلند شد بلافاصله میترا داخل اومد.
متعجب و خوشحال سلام کرد جوابش رو دادم. نگاهش توی صورتم چرخید
_چرا رنگت پریده?
_خوبم.
_ آدرس اینجا روکی بهش داده?
عفت خانم.حتما از تهمینه پرسیده.
_ اینجا رو بلد بود?
_اره سر شمال یاد گرفت.
نفسس سنگین کشید و به در نگاه کرد.
_میدونه تو کی هستی?
_اره چون بهش گفتم علیرضا برادرمه تعجب نکرد.
لبخند پهنی زد.چشم هاش برق افتاد.
_ باهاش حرف زدی?
_ نه، فقط گفتم علیرضا کیه سوء تفاهم براش پیش نیاد.
_ الان چرا اینجا تنها نشستی?
درمونده لب زدم:
_ باید چه کار کنم.
_ بیا بیرون تو باید الان طلب داشته باشی خودت رو پنهان می کنی یعنی بدهکاری.
نگاهم رو پایین انداختم.
_چه طلبی?
_کاری که مادرش باهات کرده
پر بغض جواب دادم.
_ مادرش کرده، خودش که بیچاره بیگناهه.
با صدایی که شیطنت کاملا توش معلوم بود گفت:
_که این طور!
دستم رو گرفت.
_ بلند شو بریم سه تا مرد گرسنه بیرون منتظرن که هر سه تاشون رو هم دوست دارم.
_ من نمیام.
_ حرف من رو گوش کن اگه نیای یا اردشیر یا برادرت میان میارنت خودت بیا بذار راحت تر باشه برات.
درست میگفت اما رفتن برام سخت بود بی میل و پر استرس دنبالش راه افتادم.
پام رو که تو هال گذاشتم نامحسوس با چشم دنبالش گشتم.گوشه اتاق ایستاده بود و پشت به ما نماز می خوند.
عمو اقا نبود و علیرضا هم گوشه. ی دیگه ی اتاق در حال نماز خوندن بود.
_پنج نفریم رومیز جامون نمیشه سفره رو بردار پهن کن زمین.
زیر قابلمه ی غذا که از یخچال بیرون گذاسته بود رو روشن کرد. سفره برداشتم و وسط اتاق گذاشتم.
احمدرضا پشتش به من بود و اصلا متوجه حضور من نبود و این باعث شده بود تا از نگاه های عمیقش در امان باشم. علیرضا سلام نمازش رو داده بود به من و احمدرضا نگاه می کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕