#پارت383
💕اوج نفرت💕
به در بسته آسانسور خیره موندم. بغض سراغم اومد. ناخواسته اشک روی گونم ریخت. ایستادن روی پاهام کمی سخت شد. عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و خودم روی دیوار سر دادم. روی زمین نشستم به در آسانسور نگاه کردم.
نفس هام صدا دار شدن و به سختی از سینم بالا می اومدن.
علیرضا بالای سرم ایستاد و نگران گفت
_ چی شد?
چی باید بهش بگم اصلا دلم نمیخواد فکر کنه من هنوز با دیدن احمدرضا حالم خراب میشه.
_ سرم گیج رفت
_ چرا گریه کردی?
تو چشم هاش خیره شدم و اشک از چشم روی گونم ریخت.
با گریه گفتم
_نمیدونم
مضطرب نگاهم کرد زیر بازوم رو گرفت
_ بلند شو بریم داخل یه آب قند بخور.
اشک هام رو پاک کردم با کمکش ایستادم. این بهترین فرصت بود برای وقتکشی و دور شدن احمدرضا از خونه.
به خونه برگشتیم آب قندی که برام درست کرده بود رو خوردم. احمدرضا متوجه شد که من دارم میرم آلمان، اصلا دلم نمی خواست از این اتفاقات با خبر بشه.
_ مطمئنی فقط سرت گیج رفته
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
_بلند شو بریم
ایستادم و درمونده و ناچار سمت آسانسور رفتم. با باز شدن در چشم هام رو بستم دیگه تحمل دیدنش رو ندارم.
_چی شده دوباره
آروم چشم هام رو باز کردم و به فضای خالی آسانسور نگاه کردم نفس سنگین کشیدم و گفتم:
_آره. ولی مهم نیست.
آسانسور پایین ایستاد بعد از باز شدن در کشوییش. دوباره فضای خالی جلوش باعث خوشحالیم شد.
پام رو بیرون نگذاشته بودم که شنیدن استاد عباسی باعث شد دلم پایین بریزه.
مخاطبش پسر مش رحمت بود.
_ دستت درد نکنه نمیخواد خودشون اومدن.
علیرضا سمتش رفت. خوشبختانه امین همراهش نبود. با یک نگاه کلی و پراسترس فضا رو از نظر گذروندم مطمئن شدم تا احمدرضا نیست.
سلام و احوالپرسی کردن . من هم سلام آرومی گفتم استاد عباسی گفت
_ امین از صبح بیدار شده میگه بریم فرودگاه.
علی رضا به اطراف نگاه کرد
_ پس کجاست ?
_بیرونه
دسته چمدون رو از دستم گرفت لبخند بی جونی زدم به چهرم نگاه کرد
_خوبید شما?
_ممنون استاد.
لبخند بی جونی زدم و دنبالشون سمت در خروجی حرکت کردم. در باز شد با دیدن امین که دسته گل کوچک قشنگی دستش بود و با لبخند نگاهم میکرد اصلا خوشحال نشدم.
از در بیرون رفتم جلو اومد و روبروم ایستاد.
_ سلام
نفس سنگین کشیدم و آروم لب زدم
_سلام
دسته گل رو سمتم گرفت
_ قابل شما رو نداره
به گل نگاه کردم دست دراز کردم و با کمی تعلل دسته گل رو ازش گرفتم کنار رفت و با دست به ماشینش اشاره کرد.
_ اگر اجازه بدید تا فرودگاه با هم باشیم.
دوست ندارم قبول کنم کلافه به اطراف نگاه کردم. نگاهم روی مرد آشنایی که به ماشین تکیه داده بود و با حسرت نگاهم میکرد خیره موند. فوری نگاهم رو به امین دادم.
_ ببخشید من حالم خوب نیست باید با ماشین برادرم برم.
ناامید گفت:
_ باشه هرجور راحتید.
سمت علیرضا که کنار عمو آقا ایستاده بود رفتم دلم میخواد دسته گل را پرت کنم روی زمین.
عمواقا با دیدن چشم های اشکیم دست هاش رو باز کرد من رو در آغوش گرفت. کنار گوشم گفت
_ یه شمال رفتی و اومدی داشتم می مردم. خیلی سخته تحمل دوریت.
این بهترین فرصت بود برای خالی کردن بغض توی گلوم.
با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم.
گریه ای که از عشق خشک شده توی قلبم، به بهانه دلتنگی آغوش دلسوز ترین پدر دنیا، می ریختم، برای آرامش قلبم بی نهایت لازم بود.
دستش رو پشت کمرم کشید و ازم فاصله گرفت.
پیشونیم رو بوسید علیرضا در ماشین رو باز کرد با سر اشاره کرد تا بشینم
متوجه حضور احمدرضا که هنوز کنار ماشینش بود، بودم. دلم میخواست باز هم نگاهش کنم اما نباید این کار رو بکنم سمت ماشین رفتم نتونستم طاقت بیارم و لحظه آخر قبل از نشستن دوباره نگاهم به نگاهش گره خورد. توی ماشین نشستم علیرضا در رو بست و کنار عمو اقا روی صندلی جلو نشست.
صدای اروم گریه کردنم تمام فضای ماشین رو پر کرده. خوشبختانه ماشین بر خلاف جهتی که احمدرضا ایستاده بود حرکت کرد.
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و آروم اشک ریختم.
واقعاً خوشحالم که کسی متوجه نشد من چرا گریه می کنم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕