#پارت440
💕اوج نفرت💕
طبقه ی دوم از هم جدا شدیم. علیرضا که انگار دلخوریش بابت صبح از من کامل برطرف نشده بر خلاف عکس العمل همیشش نسبت به سختگیری های عمو اقا با من، سکوت کرده.
در رو بست و گفت
_نگار یه چایی به من میدی؟ سر درد دارم.
_باشه الان میزارم
به اتاقش رفت. کتری رو پر آب کردم روی گاز گذاشتم. متوجه علیرضا شدم وارد اشپزخونه شد روی صندلی نشست.
_مسکن بیارم
_نه چایی بخورم خوب میشم.
_چایی گذاشتم جوش بیاد دن میکنم. برم اتاقم لباسم رو عوض کنم.
سرش رو روی میز گذاشت و زیر لب گفت
_برو
دکمه های مانتوم رو باز کردم یاد گوشی میترا افتادم.
سمت کشو رفتم گوشی رو برداشتم روشنش کردم .
با استرس به در نگاه کردم نکنه علیرضا بیاد اینجا. گوشی جدید م رو برداشتم و پشت در اتاق ایستادم بالاخره صفخش بالا اومد. شمارش رو توی گوشی جدیدم وارد کردم براش پیامکی ارسال کردم.
_ سلام. نگارم.
به صفحه خالی از پیامی نگاه کردم منتظر جوابی از طرف احمدرضا موندم
انتظارم طولانی نشدولی به جای جواب شمارش روی صفحه گوشی ظاهر شد. و صدای گوشیم بلند شد. فوری انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با صدای ارومی گفتم
با خوشحالی وصف ناپذیری جوابم رو داد
_سلام عزیزم. مهمونی خوش گذشت داشتم با خودم فکر میکردم چرا از نگار شماره نگرفتم.
با همون تن صدای پایین ادامه دادم.
_عمو اقا فهمیده که من صبح با تو بودم. گفت صبح باید بهش توضیح بدم. چی باید بهش بگم.
کمی مکث کرد
_چرا به من چیزی نگفت.
_نمیدونم
_چرا اروم حرف میزنی
_نمیخوام علیرضا بفهمه
_صبح اگه عمو چیزی ازت پرسید بگو احمدرضا اومده بود تشکر کنه برای سهم ارثشون.از محرمیتمون هیچ حرفی نزن باشه نگار
_چرا نگم.
_بزار اول قانعش کنم بعد خودم بهش میگم.
_باشه
_ نگار باید ببینمت.
_کجا
_ صبح میتونی بیای پارک؟
_نه امروزم کلی خجالت کشیدم
_حرف مهمی دارم باید از شرایط جدید زندگی توی تهران باهات حرف بزنم.
من اصلا نمیتونم از علیرضا جدا بشم.
_مگه قراره برگردیم تهران؟
کمی مکث کرد
_نمیخوای بیای؟
_نه. من اونجایی زندگی میکنم که علیرضا باشه
_اخه من... باشه با هم صحبت میکنیم فقط فردا بیا.
اب دهنم رو قورت دادم.
_صحبت چی...
با صدای نگار گفتن علیرضا حرفم نصفه موند
_باید برم داره صدام میکنه خداحافظ
منتظر جوابش نشدم و گوشی رو قطع کردم. با صدای بلند گفتم
_بله
_آب جوش اومد
فوری مانتوم رو دراوردم و بیرون رفتم. وارد اشپزخونه شدم. قوری رو برداشتم.
_با کی حرف میزدی؟
با این سوالش سرم یخ کرد چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. باید به خودم مسلط باشم
_پروانه
چایی خشک رو داخل قوری ریختم
_چرا اروم حرف میزدی
جلوی لرزش دست هام رو نتونستم بگیرم با هر سختی بود شیر کتری رو باز کردم.
_ اون اروم حرف زد منم ناخواسته اروم جواب دادن اخه شوهرش خواب بود.
قوری رو روی کتری گذاشتم.
به ساعت نگاه کرد
_چه زود میخوابن.
_حتما خسته بودن
باید بحث رو عوض کنم صندلی رو عقب کشیدم و روبروش نشستم
_ناهید چی گفت
_هیچی شرایطش رو
_ چی بود این شرایط
_در رابطه با درس و کار
_مگه نگفتی با کار مخالفی
_مخالفم. ولی تو زندگی مشترک باید به تفاهم رسید نباید اجبار باشه گفت درس خونده زحمت کشیده حداقل یه کار نیمه وقت بره منم قبول کردم.
این جمله رو فردا حتما به احمدرضا میگم نمیتونه مجبورم کنه برم تهران
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕