eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 💕اوج نفرت💕🇮🇷 بعد از خوردن صبحانه به مرکز خرید رفتیم. میترا در حال انتخاب کت و دامن سفید بود و مدام از من نظر میپرسید که صدای تلفن همراهم بلند شد. گوشی رو از کیفم بیرون اوردم با دیدن شماره ی احمدرضا نا خواسته نگاهم به علیرضا افتاد لبخند بی جونی زدم _پروانس دوباره حواسش رو به ناهید داد با حوصله ی خاصی نظر میداد کمی ازشون فاصله گرفتم. تماس رو وصل کردم. _الو _سلام. کلافه نفسم رو بیرون دادم _سلام _مزاحمم؟ از برخوردم ناراحت شدم با صدای ارومی گفتم _تو هیچ وقت مزاحم نیستی حس رضایت رو از پشت گوشی هم میشد از صداش فهمید _ممنون. الان کجایید؟ _اومدیم یه جا لباس بخریم نفسش رو با صدای آه بیرون داد _کاش با هم بودیم الان ما هم خرید میکردیم. _ناراحتی؟ _میترسم قبول نکنی _چی رو _شرایطم رو _این شرایط چیه که انقدر به گفتنش اصرار داری؟ _نگار دوستم داری؟ از سوالش جا خوردم و کمی تپش قلبم بالا رفت _معلومه که دارم. _کاش بهم میگفتی _چی بگم _همین جمله رو قبل از اینکه ازت بپرسم. صدای علیرضا باعث شد تا برگردم و بهش نگاه کنم. دلخور گفت _نگار خانم قرار شد پیش ما باشی. لباس رو پوشیده من که نمیتونم ببینمش نظر بدم منتظر توعه. _باشه الان میام گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم _من بعدا بهت زنگ میزنم _باشه برو خداحافظ خداحافظی گفتم و بعد از قطع تماس گوشی رو توی کیفم انداختم. دنبال علیرضا راه افتادم پشت در اتاق پرو در زدم _ناهید جان منم در رو باز کرد داخل رفتم. کت و دامن سفیدی پوشیده بود موهای صاف و لخت و بلندش رو هم دورش ریخته بود. لبخند پهنی روی صورتم نشست. _عزیزم چقدر زیبا شدی _بهم میاد _فکر کنم تو هر چی بپوشی بهت بیاد از تعریفم خوشحال شد و سرش رو پایین انداخت _خیلی ممنون. از اتاق پرو بیرون اومدم. علیرضا فوری جلو اومد. _پسندید. _نمیدونم بزار خودش بیاد بیرون میگه _یعنی به تو نگفت _من فقط گفتم خیلی بهت میاد همین سوال نپرسیدم. با باز شدن در اتاق پرو حواس علیرضا پیش نامزدش رفت ناهید جلو اومد و گفت _همین خوبه خیلی ممنون علیرضا لبخند زد کت و دامن رو که ناهید دوباره روی چوب لباسیش انداخته بود گرفت و رفت سمت فروشنده. چند لحظه بعد با کاور لباسی که دستش بود جلو اومد رو به من گفت _نگار جان شما لباس نمیخوای؟ _نه من تازه خریدم. رو به میترا گفت _به غیر از حلقه دیگه چی باید بخریم. _مادرم گفتن کفش و چادر سفید. _پس زود تر بریم که ان شاءالله تا ظهر کارمون تموم شه. علیرضا جلو رفت و من و ناهید دنبالش دست ناهید رو گرفتم نگاهم کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕