#پارت515
💕اوج نفرت💕
_چرا بلند شدی یکم استراحت کن.
_با این وضع تو! بریم پایین بهتره
از تخت پایین اوند رو به پرستار گفت
_اقا خیلی ممنون
_خواهش میکنم.
به در پشتش اشاره کرد
_از سالن پشتی برید اسانسور هست
دستش رو گرفتم و هر دو سمت اسانسور رفتیم نگران به چهرش نگاه کردم
_خوبی؟
با سر تایید کرد وارد اسانسور شدیم
نگاه از صورتش بر نمیداشتم
لبخند شیرینی روی لب هاش نشست
_وقتی میبینم انقدر دوستم داری که اینطور نگرانم میشی هم خوشحال میشم و هم شرمنده.
خوشحال از اینکه باورم میشه چقدر دوستم داری و شرمنده از روزها و سالهای گذشته. من دیگه نمیخوام گذشته تکرار بشه.
دستم رو کمی فشار داد و ادامه داد
- دلخوری ازمن؟
جلوی لرزش چونم رو نتونستم بگیرم و اشک تو چشم هام جمع شد و سرم رو بالا دادم
_نه
نفس راحتی کشید . در اسانسور باز شد و هر دو بیرون رفتیم. بعد از تموم شدن کارمون تو ازمایشگاه بیرون رفتیم
_نگار تا جواب ازمایش اماده بشه یه دو ساعتی باید اینجا بچرخیم بعدش بریم خرید عقد
خم شد و صورتم رو نگاه کرد
_ناراحت نباش الان خوبم.
با التماس نگاهش کردم
_ببخشید.
_دردش برای امروز نیست، تقصیر تو نبود عریزم
احتمالا دردش از دیروزِ که من رفتم خونه ی پروانه
_با ماشین بگردیم یا پیاده
_با ماشین. پیاده اذیت میشی
_وقتی تو کنارم ارامش داشته باشی کلی انرژی هم میگیرم. اصلا بریم صبحانه بخوریم.
به صورتم نگاه کرد
_نخوردی که ؟
سرم رو بالا دادم
_نه
به اطرافش نگاه کرد
_ من اینجا ها رو بلد نیستم. ادرس اینجا رو هم علیرصا بهم داد. تو بلد نیستی؟
_نه
_چهار سال اینجا زندگی کردی بلد نیستی؟
_جز دانشگاه و خیابون پشتش هیچ جا رو بلد نیستم .
_پشت دانشگاه چه خبر بود؟
_خبری که نیست ولی کلی خاطرس
_برام تعریف میکنی؟
لبخندی به شیرینی اون روز ها زدم.
_هم راه بیریم هم حرف بزنیم.
اون روز دلم گرفته بود عمو اقا گفت خودم برم گفتم از پشت برم یکم پیاده روی کنم تا برسم به خیابون. وقتی رفتم دیدم علیرضا بد جور داره سرفه میکنه اون موقع هنوز بهش علاقه پیدا نکرده بودم
با نکته سنجی گفت
_علاقه؟
متوجه خرابکاری که داشتم مرتکبش میشدم شدم. نه اشتباه گفتم هنوز نمیدونستم با هم نسبتی داریم
_خب چی کار کردی
_هیچی دیدم اونجا وایستاده برگشتم از مسیر اصلی رفتم
_کمکش نکردی
_نه علیرضا تو دانشگاه خیلی بد اخلاق بود ازش فراری بودم
_نگار صبر کن بزار از یکی بپرسم ادرش بگیریم
دستم رو رها کرد و وارد مغازه ای شد نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که به موقع متوجه شدم
احمدرضا بیرون برگشت و با هم به ادرسی که گرفته بود رفتیم روی تخت سنتی رستوران نشستم یاد کیفش افتادم فاصلم با صندوق دار و احمدرضا که روبروش ایستاده بود زیاد بود
کیف رو بیرو اوردم و بازش کردم عکسی زیر قبض برق پنهان شده بود حواسم رو به خودش جلب کرد قبص رو بیرون اوردم و عکسی که دیدم اصلا خوشحالم نکرد. احمدرضا عکس مادرش رو توی کیفش نگه میداشت. به عکس خیره شدم این زن باعث بدبختی تمام عمرم تا به الان بوده چطور میتونم فراموش کنم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕