eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 💕اوج نفرت💕🇮🇷 _ببخشید.مادر ما فوت کرده ما هم از این کار ها بلد نیستیم. یه وقت به دل نگیری هر وقت هر کاری باید انجام بدیم به من بگو. _این چه حرفیه عزیزم. شما خیلی مهربونید همین برای من کافیه _باشه، دوست ندارم یه وقت ازمون دلخور بشی اگه کاری باید انجام بدیم و ندادیم از الان بدون که بلد نیستیم. اگه بهمون بگی خوشحال هم میشیم. دستم رو کمی فشار داد _اینم مهربونیتون رو نشون میده دستش رو رها کردم و هر دو به سرعتمون برای رسیدن به علیرضا اضافه کردیم. علیرضا جلوی طلا فروشی ایستاد رو به ناهید گفت _ببینید حلقتون رو اینجا پسند میکنید _من یه رینک ساده و ظریف میخوام که همه جا داره پشت ویترین نگاه کرد و با انگشت به سینی انگشتر ها اشاره کرد _اون سینی همش رینگه سِت هست. نگاه کوتاهی انداخت و داخل رفتیم. فروشنده حلقه ی سِت مورد نظر ناهید رو روی میز گذاشت علیرضا نگاهی به حلقه ها انداخت و اروم به ناهید گفت _من نمیخوام فقط شما بردارید. ناهید سوالی نگاهش کرد که علیرضا گفت _من طلا نمیندازم. میریم مثل همین نقرش رو انتخاب میکنم. لبخند رضایت بخشی روی لب های ناهید نشست بعد از خرید حلقه و کفش برای خرید چادر عروس وارد مغازه ای شدیم میترا چند تا چادر انتخاب کرد که تمامشون زیبا و چشم گیر بودن. چشمم افتاد به برگه ای که روی میز فروشنده چسبونده بودن. "چادر مشکی اماده داریم" لبخند ریزی گوشه ی لب هم نشست. اگه بعدازظهر با چادر برم پیش احمدرضا چقدر خوشحال میشه. رو به فروشنده گفتم _اقا میشه این چادر های اماده ی مشکیتون رو هم ببینم _بله فقط انداره ی قدتون رو بهم بگید. نگاه گذارام روی علیرضا که معنی دار نگاهم میکرد ثابت موند. _چی شد یهو یاد چادر افتادی؟ آب دهنم رو قورت دادم. اگه میدونستم این سوالم باعث شکش میشه هیچ وقت نمیپرسیدم. _همینجوری... ناهید گفت _اتفاقا خیلی هم خوبه اینجوری مثل هم میشیم. نگاهی به قد من انداخت و گفت _فکر کنم همقدیم. اقا من سایز دو میپوشم یه سایز دو بیارید امتحان کنیم _نگاهپر از حرف علیرضا روم ثابت مونده بود. اگر ناهید نبود قید خرید چادر رو میزدم. در نهایت چادر رو خریدم و هر سه از معازه بیرون اومدیم. به پیشنهاد علیرضا برای نهار وارد رستورانی شدیم. مشغول خوردن نهار شدیم که صدای تلفنم بلند شد. علیرضا که حسابی بهم مشکوک شده کلافه نگاهم کرد و گفت _بده من با افشار کار دارم. ترسیده لب زدم _ولش کن جواب نمیدم موقع نهاره کمی نگاهش تیز شد و دستش رو جلو اورد _بده من گوشی رو چاره ای نداشتم نگاهی به ناهید که کنجکاوانه بهمون ذل زده بود انداختم . گوشی رو از کیفم بیرون اوردم و بدون اینکه به صفحش نگاه کنم سمت علیرضا گرفتم. نگاهی به صفحش انداخت و گوشی رو گرفت سمتم _اردشیر خانه. نفس راحتی کشیدم و گوشی رو ازش گرفتم تماس رو وصل کردم. _سلام _سلام کجایید _نهار میخوریم. _نگار جان نهارت رو که خوردی همین الان بیا این ادرسی که برات میفرستم. باشه _چیزی شده _خیره ان شالله فقط زود بیا تماس رو قطع کرد رو به علیرضا گفتم _عموآقا گفت فوری برم به ادرسی که برام پیامک میکنه. همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد و با دیدن کلمه ی اخر ادرس سرم یخ کرد "بیمارستان شهر" نکنه احمدرضا قلبش طوری شده. ناخواسته گریم گرفت و ایستادم. علیرضا نگران گفت _چی شد؟ _میگه بیاید بیمارستان شهر. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕