#پارت452🇮🇷
💕اوج نفرت💕🇮🇷
_ببخشید.مادر ما فوت کرده ما هم از این کار ها بلد نیستیم. یه وقت به دل نگیری هر وقت هر کاری باید انجام بدیم به من بگو.
_این چه حرفیه عزیزم. شما خیلی مهربونید همین برای من کافیه
_باشه، دوست ندارم یه وقت ازمون دلخور بشی اگه کاری باید انجام بدیم و ندادیم از الان بدون که بلد نیستیم. اگه بهمون بگی خوشحال هم میشیم.
دستم رو کمی فشار داد
_اینم مهربونیتون رو نشون میده
دستش رو رها کردم و هر دو به سرعتمون برای رسیدن به علیرضا اضافه کردیم. علیرضا جلوی طلا فروشی ایستاد رو به ناهید گفت
_ببینید حلقتون رو اینجا پسند میکنید
_من یه رینک ساده و ظریف میخوام که همه جا داره پشت ویترین نگاه کرد و با انگشت به سینی انگشتر ها اشاره کرد
_اون سینی همش رینگه سِت هست.
نگاه کوتاهی انداخت و داخل رفتیم. فروشنده حلقه ی سِت مورد نظر ناهید رو روی میز گذاشت علیرضا نگاهی به حلقه ها انداخت و اروم به ناهید گفت
_من نمیخوام فقط شما بردارید.
ناهید سوالی نگاهش کرد که علیرضا گفت
_من طلا نمیندازم. میریم مثل همین نقرش رو انتخاب میکنم.
لبخند رضایت بخشی روی لب های ناهید نشست
بعد از خرید حلقه و کفش برای خرید چادر عروس وارد مغازه ای شدیم
میترا چند تا چادر انتخاب کرد که تمامشون زیبا و چشم گیر بودن. چشمم افتاد به برگه ای که روی میز فروشنده چسبونده بودن.
"چادر مشکی اماده داریم"
لبخند ریزی گوشه ی لب هم نشست. اگه بعدازظهر با چادر برم پیش احمدرضا چقدر خوشحال میشه.
رو به فروشنده گفتم
_اقا میشه این چادر های اماده ی مشکیتون رو هم ببینم
_بله فقط انداره ی قدتون رو بهم بگید.
نگاه گذارام روی علیرضا که معنی دار نگاهم میکرد ثابت موند.
_چی شد یهو یاد چادر افتادی؟
آب دهنم رو قورت دادم. اگه میدونستم این سوالم باعث شکش میشه هیچ وقت نمیپرسیدم.
_همینجوری...
ناهید گفت
_اتفاقا خیلی هم خوبه اینجوری مثل هم میشیم.
نگاهی به قد من انداخت و گفت
_فکر کنم همقدیم. اقا من سایز دو میپوشم یه سایز دو بیارید امتحان کنیم
_نگاهپر از حرف علیرضا روم ثابت مونده بود.
اگر ناهید نبود قید خرید چادر رو میزدم. در نهایت چادر رو خریدم و هر سه از معازه بیرون اومدیم. به پیشنهاد علیرضا برای نهار وارد رستورانی شدیم.
مشغول خوردن نهار شدیم که صدای تلفنم بلند شد. علیرضا که حسابی بهم مشکوک شده کلافه نگاهم کرد و گفت
_بده من با افشار کار دارم.
ترسیده لب زدم
_ولش کن جواب نمیدم موقع نهاره
کمی نگاهش تیز شد و دستش رو جلو اورد
_بده من گوشی رو
چاره ای نداشتم نگاهی به ناهید که کنجکاوانه بهمون ذل زده بود انداختم . گوشی رو از کیفم بیرون اوردم و بدون اینکه به صفحش نگاه کنم سمت علیرضا گرفتم.
نگاهی به صفحش انداخت و گوشی رو گرفت سمتم
_اردشیر خانه.
نفس راحتی کشیدم و گوشی رو ازش گرفتم تماس رو وصل کردم.
_سلام
_سلام کجایید
_نهار میخوریم.
_نگار جان نهارت رو که خوردی همین الان بیا این ادرسی که برات میفرستم. باشه
_چیزی شده
_خیره ان شالله فقط زود بیا
تماس رو قطع کرد رو به علیرضا گفتم
_عموآقا گفت فوری برم به ادرسی که برام پیامک میکنه.
همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد و با دیدن کلمه ی اخر ادرس سرم یخ کرد
"بیمارستان شهر"
نکنه احمدرضا قلبش طوری شده. ناخواسته گریم گرفت و ایستادم.
علیرضا نگران گفت
_چی شد؟
_میگه بیاید بیمارستان شهر.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕