eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 آخرین لقمه ی صبحانم رو خوردم ایستادم تا به اتاقم برگردم که صدای در خونه بلند شد به علی رضا نگاه کردم _باز کن عموته سمت در رفتم و بازش کردم _سلام از جلوی در کنار رفتم لبخند تلخی چاشنی صورتش بود جواب سلامم رو خیلی اروم داد. _علیرضا کجاست? با سر به اشپزخونه اشاره کردم _صبحانه میخوره نگاهی به ساعتش انداخت _چقدر دیر بیدار شدید! _به خاطر عروسی تا دیر وقت بیدار بودیم سمت مبل حرکت کرد _خوش گذشت? نفس سنگینی کشیدم و لب زدم _بله _سلام اردسیر خان، خوش امدید. جوابش رو اروم داد و.گفت _بیا بشین اینجا کارتون دارم کنارش نشستم سر بزیر به میز خیره بود علی رضا سینی چایی رو جلوی عمواقا گذاشت و روبروش نشست عمو اقا سربلند کرد و گفت _به نگار هم گفتم مجبور شدم مجبور شدم از تصمیمی که نگار گرفته به احمدرضا بگم چشم هام گرد شدن. آب دهنم رو قورت دادم نگاهم رو از علیرضا به عمواقا دادم. علیرضا از برگردوندن اموال اطلاع نداره. علیرضا که فکر میکرد عمو از تصمیم ازدواج حرف میزنه اخم هاش تو هم رفت و گفت ّّ _چه تصمیمی? عمو.نفس سنگینی کشید برگردوندن اموالی که به نام نگار بود طبق قانون اسلام بین متوجه نگاه تیز علیرضا روی من شد و حرفش رو نصفه گذاشت نگاهش بین.من که سربزیر بودم و علیرضا که تقریبا عصبانی بود جا به جا شد با صدای ارومی گفت _بهش نگفتی? سرم رو بالا دادم و بی صدا لب زدم _نه، یادم رفت یادم نرفته بود. ترسیدم مخالفت کنه کمی سکوت کرد و ادامه داد _احمدرضا داره میاد شیراز هر چی بهش گفتم نیاد به گوشش نرفت.وظیفه ی خودم دونستم بهتون بگم. علیرضا نفسش رو حرصی بیرون داد _بلند شو برو لباست رو عوض کن الان مهمونات میان ایستادم.و سمت اتاق رفتم صداشون رو میشنیدم عمو اقا گفت _به غیر از خونه پشت حیاط که مال مادرتون بود الباقی رو طبق خواست نگار تقسیم کردم. _کار خوبی کردید ولی کاش صبر میکردید بعد از عقد نگار انجام میدادید که ایجاد مزاحمت نکنه وارد اتاق شدم. عذاب وجدان گرفتم. کاش به علیرضا گفته بودم. لباسم رو عوض کردم روسری صورتی که سری پیش برلی خاستگاری پوشیده بودم رو رگی سرم انداختم. گره زدم و تو اینه به خودم نگاه کردم کشو رو بیرون کشیدن تا گیره ی بغل سر روسریم رو بردارم اینبار مدل متفاوتی روی سرم ببندم . نگاهم به گوشی قدیمی میترا افتاد. قرار بود به خاطر ابی که تو.خونه ی علیرضا توی تهران روش ریخته بود ببرمش تعمیر و پسش بدم به میترا. دست بردم تا برش دارم و روشنش کنم که یاد عکسی که اون شب با احمدرضا تو رستوران هتل انداخیم افتادم. عکس رو روی صفحم ذخیره کرده بودم. نگاه پر از حسرتی به گوشی انداختم و از روشن کردنش منصرف شدم. گیره برداشتم.و در کشو رو بستم. که در اتاقم باز شد فوری چرخیدم و به علیرضا که نگاهش سرشار از دلخوری بود نگاه کردم _میخواستم بهت بگم یادم... دستش رو به علامت سکوت بالا اورد _میخوای نگی نگو ، ولی دروغ هم نگو سر به زیر نگاهم رو به پاهاش دادم _من خودم قصد داشتم بهت بگم این کار رو انجام بدی طبق خواست پدرت . منتظر بودم تکلیفت معلوم بشه حرفی برای گفتن نداشتم _از نگهبانی زنگ زد گفت مهون هاتون اومدن بالا. اماده شو بیا بیرون چشمی زیر لب گفتم و بیرون رفتنش رو نگاه کردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕