#پارت399
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم. علیرضا خوابیده بود نفس های عمیق می کشید، چشمهاش رو بسته بود و گاهی بین نفساش صدای ناله ریزی می اومد.
کنارش نشستم
_خوبی
آروم چشمش رو باز کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. با دیدن کپسول کوچک اکسیژنی که دستش بود متوجه شدم دوباره حالش بد شده.
_دوباره?
_خیلی وقت بود خوب شده بودم. از وقتی عزیز فوت کرد دوباره شروع شده
_ از کی
_ آلمان بودیم
_چرا به من نگفتی?
نشست تو چشم هام نگاه کرد
_چرا رنگت پریده
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_شاید تو اینجوری دیدم هول کردم.
طوری که حرفم رو باور نکرده سرش رو کج کرد و نفس سنگین کشید.
اگر بگم با دیدن اسم مرجان و تماس تهران حالم خراب شده دوباره ناامیدش می کنم.
سرم رو پایین انداختم
_عمو آقا دعوام کرد.
اخم هاش تو هم رفت
_ چرا?
_ ولش کن مهم نیست
_مهمه بگو.
کامل براش تعریف کردم
لب هاش رو پایین داد .
_ناراحتی نداشته، خب خندیدی. ولی تو هم خیلی به خاطر یه حرف کوچیک ناراحت میشی. خودت رو قووی کن.
_باشه، حالت بد شد گفتی بیام پایین?
به تلفن همراهم که روی میز بود اشاره کرد
_ نه، امین زنگ زده کارت داشت
_نگفت چی کار داشت.
_ نه ولی بهش زنگ بزن.
_ خودش دوباره زنگ می زنه
سرزنش وار نگاهم کرد و با ابرو به گوشی اشاره کرد
_ برش دار.
گوشی رو برداشتم
_ آخرین شماره ای که باهات تماس گرفته است.
ایستاد و سمت آشپزخونه رفت.
انگشتم روی شمارش زدم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_ الو سلام
_سلام خوب هستید
_خیلی ممنون شرمنده مزاحمتون شدم.
_ خواهش می کنم بفرمایید
_ راستش داداش امید الان بهم گفت که شما خودتون گفتید من بگن که جمعه دوباره بیام. یه سوال برام پیش اومده.این همون قراری که شش ماه پیش با هم گذاشتیم. که شما برید، فکر هاتون رو بکنید اگر جوابتون مثبت بود به من بگید بیام در رابطه با آینده صحبت کنیم?
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_بله درسته، ولی اول تشریف بیارید حرف های من رو بشنوید اگر دوباره دنبال جواب مثبت بودید. در خدمتتون هستم.
_بله حتماً فقط کاش امشب بود من تا جمعه چطوری طاقت بیارم.
نمیشه بگید در چه موردی قراره صحبت کنید
_ یکم طولانیه نمیشه پشت گوشی گفت. در مورد زندگی و گذشتمه.
_ باشه خیلی ممنون که اعتماد کردید و اجازه دادید شمارتون رو داشته باشم.
_ خواهش میکنم کاری ندارید
_ بازم ممنونم خدا حافظ
_خدا نگهدارتون
تماس رو قطع کردم دستم رو روی صورتم کشیدم و نفسم راحتی کشیدم.
علیرضا که با لبخند کمرنگی نگاهم میکرد زل زدم.
_فردا با اردشیر خان میری دنبال کارهای شناسنامت?
_ من آمادهام .اگه خودش مشکلی نداشته باشه
_ چه مشکلی
_ بالا که بودند مرجان زنگ زد یه چی گفت عمو باز ناراحت...
نباید می گفتم توی چشم هایش خیره شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕