eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 میدونی اگه دختر من بودی الان چی کار میکردم خیره نگاهش کردم _یه دونه میخوابوندم تو صورتت تا دفعه ی اخرت باشه اینجوری پای اشتباهت بایستی و شوهرت رو که با هزار تا امید از صبح داره به خودش میرسه تا با تو باشه رو از در خونه میفرستی بره طلبکار گفتم _میترا جون من چه اشتباهی کردم. من فقط رفتم خونه ی دوستم _مگه نگفته بود نرو _خب بیخود کرد به اون چه ربطی داره صبر کنه اول عقد کنه بعد انتظار داشته باشه دستوراتش اجرا بشه. جلو اومد و دستم رو گرفت با حرص کشوند سمت تخت _یه لحظه بشین یه مسئله ای رو برای آخرین بار برای من مشخص کن. میخوای باهاش ازدواج کنی یا نه؟ _میخوام ولی اون حق نداشت این کارو کنه _چرا نداشت؟ _چون پروانه بهترین دوستمه چون دیروز ابروم رو برد _اولا خودت با تصمیم اشتباهت ابروی خودت رو بردی. دوما سیاوش هم برادر بهترین دوستته که توی خونه داره زندگی میکنه _عمو اقا اون خانواده رو خوب میشناسه _بحث همینه. اینجا نظر اردشیر مهم نیست. احمدرضا هیچ شناختی روی اون خانواده نداره _این مشکل منه؟ نفسش رو حرصی بیرون داد _بله مشکل تو و شوهرته _ما هنوز عقد نکردیم صبر کنه... _حالا هی این جمله هی بگو. اولا حرف شما از یه محرمیت ساده گذشته. دوما این رسم زندگی کردن نیست _اصلا من ناراحتم چرا وقتی یه اختلاف بینمون میشه به همه میگه اون از دیروز اینم امروز _انقدر بی انصاف نباش. من دیدم این بچه با هزار تا ذوق و شوق حاضر شد اومد پایین دست از پا دراز تر برگشت. بهش میگم چی شده میگه میگه نگار حالش خوب نبود انشالله فردا میریم. پا پیچش شدم که چرا حالش خوب نیست اروم طوری که اردشیر نشنوه گفت میگه نمیام. _دیروز چی فراخوان عمومی زده بود _دیروز رنگ زد بهت جواب ندادی زنگ زد به اردشیر ادرس خونه ی پروانه رو بگیره بیاد جلو در وایسه هر وقت کارت تموم شد بیارت خونه. اردشیر هم بهش ادرس نداد زنگ زد به علیرضا گفت تو برو نگار رو بیار. احمدرضا ی منم از صبح تب داشت اردشیر اومد ببریمش دکتر که من خودم رفته بودم اونم میبینه احمدرضا ناراحته میمونه کنارش. صورتم رو ازش برگردوندم _بلند شو لباست رو بپوش بگم بیاد برید تا دیر نشده ایستاد دستم رو کشید و کاری کرد تا بایستم _این رفتار ها بعد ها تو زندگی اذیتت میکنه داری یه دلخوری عمیق داری بوجود میاری زن با سیاست های درستش میتونه یه کاری کنه زندگیش همیشه شاد باشه. سمت در رفت و برگشت سمتم _برم بالا بهش میگم بیاد دنبالت زود حاضر شو رفتن میترا با چشم دنبال کردم. شاید حق با میترا باشه ولی دلخوریم انقدر زیاده که نمیتونم فراموشش کنم. بی میل لباس هام رو پوشیدم و بیرون رفتم ناهید تو اشپزخونه روی صندلی نشسته بود علیرصا کنارش ایستاده بود روی صورتش خم شده بود و از فاصله ی نزدیکی با هم حرف میزدن. سرم رو پایین انداختم و تک سرفه ای برای اعلام حضور کردم. علیرضا کمر صاف کرد لبخندش هر لحظه پهن تر میشد. _چی شد کمرت خوب شد؟ با حرص نگاه ازش برداشتم. روی مبل نشستم. چرا همیشه حرف حرف احمدرضا میشه. علیرصا کنارم نشست _پول داری؟ _میخوام چی کار _گفت بعد ازمایشگاه میبرت برای خرید حلقه _چه دل خوشی داره اون. به شوخی گفت _خانم دل ناخوش پول داری سرم رو تکون دادم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _کارت عمو اقا دستمه دستش رو تو جیبش کرد کارت فابر بانکش رو سمتم گرفت _بیا اینم همراهت باشه. رمزشم تاریخ تولد خودته سر بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم و کارت رو ازش گرفتم _ممنون. دیگه وقتشه رمزش رو عوض کنی. اخم نمایشی کرد _چی بزارم نیم نگاهی به ناهید که تو اشپزخونه پنهانی نگاهمون میکرد انداختم. _تاریخ تولد ناهید با اطمینان لبخند زد و گفت _ناهید این چیزا براش مهم نیست _یواش یواش مهم میشه. معنی دار نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. _علیرضا سه شنبه عیده باید ناهید رو ببری خرید عید _تازه خرید کردیم که _باشه تو بهش بگو شاید چیزی لازم داشته باشه. عیدی هم باید براش بخری _اینا رو از کجا میدونی نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _از پروانه با بلند شدن صدای در خونه لبخندم محو شد و مشمئز به در نگاه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕