#پارت305
💕اوج نفرت💕
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم به روبرو نگاه کردم.
ناخواسته اشک روی گونم ریخت
چهار ساله با تمام سختگیری های عمواقا بهم خوش گذشته و روزگار خوبی تو شیراز داشتم. هر چند که قصد برگشتن دارم ولی دلم گرفته از این دوری، هر چقدر هم کوتاه.
متوجه نگاه گاه و بیگاه احمدرضا از تو اینه ی ماشین به خودم شدم.
گاهی بهش نگاه میکردم و چشم به چشمش میدوختم. گاهی هم کلافه از نگاه سنگین پر حرفش نگاهم رو به بیرون میدادم. در نهایت کشش علاقه ای که بینمون وجود داشت دوباره نگاهم رو به نگاهش میدوخت.
با صدای علیرضا هر دو چشم از هم برداشتیم
_داداش میخوای خودم بشینم. حواست به پشتته داری به کشتنمون میدی.
احمدرضا به روبرو خیره شد و سکوت کرد.
_اصلا میخوای برو عقب بشین.
_نه داداش. حواسم هست.
_فقط نکشیمون که من هنوز زنم نگرفتم.
لبخندی به حرفش زدم و کنی خودم رو جلو کشیدم.
_راستی چرا تا حالا ازدواج نکردی?
علی رضا کمی چرخید و با شیطنت نگاهم کرد.
_قصدش رو دارم. یه بارم عاشق شدم. ولی تو زرد از اب دراومد.
لبخند از روی لب هام محو شدم و دلخور نگاهش کردم با حرف احمدرضا سرم یخ کرد.
_چرا تو زرد?
مطمعنم چیزی از اون روزها بهش نمیگه ولی استرس گرفتم و ملتمس نگاهش کردم.
علیرضا با صدای بلند خندید.
_شوخی میکنم. من قصد ازدواج داشتم که فهمیدیم نگار زندس قرار شد بیام با نگار بریم خاستگاری که اون اتفاق افتاد. بعدشم من افسردگی گرفتم و دختری که مادرم درنظر داشت ازدواج کرد. چند سالی ادرسی از نگار نداشتم مادربزرگمم نمیداد مثلا میخواست من رو پیش خودش نگه داره. بعد که اومدم ایران دید مقاومت فایده نداره ادرس رو داد.
چرخید سمتم.
_الان میخوام ازدواج کنم. این بار با نگار میرم خاستگاری.
علی رضا از خاطرات و اتفاق های زندگیش میگفت ولی احمدرضا هر لحظه بیشتر تو خودش فرو میرفت و به عمق فاجعه ای که مادرش درست کرده بود پی میبرد.
مسیر طولانی بود. هر دو ساعت جاشون رو عوض میکردن.تمام طول مسیری رو که رفته بودیم احمدرضا سکوت کرده بود. علی رضا گاهی حرف میزد که با جواب های یک کلمه ای از من و احمدرضا ترجیح میداد سکوت کنه.
ظهر شد باز هم به پیشنهاد علیرضا برای صرف نهار ایستادیم.
از ماشین پیاده شدم
احمدرضا کلافه نگاهم میکرد. و این نگاه کلافه سرچشمه از سوال هایی داست که موقع سوار شدن به ماشین ازم پرسید.
سمت رستوران سرراهی رفتیم. هر دو مرد همراهم برای سفارش غذا به صندوق رفتن و من هم اولین میز و صندلی خالی رو انتخاب کردم و نشستم.
کش مکش علی رضا و احمدرضا رو برای حساب کردن پول غذا نگاه کردم. در نهایت احمدرضا پیروز شد. صحبت کوتاهی با هم داشتن. احمد رضا سمت دری رفت که روش نوشته بود سرویس بهداشتی. علیرضا هم کنار من نشست. یکم جدی نگاهم کرد.
_تو چادری بودی?
نفس سنگینی کشیدم و به گلدون روی میز خیره شدم.
_از جلو در خونه اردشیر خان اخم هاش تو هم رفت تا الان گفتم چرا گفت نگار چادر...
_دوست ندارم اونطور زندگی کنم که اون میخواد.
ابرو هاش بالا رفت.
_اون مگه شوهرت نیست!
_نه فقط یه محرمیت موقته.
_که به ازدواج ختم شده پس شوهرته تا صیغه فسخ نشده.
دلخور گفتم:
_علیرضا تو طرفدار کی هستی?
_برادر تو. طرفدار حق. باید به حرف احمدرضا گوش کنی.
_اول صبر کنید ببینید این صیغه ادامه داره.
_هم تو دوستش داری هم اون. پس ادامه داره
_من اصلا دوست...
دستش رو بالا اورد و من رو به سکوت دعوت کرد
_کاری به چادر ندارم. کلا تو باید،
تاکید کرد
_باید. به حرف شوهرت گوش کنی.
بغض تو گلوم گیر کرد
_کدوم شوهر? احمدرضا...
_میدونم چی میخوای بگی. ولی اینا چیزی از حقش کم نمیکنه.
نگاهم رو به حالت قهر ازش گرفتم
حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو ساکت بشیم.
دلخوریم به قدری بالا بودکه هر چی ازم پرسیدن چی میخوری جوابشون رو ندادم.
غذایی که برام سفارش دادند و بدون نگاه کردن به هردوشون خوردم.
سرم رو بالا گرفتم و به اطراف نگاه کردم احمدرضا با چشم از علیرضا پرسید چی شده اون هم سرش رو بالا دادو بهش فهموند که مهم نیست.
علیرضا به قدری مقید به حرفش بود که ناراحتی من براش مهم نبود.
من با حرف هاش موافقم ولی فاصله ی ایجاد شده و دلخوری زیاد بین من و احمدرضا باعث شده تا من نتونم این حق رو بهش بدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕