#پارت306
💕اوج نفرت💕
ایستادم که نگاه سوالی هر دوشون روی من قفل شد.
_بیرون میشینم تا بیاید.
احمدرضا غذای تو دهنش رو قورت داد.
_چه کاریه? بشین الان هممون میریم دیگه.
سرم رو بالا دادم
_نه میخوام تنها باشم.
احمدرضا ایستاد و سوییچ رو سمتم گرفت
_خب بیا برو بشین تو ماشین.
تو چشم هاش خیره شدم. از اینکه میخواست من رو تحت اختیار خودش کنه خوشحال نبودم.
_جلوی در صبر میکنم تا بیاید
کیفم رو برداشتم و بدون توجه به نگاهش سمت در رفتم.
نگاهی به ماشین های پارک شده جلوی رستوران انداختم. که صدای علیرضا باعث شد تا برگردم.
_نگار
به سوییچ توی دستش که سمتم گرفته بود نیم نگاهی کردم
_برو تو ماشین بشین
_نمیخوام
_الان مثلا داری بهش لج میکنی?
_میدونه من برا چی دارم میام تهران?
دستش که به سمتم دراز بود رو انداخت
_یکم شک کرده. ولی انگار دوست نداره باور کنه
_بهش بگو قصد من از برگشتن برای زندگی کردن با اون زیر یک سقف نیست. میخوام از مادرش شکایت کنم. میخوام انتقام اون سالها رو ازش بگیرم
_چرا خودت نمیگی?
از اینکه دست دلم جلوی علیرضا رو شده خوشحال نیستم. کاش خبر از علاقه ی من به احمدرضا نداشت. پشت بهش کردم و گفتم:
_من نمیتونم
مچ دستم اسیر دست مهربونش شد.
_الان بیا برو تو ماشین بشین ناراحتش نکن.
به در رستوران نگاه کردم.
_علیرضا چرا مثل عمو اقا که با دو تا حرف اختیارم رو ازدستش دراوردی از دست های اینم در نمیاری.
_چون احمدرضا شوهرته.
حرصی سوییچ رو از دستش کشیدم و سمت ماشین رفتم
نیم ساعتی بود که تنها نشسته بودم و به این فکر میکردم که چه جوری باید در حضور احمدرضا با شکوه حرف بزنم.
در ماشین باز شد و علیرضا پشت فرمون نشست.
کامل به عقب برگشت و تو چشم هام نگاه کرد نگاهم رو ازش گرفتم دلخور گفتم:
_میدونم. باید به حرفش گوش کنم
_اون که سر جاشه. الان میخوام یه چیز دیگه بگم
سر چرخوندم و به چهرش که با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم .
_به نظر من دو چیز انسان را نابود میکنه یکی مشغول بودن به گذشته، دومیش مشغول شدن به کارهای که دیگران در حقت درانجام دادن.
هر کی توی گذشته بمونه آینده رو از دست میده، هر کس به فکر تلافی رفتار دیگران باشه نصفی از آسایش و راحتی خودش رو از دست میده. بهترین انتقام تو زندگی اینه که به راه خودت ادامه بدی واتفاقات بد رو فراموش کنی.به هیچکس اجازه ندی
ازتماشای رنج تو لذت ببره. از این به بعد رو بساز شادبودن رو سرمشق زندگی خودت کن
ومسیرزندگی جدیدت رو با زیبایی بساز.
_زیبایی الان زندگی من انتقامه
_یه بار دیگم بهت گفتم انتقام دلت رو سیاه میکنه
_بزار سیاه شه
_پل های...
_پلی وجود که بخواد خراب بشه. یه محرمیت که به اشتباه تو دلم جا داره.
با باز شدن در ماشین و حضور احمدرضا ساکت شدم و ادامه ندادم.
روی صندلی نشست گفت:
_من میشستم داداش
_خسته نیستم. حالا مسیر زیاده جا به جا میشیم
چرخید نیم نگاهی به من کردو دوباره به روبرو خیره شد
بعد از مسافت طولانی دوباره به تهران برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕