#پارت406
💕اوج نفرت💕
از ترس توی خودم جمع شدم. صدای نفس های بلند ش رو می شنیدم. چند دقیقه تو این حالت بودیم که با صدای آرومی گفت
_ ببند در رو بریم.
کاری رو که میخواست انجام دادم.
اما جلوی ریختن اشک هام رو نمی تونستم بگیرم. تا خونه حرفی نزدیم. ماشین رو پارک کرده به خونه برگشتیم.
مستقیم به اتاقش رفت. به در بسته اتاقش نگاه کردم. من دست و دلم نمیلرزه. چرا اینطوری فکر میکنه فردا انقدر با امین گرم می گیردم تا متوجه اشتباهش بشه.
چشم هام رو باز کردم به ساعت که نه صبح رو نشون میداد نگاه کردم .
یاد بحث دیشبم با علیرضا افتادم
صدای نگار نگار گفتنش رو شنیدم
پتو رو روی سرم کشیدم. پشتم رو به در کردم. در اتاق باز شد. این بار صداش رو از داخل اتاق شنیدم.
_ نگار بیدار شو امید زنگ زد گفت تا یازده میان.
جوابش رو ندادم. از بالا و پایین شدن تختم متوجه شدم که کنارم نشسته. خواست پتو رو از سرم برداره که محکم تر گرفتمش.
_قهری?
جوابش رو ندادم.
_ قهر باش ولی بلند شدن دارن میان
_ بگو نیان
خونسرد گفت
_چرا
_چون به قول خودت فکرم تهران مونده .
_فکرت بیخود کرده. مگه من میزارم.
جوابش رو ندادم.
_ بلند شو دیشب با گریه خوابیدی الان کلی چشم هات پف کرده. زشت که هستی زشت تر میشی رو دستم میمونی.
میخواد با شوخی راضیم کنه.
_بلند نمیشی?
سکوتم رو.که دید گفت
_نگار جان من بلند شو
دست گذاشت روی نقطعه ضعفم. پتو رو کنار زدم. نگاه دلخوری بهش انداختم
_منتظر عذرخواهی هستی.
پشت چشمی نازک کردم پشت بهش نشستم
_ازت معذرت نمی خوام چون حقت بود .چون پرتوقع شدی. چون همه مثل من نیستن هی بهت بگم ببخشید. باید عادت کنی.
_من فکرم تهران نیست
_میدونم
سرم رو چرخوندم نگاهش کردم
_ پس چرا اونجوری گفتی!
_ چون دیشب فکرت تهران بود.
اگر نبود بگو همین الان میگم ببخشید.
_ بود ولی...
ایستاد و سمت در رفت
_ بلند شو بیا صبحانه
بیرون رفت. کمی به در اتاق خیره موندم در نهایت تسلیم خواستش شدم.
دست و صورتم رو شستم و تو آشپزخونه پشت میز کنارش نشستم.
_ نمیشد شب بیان?
_ زنگ زده میگه ما داریم میاییم اونجا بگم نیاید
_ آخه عمو آقا
_ گفتم بهش، گفت میاد پایین.
نفس سنگینی کشیدم.
_ صبحانه بخور لباست رو عوض کن
_باشه
_ انشالله امروز تمومش می کنی دیگه ?
تو چشماش خیره شدم
_ اگر اون پا پس نکشه امروز تموم میشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕